فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

نشسته رو به روی چشمانم. لبخند می زنم به نگاهش. روسری ام را خراب می کند و می گوید:

- این آخریش بود دیگه به جون ِ خودم!

می خندد. لبم را می گزم و می گویم هیس!

تمام ِ مسیر را می گوید :

- مواظب خودت باش تا برگردم ... مواظب باشیا... دلم واست تنگ میشه..نیگا منو

نگاهش نمی کنم و بغضم را قورت می دهم.

هی می گوید:  

- داریم نزدیک میشیم..منو نیگا ..

نگاهش نمی کنم.

- کاش نرسیم به در ... کاش نرسیم ... غزل ...

زل می زنم توی چشمانش و مقاومت می کنم در برابر ِ ریختن اشک هایم.

- غزل میای بریم بمیریم همینجا؟...غزل ما چرا نمی میریم؟

هی اشک هایم دارند جمع می شوند. هی چشمانم دارند لبریز می شوند.

-  غــــــــــــــــــــــــزززززززززل ...

یهو می خندد.

- یادته می گفتی نرو دردناک ترین التماس ِ جهانه؟

سرم را با بغض تکان می دهم. دیگر تقریبا رسیده ایم.

پایم را از پله ها بالا می گذارم.

- غزل ...

گوشه ی چادرم را گرفته و می کشد.

-غزل ... اصلا میشه نری؟ میشه نرم؟ غزل ... تو رو خدا نرو ... غزل ... نرو ...

یهو می زنم زیر گریه. تکیه داده ام به دیوار. چادرم میان دست هایش...

- بیا بریم بمیریم...بیا بریم همونجا که نگاهمون رو گره زدیم بمیریم...یادته کجا بود؟

گریه هایم به هق هق تبدیل شده.

هی دارد یادم می آید. واژه واژه حرفهایش یادم می آید. دارد یادم می آید.

بعضی وقت ها فقط و فقط می خواهم بنویسم و بنویسم و بنویسم تا آخرش از درد ِ انگشت هایم گریه ام بگیرد و چشمانم بسوزد و قلمم را پرت کنم گوشه ای. آن وقت هیچکس هم پیدا نشود بگوید چرا گریه می کنی. دلم می خواهد فقط سکوت کنم میان نوشته هایم. فقط سکوت و دیگر هیچ ...



 


+ 12:1 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

وقتی که تو نیستی

سه شنبه 92/11/1

 

موقع درس خواندن تو که حواست به چیزی نیست. تمام کتابهایت پخش اتاق شده و سرت را خم کرده ای رو یکی از جزوه ها. حواست به این نیست که یکی ایستاده بالای سرت و دارد تو را تماشا می کند. بعد می آید و می نشیند رو به روی تو و بشقاب میوه را می گذارد جلوی خودش و شروع می کند به پوست کندن پرتقال ها. یکی که حواسش به حلقه ی سیاه زیر چشمانت هست وسط امتحان های ترم. یکی که وقتی داری از کمبود وقت گریه می کنی خودش با چه ذوقی برایت شام درست کند. چه لذتی دارد ظرف شستن دوتایی طوری که تو از خاطرات دانشگاه و شیطنت هایت بگویی و او لبش را بگزد و آب بپاشد توی صورتت. یکی که حواسش به صدای گرفته ات باشد و با سرزنش نگاهت کند. یکی که وقتی دستت می خورد به ماهی تابه، اشک توی چشمانش حلقه بزند. این یکی ها حواسشان به این نیست که آدم را لوس می کنند. که آدم را پرتوقع می کنند. آدم را مغرور می کنند. بعد از همین یکی ها خیلی چیزها برای تو محال می شود. مثل اینکه یکی بعد از هر بار ظرف شستنت دیگر حواسش به دستهایت نیست که گاهی حتا اصلا التماست کند که به جای تو او ظرف ها را بشورد.




+ 1:58 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

در اتاق را که باز کردم، دندان هایم به هم خورد. از سرما. دو تا از پنجره ها را باز گذاشته بود و زل زده بود به آسمان ِ گرفته. شاید زل زده بود. شاید هم حواسش نبود. حواسش کجا بود؟ صورتش را نمی دیدم. اما لرزیدن هر چند دقیقه ای ِ شانه هایش را چرا. ماتم برده بود به آینه ای شکسته و کاغذ های مچاله شده ی روی زمین. دستی را که گذاشته بودم روی شانه هایش پس زد. دلگیر بود؟ من که کاری نکرده بودم ... من که ... چرا چرا ... هر کسی دیگری هم بود حق را به او می داد و باز هم من مقصر می شدم. همیشه همه چیز زیر سر این نوع دوست داشتن مزخرف ِ دل من است که بدجوری هم یقه ی خودم را می گیرد و هم یقه ی کسانی را که نباید. تکیه داده بودم به دیوار و به این فکر می کردم که تو که حق زندگی کردن نداری. حتا حق انتخاب.حتا حق ِ دوست داشتن. حتا تر حق ِ ... حتا باید این اشک ها را یک جوری نگه دارم توی دل چشمانم. که خودم را بزنم به آن راه. که بگویم برای من طوری نیست و برای او درد آور تر است و دارد زجر می کشد و و و و ... اصلا من باید جوری وانمود کنم که دلم از سنگ شده و حتا چشمانم دیگر یک قطره هم نمی توانند بچکند و بی تفاوت زل بزنم توی چشم آدم هایی که سر همین من ِ مزخرف دارند زجر می کشند و شاید خودشان را بابت چیزایی سرزنش کنند ... اما... دیگر هر کاری کنم نمی توانم این آه های لعنتی را پنهان کنم توی گلویم. اصلا فکرش را بکن، آه ها هی یکی شوند با این بغض های همیشگی. هی یکی شوند و هی یکی شوند آن وقت چه بلایی سر دل آدم می آید؟ همین آه هایی که صدایشان حتا به گوش کسی رسیده بود که می گفت شبها تو که گوشه ی دیوار تکیه زده ای و آه می کشی، کمی آن طرف تر ِ این آسمان من گریه می کنم. بابت شنیدن این آه های عمیقی که معلوم نیست به کجا ختم می شود. داشتم می گفتم که او پس زد دستی را که گذاشته بودم روی شانه اش. می خواستم چیزی بگویم. بگویم که آدم ها هر کاری که می کنند زود یادشان می روند و من هنوز حرفی روی زبانم نیامده که بی رحم می شوم و سنگدل. که انگاری دلم می خواهد همه را زجر بدهم یاکارهای خودشان را تلافی کنم... یا یا ... اصلا دارم مزخرف می گویم. خودم خوب می دانم. اقتضای این روز ها و این حس های جور واجوری ست که دست برنمی دارند از این دل. تا جایی که نگهش دارند میان مشت هایشان تا دیگر نزند. نمی دانم ساعت چند بود که از خانه زدم بیرون. ماشین ها آنقدر کم بودند که می شد وسط خیابان نشست روی زمین و فکر کرد. فکر کرد به خیلی چیزها. نشسته بودم روی جدول و به این فکر می کردم که اگر بروم وسط خیابان بنشینم مثلا یک ماشین یهویی بیاید از آن حوالی رد شود. نه من صدای او را بشنوم. نه او مرا ببیند، بزند تمام فکر هایم را پخش آسفالت کند تا پری باشد برای پروازشان. تا از توی این سلول کوچک رها شوند و برسند به آسمان یا هر جایی که دلشان می خواهد. که خلاص شوم از این خود درگیری هایی که این فکر ها باعثش شده اند. این فکر های بی سر و ته ... این ... وقتی برگشتم خانه که رفته بود. شاید یک جای دور ... یک جای خیلی دور. این بار باز هم ناگفته هایی ماند توی این گلوی وامانده تا خفه اش کنند. باز هم ... بگذریم.

 

 



+ 1:56 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

نگاه ِ تمشکی

شنبه 92/10/14

 

از همان روز اول فقط و فقط چشمانش را دیدم. از همان روز بود که سردرگمی هایم شروع شد. از همان روز حس گم شدن میان دریا داشتم. اما هیچوقت غرق نمی شدم. نوک انگشتانم را فرو می کردم توی دریا. دلم خنک می شد، اما ... او تنها گم شده بود میان سیاهی. میان تاریکی. میان سکوت. چشمهایش لبریز از حرف بود. حرفهایی از جنس تمشک. سبد دلم را محکم گرفته بودم توی دستانم و تا آنجایی که جا داشت از نگاهش تمشک چیدم. او خندید و خندید و خندید تا من غرق شدم توی دریا. سبد تمشکها ریخت. غرق شدم توی دریا. آمده بود نجاتم بدهد. نجاتم داد. خودش غرق شد.

 

 


+ 5:14 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

خانه ات را عوض کرده ای. فکر کرده ای من دلیلش را نمی دانم؟ خانه ات را عوض کرده ای که هر روز توی خیالت با صدای کسی بیدار نشوی. که یادت نیاید گاهی من می گفتم که سرم گیج می رود این که همان موقع هم تو خواب باشی و من تکیه داشته باشم به دیوار و چشمانم را بسته باشم. تو پای تلویزیون خوابت برده باشد و بعد یهو توی خواب دلت شور بزند و از خواب بپری. از خواب بپری و ببینی کنار در اتاق تکیه زده ام به دیوار و چشمانم را بسته ام. بعد هی بیایی صدایم بزنی. بعد گریه کنی. تو گریه کنی و من از میان ِ چشمان نیمه بازم هی بخندم. هی بخندم به گریه های تو. از ته ِ دل بخندم. از خوشی بود این خنده ها؟ خانه ات را عوض کرده ای که یادت نیاید گاهی من جلوی در می ایستادم و نگاهت می کردم همان موقع هایی که مثلن تو داشتی یا ظرف ها را می شستی. یا غذا درست می کردی. یا کفش های خودم و خودت را واکس می زدی. همان موقع هایی که پقییییی می زدم زیر خنده و بعد بغضم می گرفت. بغضم می گرفت و یهو می زدم زیر گریه و می دویدم توی اتاق و تقققققق در اتاق را می زدم به هم. می دانستم تو همان موقع ها هاج و واج پشت در اتاق بسته شده می ماندی. خب من دیوانه بودم دیگر. اصلا بچه هم بودم. مگر چند سالم بود. خودت می دانستی که چرا گریه می کنم. خودت می دانستی و من بارها به تو گفته بودم که نرو .که بدون من جایی نرو. حتا آن دنیا. خانه ات را عوض کرده ای که این شبهای سرد یاد من نیفتی که تنها از سر دلتنگی ِ چند دقیقه ای، گریه می کردم. این که تو حتا می ترسیدی تا سرکوچه بروی و بخواهی برای دل من هم که شده مغازه ای پیدا کنی که چیپس سرکه ای داشته باشد و من بنشینم جلوی در کنار کفشهای خودم و خودت و هی نگاهشان کنم و تنها نگاهشان کنم اما این اشک های سمج بلغزند روی گونه هایم. بعد که تو کلید بیاندازی به در و من سرم را برگردانم که تو اشک هایم را نبینی و با صدای لرزانی جواب تو را بدهم که دوست دارم انتظار را. تو بخندی. از همان خنده هایی که خیلی کم جرات می کردم به چشمانت نگاه کنم آن موقع ها. خانه ات را عوض کرده ای تا یادت نیاید بعضی وقت ها توی یک مسیر مشخص همدیگر را می دیدیم و با هم بر می گشتیم خانه. تو اول کلید می انداختی به در من اول وارد می شدم کلید برق را می زدم کفشهایم را می گذاشتم پشت در. مستقیم می رفتم توی اتاق. اما تو مستقیم می رفتی توی آشپزخانه و یخچال را زیر و رو می کردی. بعد من می آمدم تکیه می دادم به سینک ظرفشویی و هی می خندیدم. هی می خندیدیم. اما حالا بگو. بگو که فکر حالای من را نکردی؟ که شب و روز توی نگرانی دست و پا بزنم. که فکر کنم حالا کجایی. که فکر کنم نکند نکند اتفاقی برایت بیفتد. فکر کنم به این که تو زود سرما می خوری. خیلی زود. فکر کنم که باید چه کنم که وقتی تو را ببینم. جایی همین حوالی. موهای روی شقیقه هایت سفید شده باشد وقتی قدم هایت را آهسته بر می داری. سرت را انداخته ای پایین. هنوز هم انگشترت را از توی دست چپت در نیاورده باشی. اصلا کجا می روی با این حالت؟ وقتی این گونه تو را ببینم می خواهی هنوز هم نفس بکشم؟ داشتم رد می شدم از همان کوچه ای که روی یکی از دیوارهایش شعر نوشتیم و فرار کردیم. پاک شده بود نوشته هایش. به جز واژه ای ...

+ هنوز هم برای گودی زیر چشمانم گریه می کنی؟

 

 


+ 2:8 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


باران از توی ِ سیاهی ِ شب هم معلوم است. کج می زند توی ِ شیشه. یا حواسم پرت ِ قطره هایش می شود یا پرت ِ مولکولهای ِ اکسیژن ِ معلق ِ توی ِ هوا. دستم را گذاشته ام روی ِ جلد ِکتاب. اصلا نمی دانم لحظات ِ آخر چرا از روی میز برداشته بودمش. تنها توی دستم نگهش داشتم و دستم را گذاشتم روی جلدش. گرم بود. خیلی. اما من سردم بود. بیشتر از خیلی. به روی خودم نمی آورم و برای این که سرگرم شوم دانه های باران را می شمارم. حتما چیزی گفته که من نشنیده ام و دارد اسمم را صدا می زند. سرم را می چرخانم. متعجب نگاهم می کند. خیلی متعجب. از خیلی وقت پیش ها همینطور متعجب نگاهم می کرد. از همان موقع ها می خواست دلیل رفتارم را توضیح بدهم .حالا هم ... تنها نیمرخش را نگاه می کنم و جوابی ندارم. او هم سکوت کرده و تنها صدای ِ حرکت ِ برف پاک کن ها می پیچد توی ِ ماشین. انگار باید برایش کلی از روز های گذشته را توضیح بدهم. به قول ِ خودش از همان وقتی که یک طوری شده ام. یک طوری خیلی ساکت. خیلی دیوانه. به این هم اشاره می کند که حتما حالا دلم می خواهد بروم روی جدول خیابان خیلی نامتعادل طوری که هر لحظه امکان دارد بیفتم روی زمین، راه بروم و ذوق کنم. دارد مسخره ام می کند. چیزی نمی گویم. هی دارد می گوید. از یک روز هایی که من جواب سوال هیچ کس را نداده ام. جواب سوال هایی که به قول خودش باید ... حرف هایش به یک جاهایی می رسد که دیگر تحملش را ندارم. نگاهم را از روی دانه های باران بر می دارم و می چرخانم توی خیابان. دقیقا همان جایی ست که گاهی دلم می خواست شب و روز توی ِ پیاده رو اش قدم بزنم و قدم بزنم ... ناخن هایم کف ِ دستم را می سوزاند. با بغض می گویم: تو تا حالا واست پیش اومده که نگاهت بیفته به جایی..مثلا به یک بیت شعر.. به یه دیالوگ بعد حلقه ی اشک، چشماتو بسوزونه؟ ...سرش را تنها تکان می دهد. من دوباره سرم را چرخانده ام. شیشه ی طرف خودش را می دهد پایین. فندک ... سیگار... اصلا باورم نمی شد. چشمانم را بسته ام و اصلا نمی خواهم فکر کنم که حالا دود ِ سیگار دارد ریه هایش را می سوزاند. باید حرفی بزنم. اما نمی دانم چرا ساکت شده ام. خودش می گوید که می دانسته من باور نمی کنم. می گوید فقط بعضی وقتها. ناخن هایم را به کف ِدستم بیشتر فشار می دهم. احساس می کنم خیلی سخت می توانم نفس بکشم. خودکارم را در می آورم. صفحه ی اول ِ همان کتاب می نویسم :لرزش ِ صدایت توی ِ یک روز ِ بارانی، گذشته هایم را پاک کرد و تو شدی تمام ِ حافظه ام
...


 

 


+ 8:59 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

آمده بودم تا کمی خستگی هایم را بتکانی از روی ِ شانه هایم. دلم پوسیده بود. دلم خیلی وقت است که از ندیدن ِ خنده های ِ تو پوسیده. آمده بودم تا تو بخندی. که تنها تو می توانی با چشم های ِ تیله ای ِ پر از اشک بخندی. یک لبخند ِ ناب ِ آسمانی ات کافی ست تا آرام بگیرد این دل. تا غم هیچ شود به یک باره. آمده بودم تا سرم را بگذارم روی ِ پاهایت تا کم شود کمی از این دردها. تا کمی بشکنم این سکوت را. آمده بودم بگویم، به خاطر ِ من بنویس. به خاطر ِ من و دلم این واژه های ِ گریزانت را زندانی کن. بگذار کمی دلم، بار ِ دیگر طعم ِ تمشکی ِ حرف هایت را بچشد. تا بگویم دلم می خواهد توی ِ این لحظات ِ محشر ِ شنیدن ِ آوای ِ صدایت،  وقتی که غزل می گویی، غرق شوم و باید قول بدهی دستت را پیش نیاوری ها. آمده بودم بگویم زبانم درد می کند از بس برایت آیه الکرسی خوانده ام و نگرانت بوده ام که مبادا توی ِ این هوای ِ سرد سرما بخوری و صدایت بگیرد اصلا تو دلت می آید من این همه نگرانت باشم؟ هان؟ آمده بودم بگویم این آدم ها این آدم ها بدجور چنگ انداخته اند میان ِ دل ِ نازک ِ دلم و کنار کشیده اند. آمده بودم بگویم....  راستی گردنبند ِ عقیقم بوی ِ دست هایت را می دهند. از بس گرفته بودی اش میان ِ انگشتانت. اگر بدانی چقدر حسودی ام شد. اگر بدانی. تمام ِ طول ِ شب را تا خود ِ صبح، تنها نگاهش کردم و آه کشیدم. می دانی دهانم طعم ِ عسل گرفت وقتی زل زدی توی ِ چشمانم و گذاشتی دست و پا بزنم توی ِ دریایی از آرامش. واو به واو ِ حرف هایت مرهمی بود برای ِ این زخم ها و دستانت پناهی برای اشک ِ چشمانم.  و صدایت و صدایت .... خوب شد که تو بیشتر حرف زدی تا من بیشتر جان بگیرم و محکم بایستم پای ِ همه چیز.

 

 +  اصلا تعجب نداشت که دختری حوالی غروب سرش را تکیه داده باشد به شیشه ی اتوبوسی و های های گریه کند. نه این که فکر کنی گریه ی ِ غم بود ها. نه. تنها و تنها تمام ِ اشک هایش بابت ِ شوق ِ دیدن ِ خنده های ِ تو بود.   

 + کاش به جای ِ چشمانم، چشمان ِ تو بود آن وقت می فهمیدی که چرا هر بار که تو را می بینم و پلک می زنی دلم بدجور هرررررررررری می ریزد پایین.

 

 


 


+ 10:37 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما