|
|
پنج شنبه 91/10/28
دنبال یک نفر می گشتم برای بازی کردن بدون ِ اینکه دنبالش بروم خودش داوطلب شد اولش دوست نداشتم با او بازی کنم زیادی دلسوز و مهربان بود فکر می کردم می خواهد با مهربانی هایش لج ِ مرا در بیاورد اما بعد ... از رفتارش خوشم آمد تازه فهمیده بودم یکی دیگر هم می تواند از من لجباز تر باشد هوایم را داشت همیشه مواظب بود تا مبادا اتفاقی هر چند کوچک برایم بیفتد همه جا پا به پای من می آمد طوری که خودم هم تعجب می کردم . . . دلم عجیب برایش تنگ شده بود داشتم حساب می کردم چند وقتی ست که ندیدمش .. . . از پیچ ِ کوچه که می پیچم تنها ، شنیدن ِ صدای ِ پخخخخخخخخخخ گفتنت! چشمانم را می بندم فکر می کنم ممکن است خودش باشد یا باز هم خیال؟ داری صدایم می زنی فکر کرده ای ترسیده اَم؟ چشمانم را که باز می کنم نگران ، رو به رویم ایستاده ای ... عطر ِ لبخندت را می پاشی توی صورتم جان می گیرم انگار ... عجیب غافلگیر شده اَم از حضورت ...
توی کوچه پس کوچه های شهر ... قدم می زنیم شانه به شانه معلوم است چقدر از دیدنم ذوق کرده ای و مَ.ن هم! زل زده ای به حرف زدنم به قول ِ خودت یاد گرفته اَم حرف بزنم صدایم را به گوش ِ دلت برسانم
می خندم به تمام ِ حرفهایت به چشم ِ تو خنده هایم هم بزرگ شده یک غروب ِ سرد زیر ِ آسمان ِ این شهر یک جاده ی ِ بی پایان صدای ِ به هم خوردن ِ دندان هایم را که می شنوی شال ِ گردنت را می دهی به دستم! با اصرار می گیرم عطرش همان عطر ِ همیشگی ست حرفهایت جدی می شود کم کم داری از گذشته حرف می زنی و از ... اشک هایم را پنهان می کنم بین ِ تار و پود ِ شال ِ گردنت حرف می زنی از همه جا بیشتر از مَ.ن دیگر هق هق امانم را بریده سکوت کرده ای و نگران نگاهم می کنی و مَ.ن زل زده اَم به زمین ِ زیر ِ پایم آرام که می شوم می گویم: دیگر پاهایم توان ِ قدم زدن ندارند می نشینیم روی یک نیمکت ِ چوبی و ماه هم درست بالای ِ سر ِ ما تا تو هستی ماه را می خواهم چکار! دوباره شروع می کنی به حرف زدن صدایت دلم را عجیب می لرزاند مثل ِ همیشه . . .! قطرات ِ اشک را که روی گونه هایت می بینم دستم را می گیرم به دسته ی نیمکت انگار که بخواهم جلوی ِ چرخیدن ِ زمین را بگیرم ماه ِ بالای سرمان زل زده به اشک های ِ ما اشک ِ گوشه ی ِ چشمش می چکد روی دستم باز هم حسودی اَش شده خدا بخیر کند امشب ِ آسمان را ...
+ عکاس: مهدیه
شنبه 91/9/18
بعضی واژه ها دل ِ آدم را می گیرد در دستانش ... که شاید یک نفر ِ دیگر هم پیدا شود ... که مثل ِ تو ... دلش در دستانش باشد و ... بعضی حرفها از بعضی آدمها با دل ِ آدم عجیب بازی می کند طوری اشکت را در می آورد که خودت هم حیران می مانی ... وقتی به خودت می آیی که دیگر ... دریای چشمانت دارد در طوفان ِ عجیبی دست و پا می زند آن وقت یکی بیاید دستت را بگیرد ... آن وقت ... خوب است یکی دیگر هم خیلیییییییی متفاوت هوایت را داشته باشد ... خیلی خوب است ... . . . مَ.ن دل دل کردن را از خود ِ تو یاد گرفتم ... بغض کردن را ... اینگونه سکوت کردن را ... آن گاه که داشتم نبض ِ دلت را می گرفتم و تو حواست به مَ.ن نبود! راستی یادم رفت بگویم ... چرا نبض ِ دلت انقدر کند می زد؟ . . . می دانم که این روز ها ... تو هم مثل ِ مَ.ن ... پر شده ای از درد بغض دلهره و این نبض ِ کند ِ مَ.ن و تو با تپش ِ دلهایمان عجیب تناقض دارد ... دیگر دکترها هم از دست ِ مَ.ن و تو خسته اند ...! مَ.ن و تو این شبها کم می آوریم ... این شبهای ابری این آسمان ِ بی ماه این بغض های نفس گیر . . تقصیر ِ کسی نبود جا خوش کردن ِ این ابرهای ِ سمج این آسمان ِ بی ماه این هق هق ِ بی دریغ ِ باران این نگاه ِ سرد ِ آفتاب این نفس های تند ِ باد شاخه ی نیلوفریمان را شکست .... و بغض کردیم ..........
بیا از همین بغض های ترک خورده هم نفس بکشیم! ______________________ پ.ن: مَ.ن و تو خالی تر از همیشه ... مانده ایم به انتظار ِ هیچ!
پنج شنبه 91/9/9
چیز ِ دیگری آزارم نمی دهد به جز این نگاه ها ... لبخند ها ... این حرفهای ِ بی سر و ته ِ این و آن ... . . هی صدایم بزند و م.َن خودم را بزنم به نشنیدن! طی ِ یک عملیات ِ غافلگیرانه ... مچ ِ دستم را بگیرد بکشاندم به طرف ِ دیگ... بعد هم با یک دست سعی کنم گوشهایم را بگیرم که نشنوم بگوید: خیلی تنبل شده ای و از کار فرار میکنی و این حرفها! آنوقت آخرش دعوایمان بشود سر ِ اینکه چه کسی بیشتر دیگ را هم بزند! بعدهم چشم غره برود که مََ.ن اصلا کار بلد نیستم و مثل ِ آدم بروم دنبال ِ بیکاری! و مَ.ن هم از پشت ِ پنجره هوایش را داشته باشم داوطلب نشود برای شستن ِ ظرفها! سرما نخورد! شال ِ گردنش را کجا گذاشته؟ آن وقت محرم بشود و یک دقیقه هم توی خانه نباشیم .. از صبح تا شب از این طرف به آن طرف خیابان متر کنیم ..برویم هیئت! یا اینکه با صدایش توی پیاده رو های خلوت ِ شهر برای خودمان هیئت ِ دو نفره درست کنیم بعد یکی هم بیاید از آن حوالی رد شود بخندد به ما ... به دیوانگی ِ مان ... توی سرما و سوز ِ زمستان ... گاهی هم زیر باران .. شایدم برفی! فرق نمی کند ..حرف مَ.ن یک کلام! بعد هم بیایم بهانه در بیاورم که هوا سرد است مَ.ن شال گردن ندارم دستانم یخ زده ... فداکاری کند شال گردنش را بدهد به مَ.ن بعد هم بگویم دلم چادر ِ گِلی می خواهد ... دستانش را گِلی کند فقط بخاطر ِ دل ِ مَ.ن برود از آن چای هایی بگیرد که آن موقع خیلییییییییی می چسبد! بعد دوباره چای بخواهم .....حتما باید لب سوز باشد! حواسش نباشد دستم را بزنم زیر ِ لیوانش .. تمام ِ صورت و لباسش خیس شود بعد هم خودم را لوس کنم که دستم سوخته و و و .. آن طور که فکر کند به طرز فجیعی سوخته ام و هی بگوید همش تقصیر من بود و این حرفها .. بعد نقشه ام لو برود بعد بخندم .. او قهر کند .. بعد خودش هم بیاید آشتی کند ... بعد به جای هر قهر کردنش مجبورش کنم با هم برویم هر کتابی را که دلم خواست برایم بخرد بعد بنشینیم توی پارک ِ پاتوق ِ همیشگیمان .... و حرف بزند ... و کتاب بخواند ... و شعر بگوییم ... مشاعره ی دو نفره راه بیندازیم ... آخر هم مَ.ن ببرم! و جایزه اَم باز هم یک کتاب ِ دیگر ... حالا به جای دیگ هم زدن می نشینم لب ِ ایوان! اصلا پاهایم توان ِ قدم زدن ندارد! بعد یکی بیاید از کنارم رد شود و یک آخیییییییی ِ عمیق در دلش بگوید و یک لبخند تحویلم بدهد بعد هم برود پی کارش!
خاطرات احساسم را قلقلک می دهند ... نمی دانم بخندم یا گریه کنم .... بعد یادم بیاید وقتی که بود ... به دستور مَ.ن بدو بدو از این طرف خانه به آن طرف از آشپزخانه به انباری که چه! که باید دو رو برم پر باشد از کشک و سرکه و قره قروت و رب ِ انار تا همشان را با آش امتحان کنم! حالا ........... لب به غذایم نمی زنم ....... اتاقم تا سقف پر شده از کتاب .... که هر کدامش را امضاء زده به اسم ِ خودش ... حالا هم خیابان ها رو متر می کنم ... آنقدر که یادم می رود شب بیرون از خانه بوده ام یا روز
پ.ن: فکرم مشغول است ... باز هم تو پشت ِ خط بودی؟ پ.ن: گرفته دلم ... از آن دل گرفتن های عجیبی که خودم هم تعجب میکنم پ.ن: ببخشید طولانی شد!
یکشنبه 91/6/19
و چه دیر به راز ِ دلش اعتراف کرد ... . . هر جا که می روم دنبالم می آید! می نشیند در برابر ِ چشمانم ... نگاهش که می کنم خودش را برایم لوس می کند ... می خندم می خندیم ... دستانم را می گیرد ... حرف می زند و حرف می زند ... از تو ... ... و حالا دیگر دلش آرامی ِ دلم را نمی خواهد! دلش بهانه ی تو را می گیرد ... می بینی؟ مَ.ن هیچ! فکری به حال ِ دل ِ بی قرارش نمی کنی؟ . . دارد مجبورم می کند از تمام ِ دلبستگی هایم دل بکنم انگار! از تو ... از خودش ... ! این بار می خواهد دل ِ تو را آرام کند ... می بینی؟ او هم عاشق ِ دلتنگی های دل ِ بی قرار ِ تو شده! از همان وقتی که دیگر نگاهم نکرد فهمیدم .... . . می نشینم زیر ِ نور ِ ماه ِ هرشب تنهایی اَم ... به انتظار ِ تو ... برای دلم نه! برای دل ِ آرام کننده ی دلت! بهانه هایش را دیگر نمی شود تحمل کرد! بی قراری های ِ دلش دیگر دارد کلافه ام می کند ... بیا تا دستانش را در دستانت بگذارم ... تا خیالم راحت شود ... تا خیالش راحت شود ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:دیگر دانه های ِ دلش محکم نیست، می لرزند در دستانم!
یکشنبه 91/6/12
چشمانم دارند می چکند ... از ته ِ ته ِ ته ِ دلم ... از صدای به هم خوردن ِ دندان هایم گوش هایم را می گیرم ... فکر می کند صدای گریه هایش را نمی شنوم .. پنهانی ... کمی آن طرف تر از مَ.ن نشسته ... . . . چشمانم را می بندم ... می آید می نشیند کنار ِ مَ.ن سرم را می گذارد روی زانوانش گرمی ِ دستانش را روی گونه هایم حس می کنم ... گرم است ... گرم ِ گرم ... گویی بدنم جانی دوباره گرفته از گرمی ِ دستانش ... هر گاه که چشمانم را باز می کنم قشنگی ِ لبخند هایش سرحال ترم می کند ... صدای ِ حرکت ِ دانه های تسبیح ِ آبی ِ خوش رنگش را می شنوم ... دارد برای دل ِ مَ.ن امن یجیب می خواند ... . . می خندد ... مَ.ن هم می خندم با خنده های سنگ ِ صبور ِ این روز های زندگی اَم ... . . . در کنار ِخنده هایش ... آرامم ... خیلی آرام ... باورت می شود؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن : آن سفر کرده که صد قافله ی دل ، همره ِ اوست هرکجا هست ، خدایا به سلامت دارش
شنبه 91/4/17
انتظار و انتظار و انتظار چقدر دلم میخواست زمان خیلی زودتر بگذرد اما برعکس چه دیر می گذشت حواسم را پرت کرده بودم آن دورتر ها... اما داشتم خودم را گول می زدم ثانیه به ثانیه برایم قرنی گذشت.. . . بالاخر آمد با لبخندی بر لب کمی پر انرژی اما چشمانش . . . نور ِ چشمانش موج داشت می لرزید می دانم که دلش هوای گریه کرده بود اما... چقدر دلم میخواست دستانم را بگذارم زیر ِ چانه ام زل بزنم به چشمانش... بدون ِ بغض بگویم: می بخشی مرا؟ اما نگفتم... شاید وقتی دیگر . . . . . . حالا او رفته... مَ.ن مانده ام و یک یادگاری که شبها زیر ِ نور ِ مهتاب زل می زنم به آن فکر میکنم به حرفهایش... فکر میکنم به خنده هایش... فکر میکنم به گریه هایی که هیچ وقت ندیدم... فکر میکنم . . .
+دراین عصر ِ آهن،دیدن ِ آدمهای اهل ِ دل مساوی ِ ملاقات با ستاره هاست! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:یک پست ِ تقدیمی . . .
شنبه 91/3/27
سرچ ِ یک وبلاگ .. اعصابش خرد می شود از کندی ِ سرعت.. ازکنجکاوی صبرش تمام شده.. شاید هم پای احساسات در میان است! میخواند . . . و بغض می کند ... . . . تاوانش را یک کیبورد پس می دهد ... از باریدن ِ بی امان ِ باران ِشور ِ چشمانش.. دلش می گیرد از.. از مخاطب ِ خاص بودن ... از این همه قضاوت.. ازاین همه بی رحمی.. دلش خیلی می گیرد.. دلش . . . به داد دلش باید رسید.. باید به داد ِدل ِ تمام مخاطب های خاص رسید گناهاشان فقط مخاطب ِ خاص بودن است.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:به داد ِ دل ِ مخاطب های خاصتان برسید . . .
|