فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
او - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به او ...

پنج شنبه 94/6/5

 

 

دلم لک زده برای شیطنت هایش. برای حرف های عجیبش ... تا بود انگار او بود که به همه چیز انرژی می پاشید. فقط با یک نگاه. تنها با یک لبخند. دلم لک زده برای این که فقط یک بار دیگر صدایش را بشنوم. داشتم به مامان می گفتم که چقدر دلم برایش تنگ شده. داشتم می گفتم حالا ممکن است کجای این کره ی خاکی باشد؟ نمی دانم بغض کرده بودم که یک جوری نگاهم کرد؟ اصلا هر شب دارم خواب می بینم که یکی امده برایم یک کامنت عجیب و غریب گذاشته. مثل حرف های او و ته ِ کامنتش یک لبخند خاص. مثل لبخند های او. هر شب دلم نمی خواهد از خواب بیدار شوم اصلا. یعنی می شود یک روز یکی بیاید که یک کامنت ِ ...

 



+ 2:8 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

من و دکمه ها

پنج شنبه 93/12/21

 

 

صبح تا شب، شب تا صبح کارم شده بود دکمه دوختن. خوشم می آمد. عمدا دکمه ی لباس هایش را شل می دوختم، تا هی بیفتند و من هی بدوزم. خودش که خجالت می کشید که باز هم بگوید، حواسش نبوده و دکمه اش کنده شده. بلد هم نبود. هی سوزن می زد نوک انگشتانش. نه اینکه دلم برایش بسوزد. فقط زندگی می کردم با همین دکمه دوختن ها. حالا او فکر می کند که من دیوانه شدم که شبا گاهی هی دکمه ی لباس ها را می کنم و هی می دوزم. تا خود صبح.

داشتم چای توی نعلبکی را هورت می کشیدم. پرید توی گلویم. زدم زیر گریه. فکر کرده بود گریه من به خاطر این سرفه هاست. نبود. به خاطر دلم داشتم زار زار گریه می کردم. آرزویش شده بود خوردن یک استکان چای روضه. چقدر دعا کردم تا به آرزویش رسید. چقدر گریه کرد برای همان یک استکان. برای چای های توی راهی صلواتی شب های محرم. برای اشک ریختن یهویی اش. برای پیراهن مشکی اش که تمام دکمه های را با نخ قهوه ای هزار بار دوخته بودم. چقدر دلم تنگ شده برای همان دکمه دوختن ها ...

 



+ 2:49 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

...

یکشنبه 92/11/20


 

من باشم و اتوبان قم - تهران. باران و باران و باران. پرده را کنار کشیده باشم. سرم را تکیه دادم باشم به شیشه ی اتوبوس. زل زده باشم به دانه های درشت و خیلی زیاد ِ باران. هر چند دقیقه یک بار چشمانم را ببندم و فکر کنم به حرفهایش. بعد قطره اشکی بچکد از از روی گونه ی سمت ِ راستم. دلم بگیرد. یهویی. خیلی یهویی. نصف ِ سیبی را بگیرد جلوی چشمانم. لبخند بزنم از همان خیلیییییییی عمیق ها. چند لحظه ای زل بزنم به سیب و فکر کنم که شاید حالا هم خواب باشم. سرم را بچرخانم به سمت ِ او. یک لبخند جا خوش کرده باشد روی لبهایش و شاید فکر می کند به این که چرا سیب را از دستش نمی گیرم. تمام ِ طول راه را فکر کردم به تک تک ِ کلماتی که با صدای او می شنیدم هی غصه ام شد و به روی خودم نیاوردم هی آه کشیدن هایش را دیدم و سکوت کردم. هی با خودم مرور کردم که فقط من خیالاتی شده ام و هر لحظه ممکن است از خواب بپرم. انگار اون هم تمام تلخی ها را کنار زد و لبخندش عمیق تر شد. بعد شروع کرد به خاطره تعریف کردن از همان روزهای خیلی دور. از دعوا کردن سر یک بطری ِ نوشابه توی ِ خیابان تا خنده های خودش سر ِ بعضی حرف های من. همان موقع من هم یادم رفت همه چیز. تمام غم هایم . خندیدم. خندید. خندیدیم. مدام ذوق کردم از دلداری دادن هایش. از اینکه خودش را سرزنش می کرد که چرا من را مجبور کرده یهویی بار سفر ببندیم توی این هوای ِ سرد. می دانست که اگر پایمان را از اتوبوس پایین بگذاریم تا وقتی که باران ببارد من دست بردار نیستم که باید تا آخرین قطره زیر باران بمانیم. دوتایی. وقتی پایمان را از اتوبوس پایین گذاشتیم، باران می بارید. دست بردار نبودم. ماندیم تا آخرین قطره زیر ِ باران. دوتایی. آن هم زیر ِ چه بارانی. چند روزی طول کشید تا اینکه عطسه کردن های هر چند دقیقه ای ام و سوپ درست کردن ها و آبمیوه گرفتن های او تمام شد.

حالا تک و تنها نشسته ام و دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و زل زده ام به گوشه ای. مامان آمده که رد شود. با کلی غم ِ توی صدایش می گوید: به چی فک می کنی؟ نگاهش نمی کنم. طاقتش را هم ندارم. می زنم زیر گریه آن وقت. صدایم از یک جای خیلی دور به گوش خودم می رسد. می گویم: مامان من که چشمانش را یادم نمی رود که ... نگاهش که می کنم. چشمهایش پر از اشک شده. می گویم: حالا او ... هنوز جمله ام تمام نشده که به هق هق می افتد.

 



+ 2:29 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

ماشین را زده بود کنار. دستکشش را داده بود به منی که دستکش هایم را جا گذاشته بودم. شال گردنم را از روی صندلی عقب برداشته بود و انداخته بود دور گردنم. من حواسم نبود. حواسم به گوشی ای بود که افتاده بود زیر صندلی و هی زنگ می خورد و هی زنگ می خورد و من دنبالش می گشتم. حواسم نبود. حواسم به اشک توی چشمانش نبود. به این که دوباره زمزمه کند حرفهایی را زیر لب و من حواسم نباشد. از ماشین پیاده شده بودیم و حتما او سعی کرده بود خوشحال باشد تا من دلگیر نشوم. تا من بغض نکنم. از ماشین پیاده شده بودیم و آنقدر دویده بودیم که شده بودیم دو تا نقطه، کنار هم. آنقدر دور، آنقدر دور که فکر کردیم می شود دیگر برنگشت. خودمان را انداخته بودیم میان ِ دل مه و برف بازی می کردیم. من قایم می شدم میان مه و او نمی توانست پیدایم کند. بعد صدایم می زد. اول با هیجان. بعد بعدترش با ترس. فکر می کرد شاید بروم و دیگر ... وقتی که دیگر یخ زده بودیم دستهایمان را گرفتیم جلوی بخاری ماشین. دست هایم که گرم شده بود شروع کردم به حرف زدن. که مرا برگرداند. که دیگر نمی توانم هی باشم و هی دلم گیر تر شود. گفته بودم برگردیم و مرا توی یکی از خیابان های شهر پیاده کند و برود. برود برای همیشه. گریه کرده بود. یک جور خیلی بدجوری گریه کرده بود و من هم. یک جوری گریه کرده بود که بعدش من فقط خواسته بودم او نفس بکشد. گفته بودم حاضرم تمام سهم اکسیژنم را بدهم به او و او تنها نفس بکشد. گفته بودم حاضرم از بی هوایی بمیرم و او تنها نفس بکشد. نفس بکشد به جای من. نفس بکشد به جای خودش. نفس بکشد به جای تمام محبوبه ها. آنقدر حرف زده بودم که روی دست مولکول های اکسیژن توی ریه های من به خواب رفته بود.

 



+ 2:15 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

رنگ ِ رخساره

چهارشنبه 92/9/6


توی ِ همان رواق ِ همیشگی تسبیحش را محکم گرفتم تا تاییدی باشد برای ِ حرف هایم. پاره شد. تسبیحش دوباره پاره شد و من مدام خودم را سرزنش کردم و او مدام گفت که هیچ طوری نیست و زیادی شلوغش کرده ام! بلند شدم تا بگویم باید برویم دیگر. دلم نیامد. به بهانه ی ِ برداشتن ِ کیفم دوباره نشستم. دیدم اشک ِ حلقه شده توی ِ چشمانش را اما به روی خودم نیاوردم. مثلا نیاوردم. دلم اما بدجور می سوخت از دیدن ِ اشک های ِ حلقه شده توی ِ چشمانش. حتما باز هم میخواست بگوید چقد تو خوبی!
 قهر کرده ام و نامه را می چسبانم روی ِ در ِ یخچال. نوشته ام فکر نکند حواسم نبوده که ندیده ام که یواشکی سرفه می کند که رنگش چطور پریده اما به روی خودش نمی آورد. نوشته ام اول افطار کن بعد با هم نماز می خوانیم. دارم سفره را پهن می کنم توی ِ ایوان. چای هنوز دم نکشیده. می روم چادر نمازم را بیاورم. فکر می کنم اگر توی ِ آشپزخانه نیامد تا نامه اش را ببیند چه؟ صدایش را می شنوم. الله اکبر ... بدو بدو از پله های ِ اتاق ِ بالا می پرم پایین. می ایستادم جلوی ِ در و زل می زنم به نیم رخش. ایاک نعبد و ایاک نستعین ... فکر می کنم توی ِ تمام ِ این مسیر این من بوده ام که همیشه پایم را گذاشته ام جای ِ رد ِ پای ِ او و همیشه راهنما بوده برایم. غیرالمغضوب علیهم ... می خواهم داد بزنم تو اصلا می دانی چقدر عاشق است من این صدا را؟ و الضالیـــــــــــــــن ... چشمانم را می بندم و دعا می کنم که او هم دعا کند روز به روز بیشتر دوستش داشته باشم. سبحان ربی الاعلی و بحمده ... می گویم من که هیچ خدا هم شنیدن ِ سین ِ سبحان الله گفتن هایت را عاشق است. صدایش هر لحظه گرفته تر می شود. سبحان ربی الاعلی و بحمده ... بغض می کنم. الله اکبر ... طنین ِ صدای ِ خشن ِ سرفه های ِ کشــــــــــدار پر می کند اتاق را. نیم رخش را زل زده ام که هر لحظه کبودتر می شود. به زور سلام ِ نمازش را می دهد و من می زنم زیر گریه. می دوم توی حیاط و می نشینم لب ِ پله ها. صدای ِ قدم زدن هایش می آید. می گوید:

- شنیدم َت که نظر می‌ کنی به حال ِ ضعیفان ... تَبم گرفت و دلم خوش به انتظار ِ عیادت ...*

به هق هق افتاده ام.

 

+ عکس از عکاس ِ مسلمان

* سعدی

 


+ 11:30 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

تمام می شوی ...

پنج شنبه 92/5/17

 

 

 لیوان ِ شربت ِ بید مشک ِ نصفه میان ِ دستان ِ م.ن.یک بسته قرص لبه ی ِ میز. چادر ِ سفید با گل های ِ ریز ِ مغز ِ پسته ای گوشه ی ِ سمت ِ چپ ِ اتاق کشیده شده روی ِ زمین. انگار که مکان ِ مقدسی باشد و دورش را با همان چادر ِ سفید با گل های ِ ریز ِ مغز ِ پسته ای حصاری کشیده باشیم و ... پنجره نیمه باز. پرده هی کنار می رود. باد می خورد به تسبیح ِ آویزان شده از لبه ی ِ میز و تکانش می دهد. روسری ِ آبی و کیف ِ مشکی رنگ ِ م.ن جلوی ِ در ِ اتاق افتاده. یک ساعتی می شود که دارم سعی می کنم راضی شوی توی ِ این هوای ِ سرد و پر از خاک پنجره را ببندم اما جوابت تنها بالا بردن ِ ابروهات میان ِ چشمان ِ م.ن! یواشکی گریه ام می گیرد.

مانده ام که چطور توی ِ این هوا و این موقع ِ شب یک لیوان ِ تگری ِ آب ِ انار پیدا کنم.سرم درد می کند از بس فکر کرده ام و ته ِ همه اش بیراهه بوده.مانده ام میان ِ چشم های ِ تب دار ِ تو و داغی ِ پیشانی یَت و یک لیوان ِ تگری ِ آب ِ انار و حرکت ِ آونگی ِ تسبیح و صدای ِ بوق ِ ممتد ِ تلفن توی ِ گوشهایم.فکر می کنم تلفن هی زنگ می خورد اما زنگ نمی خورد. گوش هایم اشتباه می کنند.گریه ام می گیرد.

مثلا از خیر ِ یک لیوان ِ تگری ِ آب ِ انار گذشته ای.این که دلت می خواهد برایت کتاب بخوانم یعنی لطفا برو و یک کتاب بیاور و بنشین روی ِ این صندلی و با صدای ِ بدون ِ بغض برایم بخوان.یعنی کتابی نباشد که دوستش ندارم ها.با احترام دستور می دهی..! با احترام دستور می دهی هر طور شده یک کاسه پر از آب و گل ِ یاس برایت بیاورم.لامپ ِ حیاط روشن نمی شود و م.ن مجبورم پا بگذارم توی ِ تاریکی ِ مطلق و سرما تا عمق ِ استخوان هایم نفوذ کند و این که نشنیده بگیرم صدای ِ خش خش ِ چیزی را آن طرف تر.انگار که چشمانم را بسته ام.دستم را می کشم روی ِ خاک ِ باغچه ی ِ سرمازده و کمی آن طرف ترش.انگار یک مشت برگ می آید توی ِ دستم.یک مشت برگ ِ تازه.فکر می کنم که این بار اشتباه کرده ام.برگ ها را می گیرم در برابر چشمانم.بوی ِ عطر ِ یاس می دهد.یک مشت یاس میان ِ دستانم. انگار که همین حالا متولد شده باشند.فکر می کنم که باز هم خدا خیلیییییی زود آرزویت را برآورده کرده.آن هم میان ِ این سرما ... گریه ام می گیرد.

یاس ها را می ریزم توی ِ کاسه ی ِ گل ِ سرخ ِ جهیزیه ی ِ مامان ، با یک لیوان ِ آب ِ خنک.می گذارم روی ِ میز.چشمانم را می بندم و از میان ِ کتابها یکی را برمی دارم.همان می آید که خیلیییییییی دوستش داری اما ... اگر نگاهت بیفتد روی ِ طرح جلدش آن وقت است که  گریه ات می گیرد و بعد هی سرفه می کنی و هی نفست بالا نمی آید و ... دلم را می زنم به دریا و کتاب را می گیرم در برابر ِ چشمانم.انگار که جور عجیبی جا خورده باشی زل میزنی به طرح ِ روی ِ جلدش و آن ماهی.شمرده شمرده دارم واژه ها را در برابر ِ چشمانت ردیف میکنم و این بار برایت متفاوت می خوانم داستان را! اصلا حواسم به واژه های ِ کتاب نیست.هی واژه ها ردیف می شوند و گریه های ِ م.ن بیشتر.این که انقدر آرام زل زده ای به م.ن و کتاب ِ توی ِ دستم.این که خیلی آرام زل زده ای به م.ن عجیب می زند و این که یکهو خوابت بیاید.سرم درد می کند.سرم را می گذارم لبه ی ِ میز.هنوز چشمانم گرم نشده که از صدای ِ به هم خوردن ِ پنجره از خواب می پرم.هوا هنوز کاملا روشن نشده.کتاب ِ نیمه باز افتاده روی ِ زمین.چادر ِ سفید با گل های ِ ریز ِ مغز ِ پسته ای مچاله شده و قاب ِ عکس ِ لبخندی پیدا.اتاق پر شده از عطر ِ گل ِ یاس.گریه ام بگیرد؟

دستانت سرد ِ سرد. بیدار نمی شوی دیگر و م.ن تا ابد گم می شوم میان ِ همان گل های ِ ریز ِ مغز ِ پسته ای چادر ِ   سفیدم.

+ باورم نمی شود که تمام می شوی دیگر ... باورم نمی شود ... ن م ی ش و د ...

++ گفته بودم اگر یک باره بروی ، نیست می شود این م.ن ... گفته بودم؟

 

 

 


 


+ 4:17 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

از شدت ِ تب چشمانم باز نمی شوند

دارم فکر میکنم به حرفهایش ...

همیشه میگفت :

عشق

مثل ِ سرب ِ داغ

باید

بسوزاند دل و دیده را ...

راست می گفت ...

نمی دانم حالا ... او هم ...

 

چشمانم را که باز می کنم

مامان نگران بالای سرم نشسته است ...

تا مرا می بیند اخم می کند

می خواهم حرفی بزنم اما پشیمان می شوم

برایم غذا آورده ...

لب نمی زنم ...

می آیم دستش را بگیرم

که

بلند می شود و می رود

می دانم که همه فکر می کنند تقصیر ِ من بوده ...

 

می روم سر ِ یخچال

به زور یک لقمه نان و پنیر می خورم

پارچ ِ آب خالی ست

عزیز می آید توی ِ آشپزخانه

انگار دارد با خودش حرف می زند

از توی ِ یخچال شیشه ی ِ شربت ِ بیدمشک را در می آورد

می ریزد توی لیوان

از شدت ِ سرگیجه تکیه داده ام به دیوار

و نای ِ نگاه کردن به اطراف را هم ندارم حتی!

لیوان ِ شربت را به لبم نزدیک می کند ...

کمی میخورم

دستش را پس می زنم ...!

 

حرف های ِ مامان و عزیز را از توی ِ راهرو شنیده اَم

دلم می ریزد هرررری ...

که نکند ... نکند او ...

 

تصمیمم را  میگیرم ..

می روم بالا آماده شوم

نگاهم می افتد توی آینه

زل میزنم به دو تا چشم ِ گود افتاده و رنگی پریده

 

با تاکسی می روم بیمارستان ...

از در ِ اتاق که وارد می شوم

دیگر پاهایم جلو تر نمی رود

فقط دو روز ندیدمش

نمیشناسمش انگار ...

فقط چشم ها ... همان چشم های ِ ...

می روم جلو

نگاهش به رو به روست

آرام سرفه می کند ...

می خواهم حرفی بزنم

می خواهم بگویم که خودش مجبورم کرده بروم ...

می خواهم بگویم که مگر خودش قول نداده بود که بدون ِ مَ.ن ...........

نای ِ حرف زدن ندارم ...

تنها ...

سرم را می گذارم روی ِ دستانش ...

دستی لمس می کند سرم را ...

دستش را می گیرم ...

دارد نگاهم می کند ...

می خندد

بغض می کنم

می نشینم لب ِ تخت ...

و

زل می زنیم به ثانیه هایی که دارند نزدیک می شوند به پرواز ...

 

 

 

 


 


+ 10:55 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما