فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

می خواستم به قولم عمل کنم ...

نصفی از پول ِ پس اندازم را دادم

برای ِ دو پرس چلو کباب

الحق که بدجور چسبید

جای ِ شما خالی

 

توی ِ یکی از همین رستوران های ِ بالای ِ شهر

همین هایی که شاید گذرمان تا سال ِ بعد هم به آن طرف ها نخورد

...

 

- یواشتر! دارن نگامون میکنن!

- ازین یواش تر؟

می خندد!

می گویم تو همیشه می خواهی اذیتم کنی!

مثلا قهر کرده اَم

با اخم نگاهم می کند

می خندم

می خندد

می خندیم

...

گوشی اَم را خاموش می کنم

باز هم باران!

این باران هم بد موقع یادش می افتد که ببارد!

وقتی بر می گردم که خیلی دیر شده ...

خودم هم می ترسم

این خیابان های ِ خلوت ِ تاریک ِ . . .

باران شدید تر می بارد

انگار پشت ِ در نشسته

دعوایم می کند

تنها می گویم

دلم خیلی تنگ شده ...

سرش را تکیه می دهد به دیوار

می زند زیر ِ گریه

...

وقتی بر می گردد چشمانش سرخ ِ سرخ است

می دانم

باز هم رفته تلفن ِ عمومی ِ سر ِ خیابان

گوشی را بر می دارد

شماره  می گیرد

بعد دوباره گوشی را می گذارد

می نشیند لب ِ جدول

سرش را می گذارد روی زانوهایش

می زند زیر ِ گریه

کار ِ هر روزش همین است ...

مَ.ن هم ...

بعضی وقت ها ...

پنهانی! ...

...

دیروز برایش یک جفت دستکش ِ ظرفشویی خریدم

دستانش به همه چیز حساسیت دارد

دستانش ...

بعضی وقت ها زل می زنم به دستانش ...

وقتی که حواسش نیست

نمی گذارد نوبت ِ خودم هم به ظرف ها دست بزنم

همیشه بهانه می آورد

می گوید

تو فقط بنویس

او می گوید و مَ.ن می نویسم

شعر های ِ خودش و نوشته های ِ خودم را ...

می خواهم شعرهایش را چاپ کنم

باشد ...

که روزی ...

شاید ...

.

.


شب ها

لب ِ پنجره

زل می زنیم به شب نشینی ِ ماه و ستاره ها

خاطره تعریف می کنیم

خاطراتی را که هیچ وقت تمامی ندارند انگار

و

سوراخ می کنیم تاریکی ِ شب را تا خود ِ صبح

 

می گذرانیم

اما ...

سخت می گذرانیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

دعامون کنید ...

خیلی زیاد

یاعلی

 

 

 

 



+ 5:49 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

غزل ِ تو

دوشنبه 91/11/16

 

 

 

این روز هایم پر شده از

از ...

درد ...

دلتنگی ...

درد ...

...

وقتی او را دیدم

اغراق نیست اگر گفته باشم جا خوردم

از دیدنش عجیب جا خوردم

فکر می کردم از مَ.ن محکم تر باشد

فکر می کردم ...

چیزی از خودش باقی نگذاشته بود

آمده بود مرا ببیند ...

اما ...

کمی مانده تا او هم ...

مثل ِ مَ.ن ...

فقط کمی ...

 

حرف زدیم

و

حرف زدیم

 و

غزل خواندیم

و

بغض کردیم

چشمانمان دیگر بارانی نداشت

حتی قطره ای!

آمده بود مرا دلداری بدهد

اما این مَ.ن بودم که هر لحظه حواسش را پرت می کردم

پرت می کردم به خوشی ها

به روزهای ِ خوب ِ خاطراتی که گذشت

آرام شد

فقط کمی..

آرامشی پر از درد

پر از دلتنگی

پر از بغض . . .

دستان ِ او هم می لرزید

دستانش . . .

هنوز هم دارم فکر می کنم به دستانش

خودش که حواسش نبود!

تنها صدای ِ هق هق ِ سرکوب شده در گلویش را مَ.ن شنیدم و بس!

...

.

.

.

این آرامبخش ها هم که انگار ... خودت می دانی که! ...

چیزی به جز وجود ِ تو آرامم نمی کند دیگر ...

.

.

.

 

[جرعه جرعه غزل]

 

می ترسم لمسش کنم

می ترسم دستانم بسوزد ...

می ترسم ...

اولش هم با تو شروع می شود

وقتی تو را روی ِ این کاغذ های بی جان می بینم ...

باز هم ...

مثل ِ همان موقع ها که صورتم گر می گرفت

یادت می آید؟

گفته بودم!

باز هم هجوم ِ خاطرات ...

و باز هم . . . . .

تمام ِ خاطراتمان را گنجانده ایم درونش انگار ...

مثل ِ رازی ...

...

لمس ِ دستان ِ تو 

چشمان ِ مَ.ن ...

سکوت ِ تو ...

لبخند ِ مَ.ن

دلتنگی ...

آسمان ...

آینه ...

اردیبهشت ...

غزل ِ تو

غزل ِ تو

غزل ِ تو ...

به اینجا که می رسم ......

دیگر نمی شود ادامه داد ...

تکیه می دهم به دیوار

دیگر توان ِ ایستادن ندارم ...

غزل ِ تو ...

انگار با صدای ِ خودت داری صدایم می زنی

با همان صدای ِ گرفته ...

دلم می خواهد تا ابد این صدای ِ گرفته اَت در گوشم بماند ...

صدایم بزنم ...

با جان ِ دلت گوش می دهم ...

 

 

 




+ 3:33 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

طعم ِ گس ِخون

شنبه 91/11/14

 

 

 

 

صدای ِ به هم خوردن ِ دندان هایم را می شنوم ...

یادم نمی آید پنجره را باز گذاشته باشم ..

دارم مقاومت می کنم

بی هیچ حسی!

تنها حس ِ یخ زدگی

بی هیچ دردی حتی!

صفحه ی ِ گوشی روشن می شود

اسمش را که می بینم

دلتنگش می شوم

 

[ خستم . . . خیلی خسته ... دلم مرگ می خواهد . . .]

 

دلم می خواهد سرش را بگذارم روی زانو هایم ..

نه شاید ..

سرم را بگذارم روی زانو هایش...

چشمانم می سوزد از هجوم ِ اشک ...

طعم ِ گس ِ خون

بی هیچ توانی!

سرم را تکیه داده اَم به دیوار

پاهایم توان حرکت ندارند

دستانم . . .

چیزی لمس می شود

شاید تکه ای کاغذ ...

دست خطی

چشمانم را می بندم

صدای ِ به هم خوردن ِ در

لمس ِ دستانم ...

صدایی از فاصله ای دور

غزل ... غزل ...

انگار دارد خوابم می برد

توی خواب هم فکر میکنم

مرگ را میخواست چه کند؟

صداهای ِ مبهم

غزل ... غزل ...

صدای هق ِ هق ِ کسی که هر لحظه دورتر می شود

چشمانم را باز می کنم

سیاه و سفید

تار ِ تار ِ تار

کسی دستانم را لمس می کند

توان ِ حرف زدن ندارم

صدای ِ به هم خوردن ِ باران به پنجره

باران هم دیوانه شده!

او هم دارد ...تلافی می کند

اشکی می چکد روی صورتم

صورتم می سوزد

دلم گریه می خواهد

از ته ِ دل

 

صورتش را نمی بینم

تار ِ تار ...

صدای ِ هق هق ِ مردی

 

اسم ِ مَ.ن در دهان ِ او چه می کند؟

می فهمم از درد گریه می کند

نتیجه ی نصیحت هایش . . . 

.

.

بعد از چند ساعت ...

هنوز هم  . . .

تب ...

هذیان می گویم .. . .

روی اسم ِ تو لکنت ِ زبان گرفته اَم ...

خودت که نیستی

به خیالت بگو

ماه را برایم بیاورد

این روز ها دلم عجیب هوایش را کرده!

دلم لمسش را می خواهد

می خواهم بگذارمش روی پیشانی اَم

دارم ذوب می شوم

از

این همه حرارت . . .

 

 




+ 8:20 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

ماه ِ حسود

پنج شنبه 91/10/28

 

دنبال یک نفر می گشتم برای بازی کردن

بدون ِ اینکه دنبالش بروم خودش داوطلب شد

اولش دوست نداشتم با او بازی کنم

زیادی دلسوز و مهربان بود

فکر می کردم می خواهد با مهربانی هایش لج ِ مرا در بیاورد

اما بعد ...

از رفتارش خوشم آمد

تازه فهمیده بودم یکی دیگر هم می تواند از من لجباز تر باشد

هوایم را داشت

همیشه مواظب بود

تا مبادا اتفاقی هر چند کوچک برایم بیفتد

همه جا پا به پای من می آمد

طوری که خودم هم تعجب می کردم

.

.

.

دلم عجیب برایش تنگ شده بود

داشتم حساب می کردم چند وقتی ست که ندیدمش ..

.

.

از پیچ ِ کوچه که می پیچم

تنها ، شنیدن ِ صدای ِ پخخخخخخخخخخ گفتنت!

چشمانم را می بندم

فکر می کنم

ممکن است خودش باشد

یا باز هم خیال؟

داری صدایم می زنی

فکر کرده ای ترسیده اَم؟

چشمانم را که باز می کنم

نگران ، رو به رویم ایستاده ای ...

عطر ِ لبخندت را می پاشی توی صورتم

جان می گیرم انگار ...

عجیب غافلگیر شده اَم از حضورت ...

 


توی کوچه پس کوچه های شهر ...

قدم می زنیم

شانه به شانه

معلوم است چقدر از دیدنم ذوق کرده ای

و

مَ.ن هم!

زل زده ای به حرف زدنم

به قول ِ خودت

یاد گرفته اَم حرف بزنم

صدایم را به گوش ِ دلت برسانم

 

می خندم به تمام ِ حرفهایت

به چشم ِ تو خنده هایم هم بزرگ شده

یک غروب ِ سرد

زیر ِ آسمان ِ این شهر

یک جاده ی ِ بی پایان

صدای ِ به هم خوردن ِ دندان هایم را که می شنوی

شال ِ گردنت را می دهی به دستم!

با اصرار می گیرم

عطرش همان عطر ِ همیشگی ست

حرفهایت جدی می شود کم کم

داری از گذشته حرف می زنی

و از ...

اشک هایم را پنهان می کنم بین ِ تار و پود ِ شال ِ گردنت

حرف می زنی

از همه جا

بیشتر از مَ.ن

دیگر هق هق امانم را بریده

سکوت کرده ای و نگران نگاهم می کنی

و مَ.ن زل زده اَم به زمین ِ زیر ِ پایم

آرام که می شوم

می گویم:

دیگر پاهایم توان ِ قدم زدن ندارند

می نشینیم روی یک نیمکت ِ چوبی

و ماه هم درست بالای ِ سر ِ ما

تا تو هستی ماه را می خواهم چکار!

دوباره شروع می کنی به حرف زدن

صدایت دلم را عجیب می لرزاند

مثل ِ همیشه . . .!

قطرات ِ اشک را که روی گونه هایت می بینم

دستم را می گیرم به دسته ی نیمکت

انگار که بخواهم جلوی ِ چرخیدن ِ زمین را بگیرم

ماه ِ بالای سرمان

زل زده به اشک های ِ ما

اشک ِ گوشه ی ِ چشمش می چکد روی دستم

باز هم حسودی اَش شده

خدا بخیر کند امشب ِ آسمان را ...

 

 

+ عکاس: مهدیه

 

 




+ 3:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

بعضی واژه ها دل ِ آدم را می گیرد در دستانش ...

که شاید یک نفر ِ دیگر هم پیدا شود ...

که مثل ِ تو ...

دلش در دستانش باشد و ...

بعضی حرفها از بعضی آدمها با دل ِ آدم عجیب بازی می کند

طوری اشکت را در می آورد که خودت هم حیران می مانی ...

وقتی به خودت می آیی که دیگر ...

دریای چشمانت دارد در طوفان ِ عجیبی دست و پا می زند

آن وقت یکی بیاید دستت را بگیرد ...

آن وقت ...

خوب است یکی دیگر هم

خیلیییییییی متفاوت

هوایت را داشته باشد ...

خیلی خوب است ...

.

.

.

مَ.ن دل دل کردن را از خود ِ تو یاد گرفتم ...

بغض کردن را ...

اینگونه سکوت کردن را ...

آن گاه که داشتم نبض ِ دلت را می گرفتم

و

تو

حواست به مَ.ن نبود!

راستی یادم رفت بگویم ...

چرا نبض ِ دلت انقدر کند می زد؟

.

.

.

می دانم که این روز ها ...

تو هم مثل ِ مَ.ن ...

پر شده ای

از

درد

بغض

دلهره


و این نبض ِ کند ِ مَ.ن و تو با تپش ِ دلهایمان عجیب تناقض دارد ...

دیگر دکترها هم از دست ِ مَ.ن و تو خسته اند ...!


مَ.ن و تو این شبها کم می آوریم ...

این شبهای ابری

این آسمان ِ بی ماه

این بغض های نفس گیر

.

.

تقصیر ِ کسی نبود

جا خوش کردن ِ این ابرهای ِ سمج

این آسمان ِ بی ماه

این هق هق ِ بی دریغ ِ باران

این نگاه ِ سرد ِ آفتاب

این نفس های تند ِ باد

شاخه ی نیلوفریمان را شکست ....

و

بغض کردیم ..........

 

بیا از همین بغض های ترک خورده هم نفس بکشیم!

______________________

پ.ن:

مَ.ن و تو خالی تر از همیشه ... مانده ایم به انتظار ِ هیچ!

 

پست ِ تقدیمی به بانو هور :)

 

 

 



+ 11:25 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

قلقلک ِ احساس

پنج شنبه 91/9/9

 


چیز ِ دیگری آزارم نمی دهد به جز این نگاه ها ...

لبخند ها ... این حرفهای ِ بی سر و ته ِ این و آن ...

.

.

هی صدایم بزند و م.َن خودم را بزنم به نشنیدن!

طی ِ یک عملیات ِ غافلگیرانه ...

 مچ  ِ دستم را بگیرد بکشاندم به طرف ِ دیگ...

بعد هم با یک دست سعی کنم گوشهایم را بگیرم

 که نشنوم بگوید: خیلی تنبل شده ای و از کار فرار میکنی و این حرفها!

آنوقت آخرش دعوایمان بشود سر ِ اینکه چه کسی بیشتر دیگ را هم بزند!

بعدهم چشم غره برود که مََ.ن اصلا کار بلد نیستم  و مثل ِ آدم بروم دنبال ِ بیکاری!

و مَ.ن هم از پشت ِ پنجره هوایش را داشته باشم 

داوطلب نشود برای شستن ِ ظرفها!

سرما نخورد!

شال ِ گردنش را کجا گذاشته؟

آن وقت محرم بشود و یک دقیقه هم توی خانه نباشیم ..

از صبح تا شب از این طرف به آن طرف

خیابان متر کنیم ..برویم هیئت!

یا اینکه

با صدایش توی پیاده رو های خلوت ِ شهر برای خودمان هیئت ِ دو نفره درست کنیم

بعد یکی هم بیاید از آن حوالی رد شود

بخندد به ما ...

به دیوانگی ِ مان ...

توی سرما و سوز ِ زمستان ... گاهی هم زیر باران .. شایدم برفی!

 فرق نمی کند ..حرف مَ.ن یک کلام!

بعد هم بیایم بهانه در بیاورم که هوا سرد است مَ.ن شال گردن ندارم

دستانم یخ زده ...

فداکاری کند شال گردنش را بدهد به مَ.ن

بعد هم بگویم دلم چادر ِ گِلی می خواهد ...

دستانش را گِلی کند فقط بخاطر ِ دل ِ مَ.ن

برود از آن چای هایی بگیرد که آن موقع خیلییییییییی می چسبد!

بعد دوباره چای بخواهم .....حتما باید لب سوز باشد!

حواسش نباشد  دستم را بزنم زیر ِ لیوانش ..

تمام ِ صورت و لباسش خیس شود

بعد هم

خودم را لوس کنم که دستم سوخته و و و ..

آن طور که فکر کند به طرز فجیعی سوخته ام

 و هی بگوید همش تقصیر من بود و این حرفها ..

بعد نقشه ام لو برود

بعد بخندم ..

او قهر کند ..

بعد خودش هم بیاید آشتی کند ...

بعد به جای هر قهر کردنش مجبورش کنم با هم برویم

هر کتابی را که دلم خواست برایم بخرد

بعد  بنشینیم توی پارک ِ پاتوق ِ همیشگیمان ....

و حرف بزند ... و کتاب بخواند ... و شعر بگوییم ... مشاعره ی دو نفره راه بیندازیم ...

آخر هم مَ.ن ببرم!  

و جایزه اَم باز هم یک کتاب ِ دیگر ...

حالا به جای دیگ هم زدن

می نشینم لب ِ ایوان!

اصلا پاهایم توان ِ قدم زدن ندارد!

بعد یکی بیاید از کنارم رد شود

و یک آخیییییییی ِ عمیق در دلش بگوید

و یک لبخند تحویلم بدهد

بعد هم برود پی کارش!

 

خاطرات احساسم را قلقلک می دهند ...

نمی دانم بخندم یا گریه کنم ....

بعد یادم بیاید وقتی که بود ...

به دستور مَ.ن بدو بدو از این طرف خانه به آن طرف

از آشپزخانه به انباری

که چه!

که باید دو رو برم پر باشد

از کشک و سرکه و قره قروت و رب ِ انار تا همشان را با  آش امتحان کنم!

حالا ........... لب به غذایم نمی زنم .......

اتاقم تا سقف پر شده از کتاب ....

که هر کدامش را  امضاء زده به اسم ِ خودش ...

حالا هم خیابان ها رو متر می کنم ...

آنقدر که یادم می رود شب بیرون از خانه بوده ام یا روز


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: فکرم مشغول است ...  باز هم تو پشت ِ خط بودی؟

 پ.ن: گرفته دلم ... از آن  دل گرفتن های عجیبی که خودم هم تعجب میکنم

پ.ن: ببخشید طولانی شد!

 

 

 

 


 

 


+ 6:26 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

 

و چه دیر به راز ِ دلش اعتراف کرد ...

.

.

هر جا که می روم دنبالم می آید!

می نشیند در برابر ِ چشمانم ...

نگاهش که می کنم خودش را برایم لوس می کند ...

می خندم

می خندیم ...

دستانم را می گیرد ...

حرف می زند

و حرف می زند ...

از تو ...

...

و

حالا

دیگر دلش آرامی ِ دلم را نمی خواهد!

دلش بهانه ی تو را می گیرد ...

می بینی؟

مَ.ن هیچ!

فکری به حال ِ دل ِ بی قرارش نمی کنی؟

.

.

دارد مجبورم می کند از تمام ِ دلبستگی هایم دل بکنم انگار!

از تو ...

از خودش ... !

این بار می خواهد دل ِ تو را آرام کند ...

می بینی؟

او هم عاشق ِ دلتنگی های دل ِ بی قرار ِ تو شده!

از همان وقتی که دیگر نگاهم نکرد فهمیدم ....

.

.

می نشینم زیر ِ نور ِ ماه ِ هرشب تنهایی اَم ...

به انتظار ِ تو ...

برای دلم نه!

برای دل ِ آرام کننده ی دلت!

بهانه هایش را دیگر نمی شود تحمل کرد!

بی قراری های ِ دلش دیگر دارد کلافه ام می کند ...

بیا تا دستانش را در دستانت بگذارم ...

تا خیالم راحت شود ...

تا خیالش راحت شود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:دیگر دانه های ِ دلش محکم نیست، می لرزند در دستانم!

 

 

 

 


+ 9:15 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما