فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در بند تو افتادم

چهارشنبه 97/8/23

 

 

زیر باران حسابی خیس شده ام. تا خودم را برسانم پشت در ورودی چند تایی عطسه کرده ام. حوصله ی شلوغی را ندارم. آن هم این شلوغی. همه مهربان شده اند. یکی یک لیوان چای داغ می گذارد کنارم. این لبخندهای مسخره. این نگاه های پر از سوال آزارم می دهد. چسبیده ام به بخاری. گرمم نمی شود. صدای تلویزیون را تا اخر زیاد کرده اند و با هم بلند بلند حرف می زنند. از دور اشاره می کند باید با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی کنم. حوصله اش را ندارم. میان این سر و صدا و هیاهو صدای آشنایی به گوشم می خورد. خنده ام می گیرد. نمی دانم چرا امروز انقدر یادش افتاده ام. سرش درد می کرد برای این مهمانی ها. برای این شلوغی. برای این صداها. یادم رفته بود بپرسم چرا این همه مهمان دعوت کرده اند؟ اگر خودم را به لب پنجره نرسانم دیگر نفسم بالا نمی آید. یکی زیر پنجره نشسته و چند نفری هم کنارش نشسته اند. برای چه گریه می کنم؟

 یکی زیر پنجره نشسته که من بارها برایش کلی نامه نوشتم و جواب هیچکدامشان را نداد. گاهی سرش داد می زدم. با او قهر میکردم. گاهی دلم برایش خیلی تنگ می شد. گاهی می گفتم باید برگردد و حداقل جواب نامه های مرا بدهد. جواب تمام دلتنگی هایم را. جواب تمام اشک هایی که برای او ریختم.

حالا خودش نشسته در چند قدمی من و با چند نفر حرف می زند. مرا دیده و به روی خودش نمی آورد. فقط نگاهش کنم؟ یا صورتم را برگردانم و اصلا به روی خودم نیاورم که او را دیده ام؟  مگر می شود؟ بعد از این همه وقت؟ نمی دانم چرا این کار را با من کرده اند. شاید فکر می کردند من غافلگیر می شوم؟

 خودش چرا چیزی نگفت؟ برایش مهم نبود؟ مگر می شود! ما با هم بزرگ شده ایم. با هم زندگی کرده ایم. راه رفتن را. خندیدن را. گریه کردن را. دیوانگی را. دیوانگی را ... از وقتی که چشم باز کرده ام بالای سرم بوده. همیشه حواسش به من بود. نمی دانم چه شد که نگذاشت این همه وقت او را ببینم. این همه نامه نوشتن بس نبود؟ این همه دلتنگی.

 حالا که برگشته فقط زل زده ام توی چشم هایش. به اندازه ی این همه وقت طلبکارم. از این آدم. از صدایش. از خنده هایش. از راه رفتن هایش. من از او طلبکارم. به اندازه ی تمام عمرم. به اندازه ی تمام اشک هایم ...

 

 

 

 


+ 10:29 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

عکس های لعنتی!

یکشنبه 97/5/28

 

 

 

یک روز گفته بودی که آخر همین عکس ها جان ِ مرا ...! بارها گفته بودی که منطقی نیست یکی مثل من آلبومی  پر از عکس داشته باشد. پرسیده بودم چرا؟ خوب می دانستم و پرسیدم. می دانستی من هر بار با هر کدام از این عکس ها چقدر اشک ریخته ام. چقدر دلتنگی کشیده ام. چقدر غصه خورده ام ...  

عکس تولد یک سالگی من. یک چیزی آن وسط آزارم می داده که زده ام زیر گریه. شاید زیادی خسته شده ام. شاید از این شلوغی کلافه. قطره های اشک روی صورتم پیداست. عکس بعدی بابا مرا در آغوش گرفته. توی صورتم یک جور آرامش موج می زند.  خیال بابا راحت شده که دیگر گریه نمی کنم. خیال من هم از این که تکیه داده ام به کسی که خودش نمی داند چقدر مایه ی آرامشم بوده. از همان روز به دنیا آمدنم. تا همان تولد یک سالگی شلوغ و خسته کننده تا همین امروز. عکس های صفحه ی بعد می رسد به 4-5 سالگی. روی یکی از عکس ها چند دقیقه ای می مانم. با بقیه نشسته ایم لب یک رودخانه و همه زل زده ایم به دوربین. من از ته دل خندیده ام. خیلی قشنگ خندیده ام. هر بار که این عکس را نگاه می کنم از خنده ام خوشم می آید. هر بار که بیشتر نگاه می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. خیلی دلم می خواهد بدانم توی همان پنج سالگی و لب آن رودخانه چه فکری توی ذهنم بوده که اینطور مرا خندانده. دلم می خواهد حالا هم مثل آن خنده ی 5 سالگی ام یک بار دیگر از ته ِ دل بخندم! عکس های بعدی می رسد به مدرسه و همکلاسی هایم و لبخندهای بی دندان و جایزه ها و فارغ التحصیلی و ... عکس های زیادی از بزرگسالی ام توی آلبوم نیست. اصلا اجازه نداده ام کسی دیگر از من عکسی بگیرد. از خیلی وقت پیش ها. فقط آلبومم پر شده از عکس های بی هوا از کسانی که دوستشان دارم. آنقدر که خودشان نمی دانند برای هر کدام چقدر گریه کرده ام. چقدر دلتنگ شده ام ...

آلبوم را ورق می زنم. عکس های تو نیست! یک روز  گفته بودی همین عکس ها بلای جانم می شود و آخر دقم می دهد. عکس هایت را با خودت بردی و گفتی که یک روز دوباره همه را به خودم بر می گردانی. یادم آمد قرار گذاشته بودیم توی یک روز خاص از سال عکسی به من بدهی تا با آن ها یک آلبوم درست کنم. گفته بودیم که باید توی عکس ها خندیده باشیم. یک جور خنده ای که اگر دوباره نگاهمان بهشان افتاد خنده یمان بگیرد. فکر می کردم اصلا چرا باید تو همچین قراری را یادت مانده باشد؟ حالا معلوم نیست کدام گوشه ای از این جهان ..... هی خودم را گول می زنم مگر می شود تو چیزی یادت برود؟ رمز ایمیلم را می زنم و تا صفحه باز شود و ایمیل هایم را ببینم هزار بار پیش خودم فکر کرده ام که اگر یادت رفته باشد چه؟ آخرین ایمیل برای توست. همین چند ساعت پیش. حرفی نزده ای. فقط سه نقطه! همین؟ عکسی را که فرستاده ای باز می کنم. چرا هر چه فکر می کنم یادم نمی آید این عکس را کی گرفتیم؟ نمی دانم عکس تولد چند سالگی من است. کیکم شمع ندارد. دو تایی زل زده ایم به دوربین و از ته دل خندیده ایم. مثل همان خنده ی 5 سالگی ام کنار همان رودخانه که وقتی نگاهش می کنی خنده ات می گیرد. خنده ام می گیرد. هی این عکس را نگاه می کنم و بیشتر می خندم. آنقدر خندیده ام که دیگر نفسم بالا نمی آید. به سرفه می افتم. اشک هایم آنقدر تند و بی هوا پایین می چکند که دیگر نمی توانم عکس را واضح ببینم. نمی دانم برای چه گریه می کنم! از این که ریه هایم از خنده و سرفه ی زیاد می سوزد یا دلتنگ شده ام؟ تو بگو!

 


 


+ 9:18 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر


داشتم برایش می گفتم این همه بی توجهی از تو بعید نیست؟ اصلا انگار که از اول من برایت وجود نداشته ام. هر چه صدایت می زنم جوابم را نمی دهی. نگاه هایت دیگر مثل گذشته نیست. چشم هایت از من چیزی طلبکارند. نمیدانم چه. خودت هم که حرف نمی زنی. یک جور بی قراری تمام وجودت را گرفته. یک جا نمی نشینی. خودت متوجه نیستی که چقدر سر انگشتانت رو می جوی و دست هایت را که... داشتم می گفتم تو مرا کنار زده ای. تو مرا نمی بینی. تو ... تو چقدر کم حرف شده ای.. بی حوصله ای. دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده از بس که سکوت کرده ای. تو ... تو چرا دیگر نمی خندی؟ ذوق کردن هایت را نمی بینم. تو چرا دیگر اسمم را مثل همیشه صدا نمی زنی؟ تو.. نمی خواهی حرف بزنی؟

من.. دلگیرم.. از تو به اندازه ی تمام دنیا دلگیرم. من..مانده ام چه بگویم که آرام شوی. نمی دانم چه کنم. نمی توانم قطره ای اشک بریزم که مبادا تو ببینی و بیشتر توی لاک خودت فرو بروی. این بغض لعنتی دارد خفه ام می کند. حرف بزنم؟ ساکت باشم؟  می خواهی اصلا جلوی چشمانت نباشم؟ مرا ببین. دارم با تو حرف می زنم. حواست هست؟ تازگی ها خیلی حواس پرت شده ای. چرا انقدر باید اسمت را صدا بزنم تا جوابم را بدهی. با توام. من ناراحتم. من از تو ناراحتم. من.. نمیدانم نگاهم را به کجا بیاندازم. به چشمانت که غم از آن می بارد؟ به دستانت؟ به صدایت که اصلا آن را نمی بینم. صدایت را خیلی وقت است که درست و حسابی و جاندار نه دیده ام و نه شنیده ام. من...هیچ! تو حرفی بزن که هر دو آرام بگیریم...
.
چشمانش پر شده بود از اشک. نگاهش انگار کم کم داشت عوض می شد. مثل گذشته ها...
.
+ دستمو بگیر...دوباره...



+ 2:2 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

عنوان ندارد

پنج شنبه 97/4/21

 

 

 

برایش نوشته بودم راستی تا حالا گفته بودم که هیچکس نمی تواند به اندازه ی تو خوب باشد؟ می دانستم که پیام ارسال نمی شود. دیگر کسی نیست که این خط را روشن نگه دارد. پیام ارسال شد! چند لحظه ای مات ماندم. اگر خودش باشد جوابم را می دهد؟ نمی دانم! شاید بعد از این همه وقت اصلا حوصله ی یکی مثل من را نداشته باشد دیگر. چشمانم را می بندم. با صدای زنگ گوشی از جا می پرم. چند لحظه ای نفس نمی کشم. نگاه می افتم به صفحه. مامان است. برایش همه چیز را تعریف می کنم. می گوید باز هم مثل همیشه خیالاتی شده ام. می گوید بارها تو گفته ای که دیگر قرار نیست برگردی. می گوید هیچکس از تو خبر ندارد و اصلا معلوم نیست حالا توی کدام شهر پا روی پا انداخته ای و زل زده ای به منظره ی رو به رویت! حتما شارژش تمام شده که تماس قطع می شود. باز هم باید تنهایی فکر کنم تو نمی توانی آنقدر که مامان می گوید بی تفاوت باشی. تو هیچ وقت آنقدر بی تفاوت نبوده ای. اصلا تو آدم بی تفاوتی ... بی خیال! اگر بگویم که ناامید نشده ام دروغ گفته ام. اما باز هم فکر می کنم. فکر می کنم که چطور باید بعد از این همه مدت تو را پیدا کرد. از کجا؟

از ماشین پیاده می شوم. خیلی وقت است که پایم را نزدیک این جا نگذاشته ام. دیوانه شده ام. اصلا تو پایین ترین نقطه ی این شهر توی این خانه با دیوار های آجری و زنگی که جیک جیک می کند چه میکنی؟ حتما دیوانه شده ام! اگر مامان بفهمد که به اینجا آمده ام...! دلم تنگ شده برای جیک جیک کردن این زنگ. انگار هنوز کار می کند. دستم را از روی زنگ بر نمی دارم. مثل همیشه. هیچکس نیست. هیچکس نیست که حداقل در  را باز کند و بگوید تو دیگر به اینجا به این شهر و به این خانه بر نمی گردی. مامان راست می گفت. خودت هم بارها گفته بودی که دیگر .... سرم درد می کند. حوصله ی برگشتن هم ندارم. دو قدم می روم. پاهایم با من راه نمی آیند. سرگیجه گرفته ام. به دیوار تکیه نمی دهم. باید روی پاهای خودم بایستم. باید! وسط کوچه چشمانم  را می بندم که شاید برگردم به چند روز قبل. به روزی که خیالاتی نشده بودم. صدای لخ لخ دمپایی از توی حیاط ... آنقدر به تو فکر کرده ام که دیوانه شده ام. می بینی؟ صدای باز شدن در.... نمی خواهم سرم را برگردانم. اگر سرم را برگردانم و تو را نبینم آن وقت ... برنمی گردم. هیچکس مثل تو نمی تواند این طور اسم مرا صدا بزند. دستان سردی روی چشمانم... حتا اگر اشتباه فکر کنم که این دستان توست، فکر اشتباه قشنگی ست.

 



+ 11:2 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

 

 

 

ساعت رسیدن تو رسید. چشم من به در خشک شد ولی تو نیامدی. چند بار گفته بودم از تنهایی توی دل ِ شب میترسم؟ساعت 5 صبح شده و گوشی تو همچنان خاموش مانده.
می روم توی آشپزخانه. یک لیوان از توی سینک بر می دارم. شیر را باز می کنم.  لیوان که نصفه شد شیر را می بندم. از پنجره زل می زنم به بیرون. به آسمان. هوا هی دارد روشن می شود. می نشینم لب میز. لیوان را سر می کشم. شماره ات را میگیرم. همچنان خاموش است. تلفن را پرت میکنم به گوشه ای. نگاهم می افتد روی در یخچال. فقط نوشته ای: ببخش منو.زود برمی گردم...
بیشتر همان قلب کج و کوله ی پایین دست خطتت حالم را خوب می کند. شارژ گوشی ام تمام می شود. شارژر را پیدا نمی کنم. تلفن روشن نمی شود. بی حوصله رادیو را روشن می کنم. مجری دارد صبح بخیر می گوید. از بقیه می خواهد که اگر صدایش را می شنوند زنگ بزنند و با کسی که دوستش دارند چند کلمه ای حرف بزنند. دارم فکر می کنم اگر حالا تلفن درست بود؛ شاید من هم ... نشسته ام و صدای پر از بغض بقیه را سر صبحی گوش می دهم. به هفتمین یا هشتمین نفر می رسد. یکی پشت تلفن نفس نفس می زند. انگار کلی راه را دویده باشد. چند ثانیه صدایش می پیچد توی تمام خانه. ضربان قلبم بالا می رود. چقدر این صدا برایم آشناست. کسی آن طرف خط می گوید: گوشیت که خاموشه. تلفن رو هم که جواب نمیدی. کاش رادیو رو روشن کرده باشی.کاش صدامو بشنوی. میگه کاش نوشته ی روی یخچالو خونده باشی و دلت قرص شده باشه و نشسته باشی منتظر من. کاش بشنوی صدامو که میگم تموم راهو به خاطر تو دویدم. یکم دیگه بیشتر نمونده... بعد صدایش قطع می شود.
چند دقیقه نشسته ام روی صندلی و با بهت زل زده ام به نوشته ی روی در یخچال که کلید میچرخد توی قفل در.

 

 

* عنوان از سعدی



+ 8:26 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

...

یکشنبه 96/4/18

 

 

نشسته ای و دل تکه کاغذی را به بازی گرفته ای. کلماتت سر می خورد روی کاغذ. خودکار در میان دستانت، بی قرار سر تکان می دهد. با این حال هیچ کدام از این اشیای اطرافت به اندازه ی من بی قراری نمیکشند. خودم هم این بی قراری و دلتنگی را نمیفهمم. در کنارت باشم و باز هم پریشان و سردرگم. شاید همه ی این ها تاوان این دوست داشتن ِ تو باشد. تویی که حتا اگر ثانیه ای از کنار چشمانم تکان نخوری باز هم بی قرارت می شوم. پریشانت می شوم. نگرانت می شوم و سردرگم. این پریشان دلی ها لحظه ای دست از سرم بر نمیدارند. اصلا نمی دانم چطور باید برایت بگویم که شاید ذره ای از آن ها را درک کنی و این درک کردن ِ تو حال ِ مرا خوب کند. یعنی خوب تر کند. مگر می شود تو را دوست داشت و مدام پر از حس ِ خوب نبود. از همان حس های خوبی که شاید خیلی خیلی خیلی کم پیش بیاید. اصلا تمام این بی قراری و نگرانی ها فدای سرت. فدای چشمانت که اگر نباشند من هم دیگر نیستم. ببخش که این همه بی سر و ته حرف هایم را برایت می گویم. این را هم بگذار به پای هیجانی که حال می خواهد قلب ِ مرا از کار بیاندازد. این همه مقاومت کرده ام که برایت ننویسم تا چشمان ِ کاغذ هم گریان نشود ولی دیگر نتواستم و این واژه ها که بی نوبت خودشان را رها میکنند از درون ِ دلم. از همان جایی که تمام دوستت دارم ها به دهانم رسیده و بعد به چشمان ِ عجیب ِ تو. اصلا یادم رفت که می خواستم بگویم که چشمانت را کمی ... لعنت به این چشمانت.

+ برای تو و نگاهت ...


+ 8:5 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

 

 

حالا که دارم می نویسم فکر می کنم، تمام چیزهایی که این همه وقت بهشان فکر کرده ام، یا خواب بوده یا خیال. من شما را دیده ام؟ با شما حرف زده ام؟ چه خیال ِ قشنگ ِ محالی!

همه چیز برایم مثل ِ بودن میان ِ مه می گذرد و شما میان ِ همان مه ایستاده اید و مرا تماشا می کنید. دارید حرف می زنید. حواسم پرت می شود پی ِ نگاهتان. دیگر کم مانده که لیوان آب روی میز را خالی کنم روی سرم. حداقل یا از خواب بیدار می شوم و یا همه چیز را باور می کنم. شاید هم لازم باشد شما چند قطره از آب همان لیوان را بپاشید توی صورتم. نمی دانم. همه چیز برایم خیلی عجیب است. باورم نمی شود اصلا. حالا باید باور کنم که دارم صدایتان را می شونم؟ با همین گوش ها؟ این تپش ِ قلب و هیجان ِ زیادی نمی گذارد درست نفس بکشم و خوب صدایتان را بشنوم. نفسم یکی در میان بالا می آید. پر از حس ِ متضادم. انگار که یکی هل داده باشدم از جایی خیلی بلند و شما دستتان را دراز کرده اید به سمت من، اما هر چه نگاه میکنم انگار دستتان دورتر می شود. فکر می کنم زیر پاهایم خالی شده و زمینی برای تکیه دادن حس نمی کنم. می خواهم حرفی بزنم. لال شده ام. شما دارید با تعجب مرا نگاه می کنید؟ می بینید که دیوانه شده ام؟ می دانید چرا؟ ... اصلا بی خیال. یک بار هم که شما را دیده ام نباید با این حرف های بی معنا بگذرد. راستی شما تمام نوشته هایم را خوانده اید؟ نامه هایی که برایتان میفرستادم را چه؟ پس چرا هیچ وقت جوابی....؟ البته اصلا هم نباید برایتان اهمیتی داشته باشد. نه؟ نمی دانم چرا دستانم این همه می لرزند و صدایم. می خواستم برایتان بگویم که...شما به من لبخند زدید؟ یادم رفت چه میخواستم بگویم. شما نمیدانید که..شما هیچ چیز نمی دانید. دیگر نمی توانم این حجم از هیجان را تحمل کنم. باید بروم. سرم را به معنی خداحافظی تکان می دهم . حمل بر بی ادبی نگذارید. زبانم دوباره بند آمده. نمی توانم چیزی بگویم. فکر می کنم حسم را فهمیده اید که دوباره لبخند زدید. پس چرا هنوز ایستاده ام و بی حرکت شما را نگاه می کنم؟ نگاهتان ...بی شک اگر جای من بودید همان لحظه قلبتان از حرکت می ایستاد. دیگر نمیتوانم بمانم ... نگاهتان ... فقط می دانم باید تکه ای از لبخندتان را بدزدم و تمام پله ها را بدوم به دنبال اکسیژن.

 

+ اگر می توانستم حرف بزنم شاید سالها می گذشت. ولی قبل از حرف زدنم باید از شما قول می گرفتم که تحمل دیدن اشک ریختن هایم را داشته باشید.

 

 

 



+ 7:29 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما