|
|
چهارشنبه 92/1/14
باز هم خاطرات دوره اَم کرده اند ... حتی در حضور ِ او ... دستانم را می گیرند هلم می دهند به دنیایی دیگر انگار ...
انگار سوار ِ تاب شده اَم ... هلم می دهند تا جایی که بشود ماه را لمس کرد تا جایی که دستت به یک تکه ابر برسد و یا شاید بتوانی دستت را از یک ستاره عبور دهی می بینی چه محشر می شود آن وقت؟ اما سرگیجه می ماند آخر ِ این تاب بازی ... سرگیجه ای پر از درد ...
می خواهم پیاده شوم بیشتر هلم می دهند ... نکند ... بیفتم! مَ.ن دیگر تاب ِ زمین خوردن . . ... با تواَم حواست هست؟! مَ.ن هیچ! فکری به حال ِ دل او نمی کنی؟ دارد از دست . . ....... شب و تمام ِ متعلقاتش دارد سر می رود از این اتاق ... گم می شوم در تاریکی ِ شب ...
شنبه 92/1/10
مثلا می خواهد سال ِ تحویل! شود از دست ِ خودم ناراحتم که همانجا توی ِ همان اتاق ِ تاریک ِ خودم نماندم... همان اتاقی که ... او همیشه می گفت: از در و دیوارش هم غم می بارد و شعرهای روی ِ دیوار ...
هیچ حوصله ی عید و بازدید و این مراسمات را نداشتم مجبور شدم بیایم اینجا همیشه مجبور می شوم ... نمی دانم نقشش در زندگی اَم چه هست و چه باید باشد! می دانم حضور دارد فقط! نسبتش را خودم هم نمی دانم ... گاهی مجبور می شوم به حرفهایش گوش کنم تنها گاهی! و گاهی ِ دیگر هم با دعوا و غیره تمام می شود ... . . . سفره کوچک ِ هفت سین را گوشه ی اتاق انداخته اَم کادوی ِ عیدش را هم گذاشته اَم پشت ِ آینه می گویم شاید اگر مَ.ن ... شاید او هم ... کمی ... نمی دانم ... دلم از تنهایی ِ خودم می گیرد چشمانم می سوزد اگر اشک هایم را ببیند باز هم نقطه ضعفم را به رخم می کشد مثل ِ همیشه ... اشتباه ِ خودم بود دیگر ... اشتباه ِ خودم . . . *اشتباهات ِ مَ.ن همیشه جبران ناپذیرند همیشه دوست دارد غرورم را بشکند انگار ...
از دوتا پله بالا می روم صدایش می زنم تا بیاید سر ِ سفره بنشیند چیزی به سال ِ تحویل نمانده جوابم را نمی دهد مثل ِ همیشه! اصلا نشنیده می گیرد صدایم را ... پله ی سوم را که بالا می روم از روی پله ها سر می خورم سرم می خورد به نرده ها صدای ِ دویدنش را می شنوم بالای ِ پله ها ایستاده با یک لبخند ِ تمسخر آمیز اما رنگش پریده .... دلیلش را نمی دانم دیگر نمی توانم تحمل کنم می زنم زیر ِ گریه دوباره بر می گردد توی ِ اتاقش سال ، با گریه های ِ مَ.ن تحویل می شود! .... می روم از پنجره ، خیابان ِ شلوغ را نگاه کنم صدای ِ قدم های ِ تندش تا بر می گردم آنقدر محکم می زند توی صورتم که حس می کنم مشتی خون پاشیده باشند توی ِ چشمانم روی ِ زمین می نشینم ... اشتباهم را نمی دانم نمی دانم ن م ی د ا ن م . . ......... ... از توی ِ آینه نگاهش می کنم عصبی چنگی به موهایش می زند نگران است ... نگران ِ مَ.ن؟ نه ... نه ... محال است ...محال ... کادوی ِ عیدش را می گذارم لبه ی میز ... بر می گردم ... . . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * این هم عیدی ِ امسال ِ تو! پ.ن1: کاش بعضی حرف ها خیال بود ... پ.ن2: کم کم ... دارد همه چیز عوض می شود ... پ.ن3:هر کدام از این او ها ... دارای ِ شخصیتی متفاوت ... درگیر نکن خودت را ... پ.ن4: حیف ِ کلمه ی او ... که نسبتش بدهم به آدمی که ... !!
یکشنبه 92/1/4
بهار می آید ... بالاخره می آید آن هم چه بهاری ...!! لحظه شماری می کردم که برسد بعد هم اردیبهشت . . . اما ... حالا .... ... دلم می خواست خیس ِ باران ِ ابرهای ِبهانه گیر ِ اردیبهشتی شویم اما ... حالا ...
هیچ چیز سر ِ جایش نیست دلم بدجور دل دل می کند ... هر لحظه ؛ ضربان اَش کمتر .... اما وقتی یاد ِ چشمانت می افتد تب می کند! تب ِ بی قراری گاهی هم ... تب ِ نبود ِ تو تب ِ نبود ِ مَ.ن نبود ِ خودم! نمی دانم دیگر برای چه می تپد این دل ... اصلا! وقتی مَ.ن نباشم تو نباشی اردیبهشت باشد برای چه؟ که بیاید دلبری کند برای ِ مَ.ن ِ بی مَ.ن؟ که دل بسوزاند ... که تلافی کند تمام ِ ... تمام ِ ... بگذار چیزی نگویم بگذار باز هم سکوت کنم نمی خواهم دل ِ تو هم ... فقط می دانی ..! این مَ.ن ِ تو هم نیست شد! تمام!
+ همه چیز غیر منتظره بود! غافلگیر شدیم عجیب! . .............. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: تو نیستی اَم را نمی خواستی.مگر نه؟ + رو نوشتی برای او : به امید ِ بازگشتی دوباره ... ببخش مرا ...
دوشنبه 91/12/21
از بین ِ کتاب هایت پیدایش کرده اَم روی جلدش با خط ِ خوشی نوشته شده
" خاتون "
با دست خط ِ خودت ... صفحاتش را ورق می زنم خاتون نیستی نیستی هستی ... اما حواست به من نیست ... و من تحمل ِ این فاصله های نزدیک را ندارم هر چه بیشتر فریاد می زنم دوستت دارم هایم را تو کم تر می شنوی انگار ... نکند ... نکند ...... اصلا فکرش را هم نمی شود کرد ... خاتون دلم تنگ ِ برایت ... می رود پی ِ موج های ِ صدایت فدای ِ خنده هایت دیدم که ... چنگی زدی به موهایت ... اما انگار ... به دل ِ من هم چنگی خورد ... و این زخم ها ... روز به روز .........
مرهم ِ دلم باش مرهم ِ من .. خاتونم! ... چشمانم از خواندن ِ این عاشقانه ها می سوزد صدها ناله در گلویم پیچ می خورند به یک باره
آنقدر واژه ها رژه می روند تا از سرگیجه دستم را به دیوار می گیرم به صفحه ی آخرش رسیده اَم ... می بینم که ... با خط ِ لرزانی نوشته ای: تقدیم به خاتون ِ دلم ... غزل! . . . حالا ... صدای ِ غزل ِ باران را قشنگ تر از همیشه می شنوم راه می افتم به دنبال ِ تو پایم را می گذارم جای ِ رد ِ پاهایت و دانه دانه اشکهایت را جمع میکنم از میان ِ قطره های ِ باران میخواهم نگه شان دارم به تلافی ِ دانه های اشکی که به پیش ِ پای تو ریختم و تو جمعشان کردی هنوز هم هر شب بهشان سر می زنی نه؟ که مبادا قطره اشکی کم شده باشد ...
دوست دارم این اشک ها را ... اشک های ِ لحظات ِ خوب ِ زندگی اشک ریختن پا به پای ِ باران پ.ن: از حق نگذریم ...باران ِ امروز ... اگر بگویم محشر بود ... کم گفته اَم شست و با خودش برد تمام درد هایم را . . .
سه شنبه 91/11/24
می خواستم به قولم عمل کنم ... نصفی از پول ِ پس اندازم را دادم برای ِ دو پرس چلو کباب الحق که بدجور چسبید جای ِ شما خالی
توی ِ یکی از همین رستوران های ِ بالای ِ شهر همین هایی که شاید گذرمان تا سال ِ بعد هم به آن طرف ها نخورد ...
- یواشتر! دارن نگامون میکنن! - ازین یواش تر؟ می خندد! می گویم تو همیشه می خواهی اذیتم کنی! مثلا قهر کرده اَم با اخم نگاهم می کند می خندم می خندد می خندیم ... گوشی اَم را خاموش می کنم باز هم باران! این باران هم بد موقع یادش می افتد که ببارد! وقتی بر می گردم که خیلی دیر شده ... خودم هم می ترسم این خیابان های ِ خلوت ِ تاریک ِ . . . باران شدید تر می بارد انگار پشت ِ در نشسته دعوایم می کند تنها می گویم دلم خیلی تنگ شده ... سرش را تکیه می دهد به دیوار می زند زیر ِ گریه ... وقتی بر می گردد چشمانش سرخ ِ سرخ است می دانم باز هم رفته تلفن ِ عمومی ِ سر ِ خیابان گوشی را بر می دارد شماره می گیرد بعد دوباره گوشی را می گذارد می نشیند لب ِ جدول سرش را می گذارد روی زانوهایش می زند زیر ِ گریه کار ِ هر روزش همین است ... مَ.ن هم ... بعضی وقت ها ... پنهانی! ... ... دیروز برایش یک جفت دستکش ِ ظرفشویی خریدم دستانش به همه چیز حساسیت دارد دستانش ... بعضی وقت ها زل می زنم به دستانش ... وقتی که حواسش نیست نمی گذارد نوبت ِ خودم هم به ظرف ها دست بزنم همیشه بهانه می آورد می گوید تو فقط بنویس او می گوید و مَ.ن می نویسم شعر های ِ خودش و نوشته های ِ خودم را ... می خواهم شعرهایش را چاپ کنم باشد ... که روزی ... شاید ... . . شب ها لب ِ پنجره زل می زنیم به شب نشینی ِ ماه و ستاره ها خاطره تعریف می کنیم خاطراتی را که هیچ وقت تمامی ندارند انگار و سوراخ می کنیم تاریکی ِ شب را تا خود ِ صبح
می گذرانیم اما ... سخت می گذرانیم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: دعامون کنید ... خیلی زیاد یاعلی
دوشنبه 91/11/16
این روز هایم پر شده از از ... درد ... دلتنگی ... درد ... ... وقتی او را دیدم اغراق نیست اگر گفته باشم جا خوردم از دیدنش عجیب جا خوردم فکر می کردم از مَ.ن محکم تر باشد فکر می کردم ... چیزی از خودش باقی نگذاشته بود آمده بود مرا ببیند ... اما ... کمی مانده تا او هم ... مثل ِ مَ.ن ... فقط کمی ...
حرف زدیم و حرف زدیم و غزل خواندیم و بغض کردیم چشمانمان دیگر بارانی نداشت حتی قطره ای! آمده بود مرا دلداری بدهد اما این مَ.ن بودم که هر لحظه حواسش را پرت می کردم پرت می کردم به خوشی ها به روزهای ِ خوب ِ خاطراتی که گذشت آرام شد فقط کمی.. آرامشی پر از درد پر از دلتنگی پر از بغض . . . دستان ِ او هم می لرزید دستانش . . . هنوز هم دارم فکر می کنم به دستانش خودش که حواسش نبود! تنها صدای ِ هق هق ِ سرکوب شده در گلویش را مَ.ن شنیدم و بس! ... . . . این آرامبخش ها هم که انگار ... خودت می دانی که! ... چیزی به جز وجود ِ تو آرامم نمی کند دیگر ... . . .
[جرعه جرعه غزل]
می ترسم لمسش کنم می ترسم دستانم بسوزد ... می ترسم ... اولش هم با تو شروع می شود وقتی تو را روی ِ این کاغذ های بی جان می بینم ... باز هم ... مثل ِ همان موقع ها که صورتم گر می گرفت یادت می آید؟ گفته بودم! باز هم هجوم ِ خاطرات ... و باز هم . . . . . تمام ِ خاطراتمان را گنجانده ایم درونش انگار ... مثل ِ رازی ... ... لمس ِ دستان ِ تو چشمان ِ مَ.ن ... سکوت ِ تو ... لبخند ِ مَ.ن دلتنگی ... آسمان ... آینه ... اردیبهشت ... غزل ِ تو غزل ِ تو غزل ِ تو ... به اینجا که می رسم ...... دیگر نمی شود ادامه داد ... تکیه می دهم به دیوار دیگر توان ِ ایستادن ندارم ... غزل ِ تو ... انگار با صدای ِ خودت داری صدایم می زنی با همان صدای ِ گرفته ... دلم می خواهد تا ابد این صدای ِ گرفته اَت در گوشم بماند ... صدایم بزنم ... با جان ِ دلت گوش می دهم ...
شنبه 91/11/14
صدای ِ به هم خوردن ِ دندان هایم را می شنوم ... یادم نمی آید پنجره را باز گذاشته باشم .. دارم مقاومت می کنم بی هیچ حسی! تنها حس ِ یخ زدگی بی هیچ دردی حتی! صفحه ی ِ گوشی روشن می شود اسمش را که می بینم دلتنگش می شوم
[ خستم . . . خیلی خسته ... دلم مرگ می خواهد . . .]
دلم می خواهد سرش را بگذارم روی زانو هایم .. نه شاید .. سرم را بگذارم روی زانو هایش... چشمانم می سوزد از هجوم ِ اشک ... طعم ِ گس ِ خون بی هیچ توانی! سرم را تکیه داده اَم به دیوار پاهایم توان حرکت ندارند دستانم . . . چیزی لمس می شود شاید تکه ای کاغذ ... دست خطی چشمانم را می بندم صدای ِ به هم خوردن ِ در لمس ِ دستانم ... صدایی از فاصله ای دور غزل ... غزل ... انگار دارد خوابم می برد توی خواب هم فکر میکنم مرگ را میخواست چه کند؟ صداهای ِ مبهم غزل ... غزل ... صدای هق ِ هق ِ کسی که هر لحظه دورتر می شود چشمانم را باز می کنم سیاه و سفید تار ِ تار ِ تار کسی دستانم را لمس می کند توان ِ حرف زدن ندارم صدای ِ به هم خوردن ِ باران به پنجره باران هم دیوانه شده! او هم دارد ...تلافی می کند اشکی می چکد روی صورتم صورتم می سوزد دلم گریه می خواهد از ته ِ دل
صورتش را نمی بینم تار ِ تار ... صدای ِ هق هق ِ مردی
اسم ِ مَ.ن در دهان ِ او چه می کند؟ می فهمم از درد گریه می کند نتیجه ی نصیحت هایش . . . . . بعد از چند ساعت ... هنوز هم . . . تب ... هذیان می گویم .. . . روی اسم ِ تو لکنت ِ زبان گرفته اَم ... خودت که نیستی به خیالت بگو ماه را برایم بیاورد این روز ها دلم عجیب هوایش را کرده! دلم لمسش را می خواهد می خواهم بگذارمش روی پیشانی اَم دارم ذوب می شوم از این همه حرارت . . .
+
8:20 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|