فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

خودم هم تعجب کرده ام میان ِ تاریکی چطور می توانم نوشته های ِ روی ِ دیوار را بخوانم. شاید از حفظ می خوانم! اصلا نمی دانم همیشه اینجا انقدر تاریک است یا من حواسم نبوده. دارم فکر می کنم به واژه ها. میان ِ تاریکی و سکوت، انگار حسی می خواهد به یک باره تمام ِ وجودم را مچاله کند. زل زده ام توی چشمانش. نه گفته ام آخ نه خم به ابرو آورده ام. تنها نگاهش می کنم. این بار هم او می برد. این بار هم نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. تا بالای ِ چشمانم می آید. بغضی می پیچد توی ِ گلویم. دلم با تیک ِ ساعت می زند. اولین قطره می چکد پشت ِ دستم. باز هم حرف هایش را گوش می دهم. باز هم تکرار می کند. تکرار و تکرار ... می داند که دل ِ من از چه به درد می آید. این را خوب می داند! من که هیچ وقت نگذاشتم حرفهایم حتا ذره ای به او درد برساند. که رنجیده شود. که اشک حلقه بزند توی ِ چشمانش. همیشه مهربانی کردم. همیشه هوایش را داشتم. شب تا صبح بالای ِ سرش نشستم تا مبادا، مبادا هذیان گفتن هایش کاری دست ِ دلش بدهد. نشسته بودم و غصه خورده بودم از دیدن ِ رنج کشیدن هایش. از دیدن ِ خون دل خوردن هایش. من که ... من که فقط برای ِ او خوب بودم. من که فقط برای ِ او می خندیدم و اشک هایم را پنهان می کردم پشت ِ دست هایم. من که ... به من برخورد. بدجور برخورد. به دلم ... به دلم بیشتر برخورد. خودش که می دانست من زیادی حسودی ام می شود. پس چطور گذاشت خنده اش را کسی ببیند. چطور گذاشت صدایش را کسی بشنود. اصلا چطور گذاشت کسی که تمام ِ روزگارم را به هم ریخته زل بزند توی ِ چشمانش. کاش انقدر می توانست جرات داشته باشد که بایستد رو به روی ِ من بگوید همه چیز خیالی بوده. اصلا همه چیز دروغ. بگوید این حس ها همیشه به من کلک می زنند. بگوید حس ها حسودیشان می شود. اما ... می دانم که حس هایم به من یکی دروغ نمی گویند. می دانم. باید بروم ... باید بروم خودم را پرت کنم میان ِ تاریکی ِ بیشتر. باید بگویم اینجا را تاریک تر کنند. تاریک تر و پر از اکسیژن. بعد برگردم به گذشته. بنشینم فکر کنم کجا اشتباه کرده ام. باید اینجا تاریک تر باشد که اگر به جایی رسیدم که ذره ذره آب شدم کسی نبیند مچاله شدنم را. بگذار بقیه باز هم فکر کنند محکم تر از این حرف ها ایستاده ام پشت ِ دیوار ِ بی تفاوتی ها که مبادا آجری بیفتد روی ِ کسی.

 


 


+ 1:42 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

اینجا فقط باید مُرد

چهارشنبه 92/8/15

 


انار ِ سرخ ِ سرخ ِ سرخ با دل ترک خورده تا حالا دیده ای؟ آب ِ انار از میان ِ دل ِ ترک خورده اش سر می خورد ... دست های من و تو حساسند ... گلوی من و تو حساسند... می سوزند ... از لمس ِ خون ِ دل ِ انار ... اصلا مگر خون ِ دل ِ انار، خوردن دارد؟ تو بگو دارد؟ انقدر آه کشیده ... انقدر آه کشیده که دلش خون شده...خوردن ندارد آه ِ دل ِ انار ... خوردن ندارد ...

بی شک بعد از غم ِ عاشورا باید غمگین ترین غم ِ عالم همین باشد ... سوختن ِ دل ِ کسی را ببینی ... قطره قطره آب شدنش را ... اصلا سوختن ِ دل ِ کسی دیدن دارد؟ ... ببینی که چطور دارد می سوزد و تنها اشک حلقه بزند توی چشمانت بی انصافی نیست؟ باید بمیری .... باید سرت را بگذاری روی زمین و بمیری... باید ... ... باید ...

من که طاقتش را نداشتم... من که طاقت ِ دیدن ِ این سوختن و ذره ذره آب شدن ها را نداشتم ... آدم از دیدن ِ این همه خون ِ دل ِ ترک خورده باید بمیرد...باید...

هر شب صدای ِ گریه های کسی را می شنوم...صدای ِ غصه خوردن هایش را ... صدای ِ خون ِ دل خوردن هایش را ... ...  بوی ِ سوختن ِ دلش ... بوی ِ سوختن ِ دلش هر شب پر می کند تمام ِ دنیا را ... صدای ِ آه کشیدن هایش را هم می شنوم ... صدای ِ آه کشیدن هایش را ... آه کشیدن هایش را ... آه ... اشک ریختن کم است.. دیوانگی هم کم است ... من باید دق کنم ... دق ... باید بروم بمیرم.... باید بروم...بمیرم . .. .باید ...

+ باد که بارید چشمانت را ببند شاید خاکستر ِ دل ِ کسی را . . . .

+ کسی که در دیروز خودش مانده ، دیگر چطور می تواند به روز باشد؟

+ می خواهم بشکنم قلمم را ... می خواهم زندانی کنم واژه هایم را ... می خواهم بروم بمیرم ...

 

 

 

 


+ 12:16 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


داشتم یکی یکی پله ها رامی دویدم تا برسم به جایی که به تو هم بگویم بیا. بگویم بیا برگردیم به روزهای قبل. روزهایی پر از خنده و گریه و حرف و حرف و حرف. روزهایی که نصفش را با هم می گذراندیم. اسمت که روی صفحه افتاد، واژه های تو را که دیدم، همانجا ایستادم. می خواستم برگردم. رفتم .تنهایی. تمام روزهای با هم بودنمان را. وقتی برگشتم نخ ِ تسبیح پاره شده بود و هر دانه پخش ِ یک گوشه. تو که دانه دانه با دست های ِ دلت جمعشان کرده بودی. تو که شب تا صبح، صبح تا شب پلک نزدی تا این دانه ها تسبیح شد. حالا چرا؟ ... محال است خودت با دستان ِ خودت ... حتما نشسته بودی کنار پنجره. همان موقع که دانه دانه دانه ها، زیر ِ انگشتانت می لغزیدند. حتما حواست نبوده. از بس غرق شده بودی. غرق ِ دیدن ِ ماه ... غرق ِ ... وقتی به خودت آمدی دیدی تسبیح پاره شده. نه ؟ ... بگو که جور دیگری نمی تواند باشد ... بگو ...
دیشب جای خالی تو را که دیدم، قطره قطره چکیدم روی کاغذی که پر شده بود از دست خط ِ تو ... نوشته بودی اردیبهشتی شدنت مبارک ... حالا تو برو همان کتاب ِ جلد ِ سفید را باز کن و گریه کن روی خط خطی های من... روی همان قسمتی که نوشته دلم هوای غزل کرده است ... بیا دوتایی پخش کنیم جوهر ها را روی کاغذ... بیا دوتایی گریه کنیم ... مجال ِ خنده نیست .... بیا فقط گریه کنیم ....

تمام دیشب را فکر می کردم به تمام حرفهایی که تو توی روزهای سخت می گفتی. یادت هست؟ نتیجه اش این بود که همیشه باید بمانم ... حتا اگر خودم هم نفس نکشیدم باید بمانم تا اینجا از نفس نیفتد... اما تو ... به همین راحتی ها نبود ... به همین راحتی ها هم نیست که همه را از خودت برانی ... کسانی را که به تو و بودنت وابسته می شوند ... کسانی را که جان می دهند با قلم تو ... رسمش این نبود ...

صبر می کردی من از این همه دویدن هایم به تو برسم بعد می رفتی ... فقط کمی صبر می کردی تا ... هر کاری کردم نشد خودم را برسانم به تو ... این خط ِ لعنتی هم مدام بوق ِ ممتد می زند ... تو می دانی که من دلم تنگ شده برای ِ ... برای ِ ....

 

برسد به دست ِ همان کسی که باید ...

سه شنبه سی مهر ِ این سال ِ سخت

خواهر ِ کوچک ِ تو، غزل

 

 



+ 3:53 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

فاصله ها

یکشنبه 92/6/17

 

 

هر بار می رفتم توی حیاط موقع زنگ کلاس. او هم می آمد از دور برایم دستی تکان می داد و می رفت. هیچ کدام از کلاس های راهنمایی را با هم نگذراندیم. نگذاشتند که با هم باشیم. پشت در زرد رنگ دبیرستان می ایستادم تا او برسد و با هم برویم سر کلاس...تا اگر دیر رسیدیم با هم دیر برسیم .پا به پای اشکهایش گریه کردم آن روزی که دبیر ادبیاتمان دعوایش کرده بود. چقدر التماسش کردم زنگ دینی که دبیرمان نیامد برویم زیر باران قدم بزنیم. خوب یادم هست ... آن قدر باران تند می بارید که نمی توانستیم به آسمان نگاه کنیم. فقط من بودم و خودش میان آن حیاط  بزرگ. یادم هست که چقدر حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم. شال گردنم را انداخته بودم دور گردنش. .هرچنددقیقه یک بارهم می گفتم سرما نخوری و او فقط می خندید. یادم هست که چند بار از آن آبخوری ته حیاط با دستهایش برایم آب آورده بود. همه ی این ها را یادم هست.می دانم که او هم یادش نرفته. هیچ وقت یادم نمی رود آن روزی را که داشتیم از پیش دانشگاهی برمی گشتیم و من چقدر برایش حرف زدم و صدایش لرزید و بغض کرد و گفت که مامانش نمی گذارد. و اینکه من تا خود ِ خانه تند قدم برداشتم تا اینکه فکر کند قهر کرده ام تا اینکه اشک هایش را نبینم. وقتی که دانشگاه قبول شدم ، تنها خیلی سرد تبریک گفت و سکوت. توی ذوقم خورد. بدجور هم. اما چیزی نگفتم. وقتی سال بعدش دانشگاه قبول شد، نمیدانستم. یعنی نگفت که بدانم. چند ماه بعد از یکی از بچه ها شنیدم و بعد خودش گفت. از یک زمانی به بعد نمی دانم چه شد. نمی دانم چه شد که پیام های هر روز بشود دو روز در میان... بعد هفته ای و بعد ماهی و بعد هیچ ... نمی دانم چه شد که وقتی پیامش را روی صفحه می بینم اصلا بازش نمی کنم و گوشی ام را پرت می کنم گوشه ای. نمی دانم چه شد که وقتی تولدش را تبریک می گویم. وقتی زنگ می زنم به گوشی اش.. .وقتی سراغش را می گیرم وقتی می گویم باید حتما همین امروز ببینمش هیچکس جوابم را نمی دهد.. هیچکس... نمی دانم چه شد که وقتی توی یک جمع دوستانه همدیگر را می بینیم تمام حرفهایمان ختم می شود به سلام و چه خبر و خوبی و نقطه. به این هیچ حرفی برای گفتن نداریم دیگر.به اینکه ... یادم هست ... خودش هم یادش هست که روزهایی بود توی گذشته ها زنگ تفریح می رفتیم پاتوق همیشگیمان. پشت ورزشگاه کنار آبخوری. زیر درختای کاج. روی یک تکه سنگ سفید می نشستیم و حرف می زدیم..تمام منفی گرفتن های سر کلاسمان فقط برای حرف زدن بود..وقتی تعطیل میشدیم تا خود ِ رسیدن به خانه حرف می زدیم. وقتی می رسیدیم زنگ می زدم خانه یشان به بهانه ی اینکه یکی از کتابهایم توی کیفش جا مانده ... هی حرف می زدیم و حرف می زدیم....اما حالا ... نمی دانم چه شد یهویی ... نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم چه شد که وقتی توی خیابان همدیگر را می بینیم از همان طرف تنها سرش را تکان می دهد و می رود. نمی دانم چه شد که که وقتی  جلوی در خانه یمان می بینمش چند لحظه مکث می کنم .. دیگر نه من او را می شناسم نه او مرا ...

 

 


+ 3:23 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

می دانی آدم گاهی دلش برای یکی خیلی تنگ می شود.یکی که نیست.یکی که دیگر نمی تواند باشد.یکی که ...

خوشی های من هیچوقت دوام زیادی نداشتند.هیچوقت...همیشه میان از ته ِ دل خندیدن هایم یهو زدم زیر گریه ... خیلی اتفاقی ... آن روز چقدر با بچه ها خندیدیم.همان روزی که تا رسیدم پشت ِ در سرم گیج رفت.همان روزی که نشسته بودم روی پله ها .... و فکر می کردم یک طوری دارد می شود انگار روزگارمان.همیشه میان ِ خنده هایم یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را می گیرد.یک بغض ِ بدجوری بی جهت گلویم را اذیت می کند.امسال ، سال ِ عجیبی بود.نیمی از روزهایش را پر بودم از خنده های ِ ناب.پر از خنده های ِ از ته ِ دل.اما از یک زمانی به بعد گریه و گریه و گریه و سیاه پوش شدنم و فکر و فکر و فکر و فکر می کردم به کسی که ... 

  از یک زمانی به بعد حافظ را جمع کردم و گذاشتمش بین ِ کتابهای قدیمی ام.حافظی که عمو تمام ِ غزلهایش را از حفظ بود.از یک زمانی به بعد سخت شد خوردن ِ چای و نبات و هل.هنوز هم صدای ِ خنده های خودم و تارا توی گوشم مانده که وقتی عمو موقع ِ هم زدن ِ چای و نباتش طوری قاشق را هم می زند که قاشق به دیواره های استکان نخورد ،  من و تارا به دستانش نگاه می کردیم و می خندیدیم.از یک زمانی به بعد طاقت خیلی چیزها را نداشتیم.خدا نکند صدای تلویزیون زیاد باشد و یهو همینطور که داری کانال کانال دنبال برنامه ای می گردی ، یهو بخواند ، عجب رسمیییییییییه .همان موقع هم نسترن نشسته باشد جلوی تلویزیون و عکس ِ عمو توی دستانش.هی می خندد و می گوید هع! عموووووو.آن وقت من بدو بدو به سمت پله های بالا به بهانه ی این که درس دارم.بابا بدو بدو به سمت پله های پایین که کار دارد که یکی از دلبسته هایش دارند جان می دهند آن وقت یواشکی بروم سرم را بچسبانم به شیشه های زیر زمین و ببینم که شانه هایش دارند می لرزند.می دانی هیچوقت اشکهایش را ندیده بودم.اما آن روز وقتی ماشین از سر کوچه پیچید زل زده بودم به صورت بابا.زل زده بودم به صورت بابا و رد نگاهش روی پارچه های مشکی روی دیوار...وقتی تارا توی حیاط دستهای مرا گرفته بود ... وقتی گریه می کرد ..آن لحظه ای که به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چقدر اتفاقی عروسیمان عزا شده ...به این فکر می کردم که تارا چقدر ذوق داشت از خریدن ِ کارتهای عروسی َش. آن موقع بود که از لابه لای فکرهایم داشتم اشکهای بابا را می دیدم..برای اولین بار..هیچوقت فکر نمی کردم بابا اینطور کم بیاورد.که وقتی عاطفه بخواهد سرش را بگذارد روی شانه هایش...پسش بزند..برود آن طرف تر و بزند زیر گریه...می دانی ... عاطفه تازه 18 سالش شده اما هنوز هم مانند دخترکی 4-5 ساله لبانش را ور می چیند ... لبانش را که ور می چیند من انگار فرار می کنم از بودن در کنارش..این که نکند نکند نگاهم گره بخورد توی نگاهی که دارد دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بگذارد روی شانه هایش و بزند زیر گریه. هر وقت برویم  خانه یشان هی منتظرم موقع رفتن عمو به بابا بگوید بذار بچه ها بمونن...عادت کرده بودم هر وقت مرا می دید دستم را بگیرد میان دستانش و بگوید تو که هنوز بزرگ نشدی و من هی بخندم هی بخندم هی بخندم ... و هی رژه بروم و دل ِ بقیه را بسوزانم که عمو حسین اسم ِ مرا انتخاب کرده بود ها...این روزها ... تمام ِ نگاه ها به سمت باباست ... اینکه تمام آه کشیدن هایش گره خورده به بغض سنگینی...به اینکه دوباره جمع شویم خانه ی عمه و سر ِ سفره همه سرشان را بیاندازند پایین و اشک هایشان بریزد توی بشقاب ِ غذایشان و  بابا دوباره خاطره تعریف کند و ما هی خنده ی تلخ تحویل ِ چشمهای ِ همدیگر بدهیم بعد که نگاه کنی ببینی هر کس گوشه ای دارد اشک می ریزد و یک جوری می خواهد خودش را گم و گور کند تا بقیه نبینند اشک هایش را ... این روزها جمع هایمان دیگر آن جمع های قدیم نیست ... دیگر کسی حوصله ی حرف زدن ندارد ... دیگر کسی زیاد حوصله ی خاطره تعریف کردن ندارد...این روزها جمع هایمان پر شده از آه و اشک ِ یواشکی و زل زدن به عکسهای روی دیوار...

+ حکایت ِ بابا شده حکایت ِ دیوار.دارد خودش را با غصه های ِ درون ِ دلش نابود می کند.

* عنوان از رضا جهانفر

 

 


 

 


+ 1:26 صبح نویسنده غزل ِ صداقت

 

 

قبل از این که بخوابم یاس ها را می گذارم بین ِ  کتاب ِ ادبیاتم.از شدت ِ تب خوابم نمی برد.

اصلا نمی خواهم به روی ِ خودم بیاورم که ساعت خیلی وقت پیش زنگ خورده و دارد دیرم می شود.بین ِ لباس های ِ گوشه ی ِ اتاق دنبال ِ مانتو و مقنعه ام میگردم.آخر ، مقنعه ی ِ چروک از میان ِ لباس ها پیدا می شود.بند ِ کتونی هایم را نمی بندم و تا سر ِ کوچه کیف به دست فقط می دوم.پو از سرویس پیدا شده می گوید می خواسته بیاید دنبالم.دوباره سوار می شویم.نمی دانم توی ِ چشمانم چه می بیند که دیگر هیچ نمی گوید.سرم را تکیه داده ام به پنجره.تب دارم.چشمانم می سوزند.می بندمشان.باد ِ خنکی می خورد توی ِ صورتم.برای ِ لحظاتی ماشین متوقف می شود  و اندکی بعد بوی ِ نرگس می پیچید توی ِ ماشین.دوباره برای ِ کوثر ، نرگس خریده.دیرمان شده.بدو بدو از سرویس پیدا می شویم و تا خود ِ در ِ مدرسه می دویدیم.هیچکس توی ِ حیاط نیست.تمام ِ پله ها را می دویدیم بالا.پشت ِ  در ِ کلاس ، دیگر نفسمان بالا نمی آید. در ِ کلاس را باز می کنم.29 نفر هم زمان زل می زنند به در ِ کلاس .صدای ِ پخ گفتن ِ متی و  کوثر باعث می شود م.ن و پو چند متری از جا بپریم..کف ِ راهرو دارند از خنده ریسه می روند.معلم ِ ادبیاتمان هنوز نیامده.فلفل سرش را گذاشته روی ِ میز.شاید نگران ضحی شده باشد که امروز نیامده.هدی دارد کنار ِ کتاب ِ ادبیاتش را خط خطی می کند.یادم می آید که یاس ها را بدهم به پو.تا می بینتشان یک جیغ ِ بلند می زند.همان موقع معلم ِ ادبیاتمان هم می رسد.حواسم جمع نیست.حواسم پرت می شود به بقیه. چند لحظه یک بار برمی گردم و پو و یاس ها را نگاه می کنم.حواس هیچ کس نیست.پو یاس ها را گذاشته میان ِ کتاب ِ ادبیات ِ هدی و دارد شعر ِ حاشیه کتاب را می خواند.سرم را خم می کنم توی ِکتاب.عطر ِ یاس می خورد توی ِ صورتم.دستان ِ پو بوی ِ عطر ِ یاس می دهد.

هدی نوشته:

من در این دایره سرگردانم

تو ز من سیر شدی می دانم

تو مرا در پی خویشت بکشان

من به تو می مانم

تو ز من روی بگردان اما

من به عشق رخ تو بهر دلم شعر حزین می خوانم

می آیم برای ِ چندمین بار به هدی بگویم تو معرکه ای که پو دستش را میگیرد جلوی ِ دهانم.عطر ِ یاس تمام ِ وجودم را پر می کند.حواسم پرت تر می شود آن دورترها. حواسم نیست.به فلفل نگاه می کنم.حواسش نیست.زل زده به نقاشی ِ گوشه ی کتابش.کوثر حواسش پرت ِ نرگس ها شده.متی دارد روی ِ میز با لاک ِ غلط گیر چیزی می نویسد.سارا زل زده به بند ِ کتونی هایش و  زیر ِ لب چیزی می گوید.عارفه در ِگوش ِ مها حرف می زند و دوتایی ریز ریز می خندند. حواسم نیست.پیش ِ خودم فکر می کنم که چرا ضحی امروز نیامده.

تب دارم.زنگ بعد بیکاری داریم.به بچه ها می گویم برویم باغ ِ انگلستان. 

اردیبهشت و باغ ِ انگلستان.محشر ِ کبراست به خدا.

  فلفل ومنصوره و سمیرا و هدی و عارفه و پو و سارا و مها و متی و کوثر و م.ن می رویم و خودمان را پرت می کنیم روی ِ چمن ها.سارا می گوید دلش بستنی می خواهد.می خندیم.به فلفل می گویم که همان پاستیل های ِ توت فرنگی ِ مهمانی ِ آن شب را رو کند.پو برای چندمین بار بغض می کند از این که توی ِ مهمانی نبوده و م.ن برای چندمین بار تر قضیه ی ِ مهمانی را برایش توضیح می دهم .باز هم بیشتر بغض می کند. می خندیم. سمیرا مثل ِ همیشه ساکت نشسته.منصوره هم لبخند از روی ِ لبانش محو نمی شود.عارفه هم از توی ِ جیب هایش کلی بیسکوویت ِ کنجدی بیرون می آورد. سر ِ بیسکوویت ها دعوایمان می شود.می خندیم.متی و کوثر با هم بحث می کنند و به نتیجه نمی رسند.می خندیم.فلفل هم می خندد.فلفل هم از ته ِ دلش می خندد.می گوید حالش خیلی خوب شده از این یاس ها و نرگس و باغ ِ انگلستان.می گوید تنها جای ِ لیلا خالی ست.بغض می کنم.هدی یک شعر ِ عاشقانه ی ِ آرام ِ محشر می خواند. دستم را گذاشته ام زیر ِ چانه ام و گوش می دهم صدایش را.پو یاسها را توی ِدستانش نگه داشته و توی ِ چشمهایش اشک حلقه زده.مها و عارفه ریز ریز می خندند.یکهو غیبشان می زند.پو یاس ها را گرفته در برابر ِ چشمانم و مجنون زده نگاهشان می کند.زل زده ام به چشمانش.هدی هنوز هم دارد شعر می خواند [ زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ] گم شده ایم میان ِ کلی بغض و عطر ِ یاس. که مها و عارفه با شلنگ ِ کنار ِ چمن ها خیسمان می کنند.می خندم.می خندیم.از ته ِ دل می خندیم.چقدر دوست دارم این خنده های از ته ِ دل را. این لحظات ِ ناب ِ زندگی را.

+ یک پست ِ تقدیمی به سوم ب ای ها و مهای ِ مهربان :)

+ سوم ِ ب ای ها و متعلقاتش...اگر می بخشید که هیچ.اگرنمی بخشید حتمن اعدامم کنید :)

+ شاید قلمم دارد نفس های ِ آخرش را می کشد که انقد زود به زود ...

 


 

 


+ 6:44 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بخشش یا اعدام؟

یکشنبه 92/4/30

 

یک آدمهایی هستند توی ِ زندگی ِ بعضی از ما آدم ها ...

فقط بعضی از ما آدمها!

که اگر برنجانی شان بی معرفتی و قدر نشناسی و بی لیاقتی ِ خودت را ثابت کرده ای!

آن هم کسی که وقتی سجاده ات را باز می کنی  ، او یادت می آید

وقتی زل می زنی به کتاب های ِ توی ِ قفسه

  وقتی نگاهت می افتد به پشت زمینه ی ِ صفحه ی ِ گوشی ات

وقتی که که چشمانت می گذرند از نوشته های ِ روی ِ کاغذ دیواری ِ طوسی رنگ

وقتی تقویم ِ جیبی ات را باز می کنی

وقتی می روی سراغ ِ سر رسید ِ خاطره هایت ...

توی ِ مخاطبین ِ گوشی ات هی زل می زنی به اسمش

و یک لبخند ِ عمیق می نشیند روی ِ لب هایت

هی میخواهی تمام ِ پیامهایش را برای خودت مرور کنی و ذوق کنی از وجود ِ همچین آدمی ...

 

هی خاطره بسازیم

و هی جشن ِ دونفره بگیریم

هی چیلیک چیلیک عکس بیاندازیم از خاطرات ِ خوبمان

و بچسبانیم رو به چشم هایمان تا همیشه همه چیز یادمان باشد!

هی م.ن تند تند حرف بزنم و به جای او بخندم و او هی تذکر بدهد که بستنی ام آب می شود

پا به پای ِ م.ن اشک بریزد و بعد دلداری ام بدهد که تمام شد تمام ِ کابوس هایم ...

هی او شمرده شمرده برایم حرف بزند

و م.ن با انگشتانم بازی کنم

و خجالت بکشم از اشتباهی که کرده ام ...

 

بعد یکهو یکهو درگیر ِ یک ویروس ِ بی معرفتی ِ لا علاج ِ عجیب بشوم

و یکهو یکهو تر خودم را قایم کنم از میان ِ چشم هایش ...

بعد شبی از همین شب های ِ درگیری با این ویروس ِ عجیب بنشینم و فکر کنم

  فکر کنم یعنی چه که از بلور ِ اشک هایش تسبیحی بافته برای ِ شادمانی دل ِ م.ن ؟

برای ِم.ن؟

 

می دانم که دلخور است خیلی زیاد...

تنها آمدم بگویم که ببخشد این غزل ِ درگیر ِ ویروس ِ بی معرفتی را ...

حتی حاضرم بوسه ای بزنم بر دستانش به پاس ِ تمام ِ صبوری هایش ...

 دلش خیلیییییی نازک است

دلش آنقدر نازک است که می دانم الان که دارد حرفهایم را می خواند

دانه های ِ اشکش دانه دانه از ته ِ دلش می چکند روی ِ صفحه کلید...

میدانم که می بخشدم ... می دانم ...

با تسبیح ِ خودش ذکر می بخشدم گرفته ام برای خودم!

 + م.ن و تو که هیییییییچ خدا هم او را عاشق است ...

 

مخاطبم خیلی خاص تر از این حرف هاست.

+ آمدم که بگویم تو و او و شما ببخشیدم بابت ِ تمام ِ بدی هایم ...

و حتی نگین خانوم ِ گل ، بابت ِ سوء تفاهمی که پیش آمده و او هم رنجیده خاطر شده از این غزل

و تمام ِ کسانی که اگر بابت ِ حرفهایم اشکی حلقه زد درون ِ چشم هایشان و دلگیر شدند!

آنقدر زیادید که نه توانش را دارم اسم تک تکتان را بنویسم

و نه در این صفحه بگنجد ...

غزل ِ همچنان درگیر ِ ویروس ِ کذایی!

محتاج ِ دعا

یاعلی

 


 

 


+ 10:0 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما