|
|
شنبه 93/3/17
قرار نبود بشود شخصیت ِ اصلی ِ داستانی ِ که می نوشتمش. هی گریه کردم. هی التماسش کردم که پایش را از میان نوشته هایم بکشد بیرون. گوش نکرد که نکرد. آنقدر سرش داد زدم که صدایم تمام شد، به یک باره. او هم رفت، به یک باره تر. برای همیشه!
شنبه 93/3/10
می خواستم بگویم دلم می رود پی این غزل غزل گفتن هایت. وقتی که ز را متفاوت به زبان می آوری. آن وقت است که دلم پرنده شدن می خواهد. پرنده بودن. پر زدن. آنقدر پر بزنم که خسته شوم و نگاهم دنبال جایی بگردد برای آسودگی. که چشمانم را حداقل برای چند دقیقه روی هم بگذارم. می دانم که تو آنجا هم دست بردار نیستی و دلت می خواهد برایم حرف بزنی. بگو. بگو که این گوش ها آفریده شده اند برای شنیدن حرف های تو، تنها. برای شنیدن حرف های خاصت. وقتی که دلت می خواهد نگاهم کنی- حالا چرا می دزدی نگاهت را؟- اما سرت را مدام می اندازی پایین. آن لحظه که اشک ها توی چشمانت گره خورده اند به هم در حصار مژه ها. آن لحظه که زل زده ای به بغض کردن های من. آن لحظه که خودت هم بغض می کنی و سرت را بر می گردانی به طرفی دیگر. می خواستم بگویم تو که نمی دانی چقدر دلم تنگ شده برای خنده هایت. برای صدایت. برای این نگاهت. می خواستم بگویم دلم چقدر تنگ شده بود برای تو. چقدر جلوی آینه معطل کردم به بهانه ی این که تو زنگ بزنی. در را باز کردم. یکی ایستاده بود جلوی در. یکی که خیلی شبیه تو بود. چشمانت را بسته بودی که غافلگیر شوی؟ چشمانت را که باز کردی کوچه دور سرم چرخید. خودت بودی. تو ایستاده بودی جلوی در و خنده ات را محکم نگه داشته بودی روی لب هایت. من اما، بغض کرده بودم. دلم می خواست خنده ی تو بغضم را حل کند درون خودش. آمدیم نشستیم توی ایوان به هوای دیدن این آسمان که رفته رفته تاریک شده بود. که بنشینیم توی تاریکی که تو حرف بزنی و من به جبران تمام این روزها فقط نگاهت کنم. مثل همیشه فقط نگاه ها گره خورد به هم. زمان به یک باره با سکوت گذشت. تمام حرف ها ماند پشت ِ این مردمک ها. حرف هایمان ماند برای من و خودت. حرف هایمان ماند پشت ِ سه نقطه ها. نقطه فاصله نقطه فاصله نقطه. + آنقدر حواسم پرت نگاهت شد که نفهمیدم کی رفته ای! + دلم بهانه یشان را می گیرد. بهانه ی چشمانت را.
دوشنبه 92/12/19
هر روز از خواب بیدار می شدم و برایت لقمه های پنیر و گردو می گرفتم که وقتی پاهایت را از در خانه بیرون گذاشتی، حواست جمع باشد. عادت کرده بودم. دوست داشتم شانه کردن موهای تو را. وقتی همان موقع هی برایم حرف می زدی و قند توی دلم آب می شد. عادت کرده بودم. وقتی که توی حیاط منتظر می ایستادی، دستم به هر چیزی که بند بود، رهایش می کردم و خودم را می رساندم به تو. که بند کتونی هایت را پاپیونی گره بزنم. عادت کرده بودم دیگر. عادت کرده بودم به تو. به وجودت. به خنده هایت. به صدایت. به قهر کردن هایت حتا. عادت کرده بودم به این که هر بار سیب سرخ ببینی. بگیری اش میان دستانت. بعد هی دست های خودت را وقتی که بوی سیب سرخ گرفته، بو کنی و بخندی. بلند بلند بخندی جلوی آینه. عادت کرده بودم به تک تک واج های صدایی که از گلوی تو به گوشم می رسید. به پا زمین کوبیدن هایت وقتی که توی سرما هم دلت بستنی ِ قیفی ِ شکلاتی می خواست. تو که می دانستی من عادت کرده بودم به تو. چرا وقتی توی همان روز بارانی که تا خود آمدنت، زیر باران، منتظرت بودم، برنگشتی؟ تا خودت آمدنت تمام قطره های باران را شمردم که تو برگردی. برنگشتی. + حداقل به خاطر دلم برگرد. این تب ِ لعنتی بعد از رفتن تو دست بر نمی دارد از سرم و انگار وجودم را گرفته میان دستانش. هر لحظه فکر می کنم دارم نفس های آخر را می کشم. برگرد ...
پنج شنبه 92/12/15
بعضی چشمها یک جوریند. بعضی چشم ها پر از رازند. بعضی چشم ها پر از زندگی. پر از شکوفه های گیلاس. عطر نگاه بعضی چشمها مثل عطر یاس می ماند. وقتی می پاشد توی صورتت بدجور بی قرار می شوی. بعضی چشم های ِ بعضی آدم ها خیلی متفاوتند. زیر چشم هایشان یک خط موربی ست. همیشه ی خدا انگار چشم هایشان می خندد.
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه شنبه 92/12/10
نمی دانم تو یهو از کجا پیدایت شد. این که این قدر وابسته شوم به تو و تو هم به من، برای ِ خودمان هم عجیب بود. نه؟ اصلا اگر زل نمی زدم به این مردمک ها که شب نمی شد. اصلا تا برایت کتاب نمی خواندم که، نمیخوابیدی شب ها. با هم کنار آمده بودیم که، تو یهو غیبت زد. بی خبر رفته بودی. یک آن به خودم آمدم و دیدم، بی خبر رفته ای. فکر این روزهایم را نکردی؟ که این همه کلافه می شوم. این همه سردرگم. پریشان و پریشان و پریشان . . . اصلا می فهمی معنی این دلتنگی را؟ معنی این همه انتظار را؟ خسته شده ام از بس منتظرت نشسته ام و تو نیامدی. بیا دیگر. گریه ام می گیرد ها. بگیرد؟ هر شب می نشینم کنار پنجره. کنار ِ سکوت ِ ناتمام ِ شب و به تصویر می کشم انتظار را روی ِ تن ِ جان دار ِ کاغذ ِ کاهی. امشب هم نشسته ام یک گوشه ی دنج. ماه تا جلوی ِ چشمانم پایین آمده و قلم می لرزد توی دستانم، برای ِ رسم ِ اسم ِ تو. پر شده ام از عطر ِ یاس. تو که نباشی هیچ چیز محشر نیست! + همین را میخواستی دیگر؟ که گریه ام بگیرد؟ + من و کلی بی قراری، منتظرت می مانیم * عنوان از محمد علی بهمنی
شنبه 92/11/26
فکر کن که من از جایی برسم که تا مچ ِ پاهایم توی برف مانده باشد. کلید ندارم و دستم را گذاشته ام روی زنگ. دستش حتما به کاری بند است که در را باز می کند و سریع کنار می رود. شاید می رود سمت آشپزخانه. از سرما صدای من هم یخ زده. بدون هیچ حرفی می روم سمت اتاق و تکیه می دهم به بخاری. دستانم سرخ شده اند. سرخ ِ سرخ ِ سرخ. بعد با پا در ِ اتاق را هل می دهد و می ایستد توی چارچوب در. با دو تا لیوان شیرکاکائوی ِ داغ ِ داغ ِ داغ. بعد نگاهش می افتد به عطسه کردن ها و قرمزی ِ این چشمها. می نشیند روی به روی من. دقیقا همینجا. بعد با دستان خودش لیوان ِ شیر کاکائو را تا نزدیک لبهایم می آورد. لیوان را از دستش می گیرم. دستانم را حلقه می کنم دور کمر لیوان. بیشتر مچاله می شوم درون خودم. لبخند می زند. شیر کاکائو را مزه مزه می کنم و دقیقا از لبه ی لیوان زل می زنم درون چشمانش. هی لبخندش پهن تر می شود و یکهو خیلی غافلگیرانه می پرسد: چرا اینطوری نگام میکنی؟ سکوت می کنم. لبخند می زنم. چشمانم را ریزتر می کنم و دست چپم را می گذارم زیر چانه ام. نگاهش که به دستم می افتد، می گیردش میان دستانش و فشاری کوچک می دهد به نوک ِ انگشتانم و می گوید: این دستا انگار فقط آفریده شدن واسه نوشتن. ذوق می کنم. خیلی ذوق می کنم و یک نفس عمیق می کشم. حالا می دانم که هنوز هم دلش خیلی هوس ِ خوردن ِ شیرکاکائو می کند، اما نمی شکند این سکوت ِ لعنتی را ... لعنتی ...
چهارشنبه 92/11/9
نگران ِ نگرانی ِ تو ام وقتی که صبح ها از خواب بیدار می شوی و می بینی جای ِ من خالی ست.
|