فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوت ِ نا تمام ...

یکشنبه 92/4/23

 

   فکر می کنم به قاچ های ِ هندوانه ی ِ توی ِ بشقاب و نگاه ِ او

و حرفهایش ...

کنارم ایستاده بود ببیند همه ی ِ هندوانه ها را می خورم یا نه ...

می خندیدم ...

یاد ِ خنده های ِ همان روزها می افتم

اشک هایم می چکند روی ِ کاغذ های ِ خط خطی شده

گریه می کنم برای ِ خودم

برای ِ او

برای ِ تو

برای ِ چشم هایش

برای ِ چشم هایت

برای ِ چشم هایم ...

گریه می کنم

و به مامان که دارد متعجب نگاهم می کند می گویم:

چشمای ِ منم می سوزه ...

متعجب نگاهم می کند

تنها می گوید که چند دقیقه بیشتر تا اذان نمانده

و می رود پایین

   تمام ِ پله ها را می دوم تا آشپزخانه

یک لیوان چای برای ِ خودم می ریزم

دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده

  چای را سر می کشم

داغ ِ داغ ... تلخ ِ تلخ ...

ته ِ گلویم بدجور می سوزد

دوباره گریه می کنم

برای ِ مامان که سرش از دیدن ِ اشک های ِ م.ن درد گرفته

برای ِ ته ِ گلویم که بدجور می سوزد

برای ِ دلم بیشتر

برای ِ چشم هایش

برای ِ چشم هایت ...

برای ِ ...

برای ِ اذانی که می شنوم حتی!

 

حق می دهم گاهی تحملشان تمام شود

وسایلم را جمع می کنم

بابا خودش میرساندم

چند روزی به دور از این اتاق ِ تاریک ِ دلگیر ...

می نشینم گوشه ای

و هر لحظه زل می زنم به قاب ِ عکسی کوچک

و خاطره هایش ...

هی با خودم حرف می زنم

هی می خندم

هی گریه می کنم

وسط ِ گریه هایم یهو خنده ام می گیرد

صدایم که می زنند قاب ِ عکس را پنهان می کنم میان ِ کاغذ ها و کتاب هایم

 

زل می زنم به گلهای ِ فرش

به قول ِ او روز به روز سر به زیرتر می شوم ... روز به روز ساکت تر ...

هی نامه می نویسم... هی مچاله می کنم ...

کنارم پر می شود از کاغذ های ِ مچاله و نامه های ِ خط خورده

 

تنها می نویسم:

نگاهت مثل ِ توت های ِ وحشی ِ توی ِ جاده ی ِ شمال

ادامه اش را سه نقطه می گذارم

و به عنوان ِ امضا ، واژه ای با خط ِ ریز ...

گذاشته ام میان ِ یکی از کتابها

تصمیم گرفته ام پستش کنم نمی دانم به کجا ...

می نشینم زیر ِ آسمان و زل می زنم به ستاره ها

هی ستاره می شمارم هی گریه می کنم

هی نگاهم می افتد به ماه ... هی می خندم ...

صدای ِ قدم های ِ کسی از توی ِ پله ها می آید

 کمی بعد بالای ِ سرم ایستاده

خورده های ِ کاغذ را کنارم می ریزد روی ِ زمین

نگاهم می افتد به نوشته ها

و

فکر می کنم به نامه ای که نوشته بودم

سرم را بلند می کنم

و

زل می زنم توی ِ چشم های ِ کسی که سالهاست توی ِ کلاس ِ معرفتش درجا زده ام

می دانم باز هم می خواهد بگوید

مثل ِ همیشه چشمانم زیادی گستاخی می کنند!

دارم فکر می کنم به حرفهایی که توی ِ دلش مانده و نمی گوید

منتظرم بگوید توی ِ تاریکی هم گستاخی ِ چشمانم توی ِ ذوق می زند!

م.ن همچنان زل زده ام به چشمانش

می دانم توضیح می خواهد

اما نمی دانم تصمیم گرفته همینطور نگاهم کند

یا گونه ام را سرخ کند

یا برود ...

می آیم چیزی بگویم

بغض امانم نمی دهد

رویم را برمی گردانم و دوباره زل می زنم به ماه

هنوز هم دارم فکر می کنم به قاچ های ِ هندوانه ی ِ توی بشقاب ِ آن روز و نگاهش ...

صدای ِ قدمهای ِ کسی از توی ِ پله ها می آید

باز هم م.ن می مانم و سکوت ...

سکوتی که تمامی ندارد انگار ...


پ.ن:

حس ِ کتابی را دارم لب ِ پنجره ی ِ شکسته ی ِ زیر زمین ِ خانه ای متروکه

پر از خاک

هر بار بادی می وزد ... ورق می خورم ...

 


 

 

 

 


+ 3:13 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

عصبی نگاه می کنم آن طرف ِ خیابان را

زل زده ای به آن طرف ِ شیشه ی ِ مغازه ای

نمی دانم باید بیایم و دقیقا بایستم روبه روی ِ چشمانت

و

زل بزنم به آن لبخند ِ کجی که روی لبانت جا خوش کرده!

و

بگویم چه راحت لبخند می زنی!

یا

رد شوم

نمی دانم ...

آن قدر نگاهت می کنم

تا ضعف تمام ِ وجودم را مچاله شده می رساند خانه

چند روزی ست که غذا نخورده ام

و

مامان دارد گریه می کند از دیدن ِ شیشه های ِ نوشابه ی ِ جمع شده روی ِ میز

با کفش های ِ خیس روی ِ پله ها می نشینم

صدایشان از توی ِ اتاق می آید

که دارند پشت ِ سرم هم سرزنشم می کنند

هیچ نایی ندارم  بلند بشوم در را باز کنم و محکم ببندم و بروم ...

 سرم درد می کند از شنیدن ِ حرفهای ِ کسی که ...

بی خیال رو به رویم نشسته بود

و بدون ِ هیچ فکری داشت حرفهایش را مانند میخی فرو می کرد توی ِ مغز ِ م.ن

می خواستم بگویم تو چه می دانی؟

تنها سکوت ...!

...

ساندویچ ِ تخم مرغ میان ِ دستانش

دارد با خنده پله ها را می آید پایین

بوی ِ روغن کنجد می آید

خودم یادش داده بودم

گفته بودم خوشمزه می شود

ساندویچ ِ تخم مرغ را که میان ِدستانش می بینم دلم به هم می خورد

مامان فهمیده بود !

از یک زمانی به بعد متنفر بودم از هر چه ساندویچ ِ تخم مرغ است آن هم با روغن ِ کنجد!

مامان فهمیده بود که وقتی سیب می بینم هیچ چیز نمی شنوم دیگر

می دانی ..

دست خودم نیست!

خودت می دانی که خاطراتی را برایم زنده می کند که ...

حالا بدجور آزارم می دهند ... بدجور ...

 

پای ِ شیر ِ آب ِ توی ِ حیاط زانو زده ام

برایم مهم نیست  که کیفم خیس شود

و تمام ِ کاغذ هایم نقش ِ بر آب

کسی  انگار دارد آهنگی را گوش میدهد

شاید منتظرت بودم باشد ... شاید ...

بابا هنوز هم یادش نرفته

شبی را که ...

میان ِ تاریکی راه پله

در حالی از پله ها افتادم پایین

که

 شعر ِ منتظرت بودم را می خواندم ... !

هنوزم گه گاهی یادم می اندازد

آن شبی را که

تا صبح از ترس ِ صدای ِ افتادن ِ م.ن نخوابید!

م.ن .. اما! گوشهایم را گرفته ام ....

خسته شده ام

از اینکه مانده ام میان ِ روزهای ِ گذشته

و این حال تمامی ندارد انگار

تقصیر م.ن بود دیگر خودم می دانم ...

 

یادم می آید چقدر فرار می کردم از جواب دادن به بعضی سوال هایش

مثل وقتی که سوالی را پرسید

و م.ن سرم را برگرداندم تا چشمانم لو ندهند همه چیز را

زبانم بند آمد که بگویم

خیلی خوب می شد  اگر

م.ن خیال می کردم که رد پایی پاک نشدنی از تو بر روی ِ زندگی ام مانده

می خواسم بگویم  اگر تمامش خیال بود خوب می شد نه؟

جرات هیچ حرفی را نداشتم

چقدر مقاومت کردم به اون نگویم بس کند

حرفهایی را که

مرا یاد تو می اندازد

مقاومت می کردم که یهو در برابرش

حالم بد نشود و دستانم یخ نکند ...

و او هی بپرسد چرا؟

تنها در جواب ِ بعضی حرفهای ِ مبهم ِ خودم و سوال های ِ او می گفتم

  هی دوست دارم فکر کنم  فقط خیال و توهمند بعضی چیزها!

مثل ِ این که

گاهی رد می شوم از جایی

و می گویم برایم خیلی آشناست ...

می دانم که خودم را گول می زنم

می دانم که خودم را می زنم به همان راهی که خودت می دانی! 

...

 

تو نمی فهمی یعنی چه  خانه ی ِ خودت هم برایت تنگ شود گاهی 

  شاید زندانی بدون ِ اکسیژن

آن وقت است که آرام و قرار نداشته باشی

و

صدایت را بلند کنی برای ِ عزیز ترین هایت

تو نمی فهمی از این که م.ن از ساندویچ تخم مرغ متنفرم یعنی چه!

تو می فهمی این ها را؟

تو حتی معنی ِ درد ِ دستم را هم نمی فهمی

و معنی ِشعرهای ِ روی ِ دیوار ِ اتاقم را ...

و

معنی ِ نوشته های ِ خودت را حتی ... !

می فهمی که م.ن دارم با سیاهی ِ مطلق ِ چشمانم زندگی می کنم؟

اصلا می فهمی که غزل ِ 21 ساله دارد تمام می شود یعنی چه؟

فقط می فهمی که این بار شلوغش نمی کنم دیگر ...

نه؟

 

 

 

+ اگر روزی جایی از کنارت رد شدم

برمی گردم زل میزنم توی ِ چشمانت

و  تنها می گویم حیف ِاسمت!

++ نمک بزن روی ِ زخم ِ دلت ...مثل ِ م.ن

بگذار بعضی چیزها تا ابد یادت بماند!

+++ می دانی چرا چشمانت می سوزند؟

از بس که بستی ِ شان به روی ِ اشک های ِ م.ن ...

* تویی که حالت به هم می خورد از این حرفها ...

با احترام می گویم که نخوان!

 

 

 


 


+ 3:21 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

سکوت

یکشنبه 92/3/5

 

حرف که می زنم

حرفهایی را میشنوم که ...

برای کسی دیگر است

برای صدایی دیگر ...


واژه های دیگری در دهان من جمع میشوند...

و

واژه های خودم ... در دلم ...


این روزها ...

حرفهایم کوتاه می شوند

و

کوتاه تر

تا برسند به سه نقطه و دیگر هیچ

...

..

.


هیچ جز به جز واژه هایی خاص

و صدایی خاص تر توی ذهنم نمانده ...

دارم می ترسم از سکوت خودم ...

می ترسم که ... کم کم ....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: صدای خودم هم را دیگر ...

کسی یادش مانده؟

 

 

 

 



+ 2:8 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

...

چهارشنبه 92/3/1

 

و هنوز هم ...

هر شب ...

کنج اتاقکی تاریک

زل می زند

به

کارت دعوت هایی که ...

هیچ وقت

به

دست مشترک مورد نظرشان نرسید


+ 12:18 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

من ِ مجنون ...

پنج شنبه 92/2/26

 

از همان حوالی که رد می شوی

خاطرات زنده می شوند

حواست نیست

حواست به هیچ چیز نیست ...

صدای ِ یک آشنای ِ غریب ...

یادت نمی آید صدایش را کجا شنیده ای ...

صورتت رو بر می گردانی و با بهت نگاهش می کنی ...

سلام می کند ...

نمی دانی باید عکس العملت چه باشد

تنها

تکه ای کاغذ را از توی کیفت در می آوری

و می اندازی توی صورتش

و می روی پی ِ کارت ...

تمام ِ مسیر هی بغض هایت را قورت می دهی

و سعی می کنی به روی ِ خودت نیاوری ...

هی حواست را پرت می کنی آن دورتر ها ...

.

.

.

درد ِ سوزن توی ِ دستت ...

تقلا می کنی که چشمانت را باز کنی

نمی شود که نمی شود ...

صدای ِ یک آشنای ِ خیلی آشنا ...

که هی صدا می زند اسمت را ...

و لمس می کند دستت را

و فشار ِ کوچکی می دهد به انگشتانت ...

حالا که چشمانت را باز کرده ای

همه چیز ... تار ِ تار ...

چشمانت را می بندی

و دوباره نگاهش می کنی

همه چیز مثل ِ خودش ...

حالا ...

کنار ِ کسی که باید باشد و هست

بغض هایت می شکنند به یک باره ...

و چشمانت می چکند از ته ِ ته ِ ته ِ دلت ... روی ِ دست های او ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:  خودم که هیچ ... اما ... هر چی آرزوی ِ خوبه واسه تو

پ.ن: مجنون که بی لیلی نمی شود ... باش ... برای ِ همیشه ...

پ.ن: چقدر دلم برای اردیبهشت تنگ می شود ... خیلی ... خیلی ...

 

+ اگر بدانی چقدر درد دارد این گونه شکستن  ... اگر بدانی ...


 

 




+ 4:22 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

حس ِ رهایی

شنبه 92/1/17

 

آنقدر دلگیرم ...

حتی از خودم ...

دلم می خواهد بخوابم و دیگر چشمانم باز نشود ...

...

می ترسم ... از این سکوت ... این وقت ِ شب ...

او هم که نیست

یا گوشی اَش را خاموش می کند

یا جواب ِ مَ.ن یکی را نمی دهد

...

صدای بی امان ِ بارش ِ باران دلم را بیشتر می سوزاند

یادم نمی آید آخرین بار کی زیر باران قدم زدم ...

 

آنقدر گریه می کنم تا صدای ِ چرخیدن ِ کلید ، در قفل می آید

بدون ِ هیچ حرفی

تنها ، می گوید:

بیرون منتظرم!

.

.

.

توی ِ ماشین نشسته اَم

سرم را تکیه می دهم به شیشه

و

باران را نگاه می کنم

ضبط ِ ماشین را روشن می کند

آن طرف کسی با کلی حس ِ مصنوعی و فضای ِ دلگیر

می خواند!

قرار نبود چشای ِ من خیس بشه ...

 

تو همیشه از دیدن ِ اشک های مَ.ن به هم می ریختی

یادت هست؟

 

آنقدر تند می رود که چشمانم را می بندم

- غزل!

انگار با صدایش مرا از خاطراتم بیرون می آورد

صدایی پر از بغض!

او همانی ست که همیشه

تنها

صدای ِ داد زدن هایش را شنیده اَم

سرم را بر می گردانم

توی تاریکی ِ ماشین

قطره اشک ِ چکیده روی گونه اَش پیداست

ماشین را نگه می دارد کنار ِ خیابان

تا می خواهم پیاده شوم

می گوید:

بیرون سرده!

فکر می کنم حتما حوصله ی دکتر و این حرفها را ندارد

دستم به دستگیره مانده

الله ِ جلوی ماشین هنوز دارد تکان می خورد

باز هم صدایم می زند

بی توجه

از ماشین پیاده می شوم

محال است دنبالم بیاید

خوشش نمی آید لباس هایش خیس شود

آن هم با باران!

مقرراتی و سخت گیر!

 

می دوم

زیر ِ باران می دوم

حالا

حس می کنم بهترین حس ِ دنیا دارد دلم را قلقلک می دهد

آنقدر می دوم که نفسم می گیرد

بر می گردم

پشت ِ سرم ایستاده

دارد عمییییییق نفس می کشد

رویم را بر می گردانم

دلم می خواهد

تا ابد ...

رها باشم ...

می شود دیگر گرفتار نشوم خدا جان؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

چه حس ِ محشری ست

حس ِ رهایی زیر ِ باران ...

 

 

 



+ 11:10 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

خاطره بازی

جمعه 92/1/16

 

تمام ِ مسیر را دارم فکر می کنم

چطور باید مقاومت کنم

در برابر ِهجوم ِ بی امان ِ این همه بغض!

انگار تمام ِ بغض هایم را جمع می کنم برای ِ او ...

 

کاش می شد

هر روز را ...

مَ.ن

این مسیر ِ خاص را قدم بزنم به سمت ِ او

به استقبال هم می آمدیم

مَ.ن به استقبال ِ حرف هایش

او به استقبال ِ بغض هایم

چه محشر می شد آن وقت ...

.

.

.

برایش آنقدر حرف می زنم

که دیگر تحملم تمام می شود

قطره اشکی می چکد

از چشمانم

پنهانش می کنم میان ِ دستانم ...

می گذرد ... با کلی خاطره و بغض و قرار نبودن هایی که . . .

می گذرد . . .

خاطرات یکی یکی زنده می شوند

آنقدر که باران هم گریه می کند به پای ِ خاطراتمان

بدجور هم گریه می کند ...

می ترسم صبرم تمام شود باز ...

و

دوباره بشکنم تمام ِ بغض هایم را بر سر ِ او

...

دعوتم می کند به چند جرعه خاطره ... با طعم ِ بستنی ...

باز هم حواسم پرت می شود

به همان جای ِ همیشگی ...

و

این بستنی ها می مانند

که همیشه باید به پای ِ خاطرات

در دستان ِ مَ.ن آب شوند ...

 

حرف هایش را با جان ِ دل می فهمم

و

باز داغ ِ دلم تازه می شود

اما

یک روز را با کمی آرامش سپری می کنم ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن1: برعکس ِ همیشه ، دلم از این خاطره بازی ها بدجور می گیرد

پ.ن2:قرار نبود که چی؟ ... یادت هست؟  ... محال است ...

پ.ن3: خیلی دلم میخواهد بدانم هنوز هم چشمانت می سوزد یا ...

پ.ن4:می شد جور دیگر بود این روزها ... کاش . . . ................

 

 


 



+ 12:38 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما