|
|
یکشنبه 94/3/17
و تو مثل ِ باران یک روز عصر اردیبهشتی بند نمی آید خوبی هایت ...
چهارشنبه 94/3/6
صدای اذان کل فضای اتاق را پر کرده. مثل همیشه توی تاریکی نماز می خوانیم. تو همان اتاقی که جان می دهد برای نماز خواندن. بی نور و خنک. همیشه یک عطر خاصی پیچیده توی فضا. حسش طوری ست که دلت می خواهد تا ابد همین جا نماز بخوانی. بدون اینکه لامپ را روشن کنم چند تا کلمه می نویسم گوشه ی دفترم. اگر یادم برود فاجعه ایست برای خودش. توی تاریکی روی میز دنبال عینکم می گردم. نیست. کلمه های کتاب دوتا شده اند. فقط کمی نور افتاده روی واژه ای. روی سیب ِ گلاب. بوی سیب گلاب نمی گذارد بلند شوم و عینکم را پیدا کنم. کلمه ها را مات می خوانم. شاید برای حدس زدن کلمه ای یک دقیقه هم مکث کنم. چشمانم درد می گیرند. سرم را گذاشته ام روی میز و در حال چرت زدنم. خواب آلود، آب نبات ِ ترش روی میز را می چپانم گوشه ی لپم و سعی می کنم از مزه اش خوشم بیاید. نمی آید. ترشی اش می زند دلم را. پنجره را باز می کنم. هوای این موقع صبح بیشتر از هر چیزی حال ِ دل آشوبم را خوب می کند. خیلی وقت است که مدرسه نرفته ام و حالا نمی دانم بچه ها چه ساعتی باید توی مدرسه باشند. شاید به خاطر همین متعجب شده ام از پسرکی که انگار پاهایش را دنبال خودش می کشد و کیفش برای سنش زیادی سنگین است. معلوم است که به زور از خواب بیدار شده. چند تا پسر بچه ی بازیگوش دیگر به سگ ِ ولگرد سنگ می زنند و سگ دست برنمی دارد از پارس کردن. دخترکی چادرش را تا روی صورتش پایین کشیده و عجیب می دود. دیرش شده؟ چند تا از برگ هایم خشک شده اند. آفتاب اینجا اذیتشان می کند؟
8:10 دقیقه: نمی دانم از کی اینجا ایستاده ام و بیرون را تماشا می کنم. مثل همیشه باز هم از وقت خوردن قرصی که هر روز به زور می بلعمش، گذشته! کتری خیلی وقت است که جوش آمده. وقت صبحانه خوردن نیست. تا یک ساعت دیگر باید کتاب نیمه تمام را تمام کنم.
9:25 دقیقه: آنقدر غرق خواندنم که یادم رفته باید زودتر صبحانه ام را می خوردم. دلم نمی آید کتاب را زمین بگذارم. اما سرم گیج می رود و انگار زمین در حال تند چرخیدن است. دو تا لیوان چای می ریزم و شیرینشان می کنم تا او هم بیاید سر سفره. از بچه مدرسه ای ها می گویم. از مدرسه نرفتنم. از دل تنگی هایم. از دوستان قدیمی. نیم ساعت گذشته و نگذاشته ام درست و حسابی صبحانه اش را بخورد. با تمام خاطراتم تنهایم می گذارد. زل زده ام به کاسه ی عسل و فکر می کنم غذا چی درست کنم؟
11:11 دقیقه: حالا که وقت تعطیل شدن نیست. شاید اخراجش کرده اند. شاید هم حالش خوب نیست. گریه هم می کند! آنقدر کنجکاوم که دلم می خواهد چادرم را بیندازم روی سرم و تا پشت در خانه یشان دنبالش بدوم و دلیلش را بپرسم که چرا گریه هم می کند! صدای سوختن بادنجان ها نگاهم را از پنجره می گیرد. زیادی وسواس به خرج می دهم که باید یکنواخت سرخ شوند! دلم شیرینی کشمشی می خواهد. داریم. خشک شده اند. مامان زنگ می زند و کلی سفارش می کند. به نظرش من از آن دختر هایی هستم که فقط باید سوال بشنوم تا جواب بدهم. همیشه می گوید. صدای گریه نسترن می آید، قطع می کند.
12:01 دقیقه: بوی سیر تمام خانه را گرفته. حواسم پی کتاب نیمه تمام می دود.
12:34 دقیقه: از هر طرف بچه مدرسه ای سرازیر می شود به سمت کوچه ها. تا آخرین نفر را هم با نگاه بدرقه می کنم. 14:16 دقیقه: صدای چرخیدن کلید و من هنوز پشت پنجره ام. به این فکر می کنم که روزی چند ساعت اینجا می ایستم و بیرون را تماشا می کنم. اسمش را گذاشته ام پنجره ی زندگی. شاید اسم مسخره ای باشد. اما واقعا هم پنجره ی زندگی ست برای من.
چهارشنبه 94/2/2
مامان که می گوید آن موقع چهار سال بیشتر نداشتم. خودم می گویم پنج سال. اول چهار تایی جلوی باغچه، زیر گرمای خرداد ماه سال هفتاد و پنج یا هفتاد و شش ایستاده بودیم و در حال آلاسکا خوردن منتظر بودیم که یکی از طبقه ی پایین از هندوانه خوردن زیر خنکای کولر دست بکشد و بیاید از ما چهار نفر عکس بگیرد. نمی دانم چه اصراری هم بود که دلمان می خواست جلوی باغچه بایستیم و حتما آلاسکاهایمان هم دستمان باشد. درگیر این بودیم که چرا کسی نمی آید که ... گل سر من گم شد. یکی از آن سیزده، چهارده ساله های بازیگوش حاضر شد از ما عکس بگیرد که آن موقع من بدون ِ گل سر جلوی دوربین حاضر نمی شدم! یکی از همان سه نفر با آن دو تا دعوایش گرفت که باید هر چه زودتر گل سر من را پس بدهند، تا زودتر عکسمان را بیاندازیم که آلاسکاهایمان هم دارند آب می شوند ها! خود عکس حاکی از آن است که سه تایی دقیقا جلوی دوربین مشغول دعوا کردنند و اصلا حواسشان به عکاس نیست. دست کوچکترشان گوشه ی لباس دیگری را گرفته که معلوم نیست دلش می خواسته جدایشان کند یا خودش هم درگیر بوده. همان موقع او که نمی دانم از کجا پیدایش می شود، من را گذاشته روی شانه هایش. من بدون گل سر بر سر شانه های او با لپ های گلی طوری خندیده ام که لپ ِ سمت ِ راستم چال افتاده. پاهایم هم پیداست. با دو تا دمپایی لنگه به لنگه که برای پاهایم زیادی بزرگند. حالا فکر می کنم هدف ِ عکاس از عکس انداختن ِ یهویی یا بازیگوشی بوده یا ... سمت چپ ِ عکس سه تا بچه ی قد و نیم به طوری جدی مشغول دعوا کردنند. سمت راست عکس من و او به دوربین خندیده ایم و سمت راست ما دوتا، نیمی از باغچه و کمی از کولر و گوشه ی روسری کسی که نمی دانم کیست، پیداست. دیگر هیچ عکسی از آن روز نداریم. من فکر می کنم آن موقع دیگر عکاس تحمل زیر آفتاب ایستادن را نداشته و دعوا هم به کتک کاری رسیده. هیچ چیزی از آن روز یادم نیست تنها یادم مانده که گل سرم از لا به لای خاک های باغچه ی پشت سرمان پیدا شد. این تنها عکسی ست که این همه دوستش دارم. هر وقت توی آلبوم به این عکس می رسم، دوست دارم تنها باشم. این عکس بدجور دلم را می سوزاند. این جور عکس ها را فقط باید توی تنهایی دید و بس ...
شنبه 93/12/16
توی آن تاریکی فقط حواسم به اطراف بود و سنگفرش های پیاده رو. صدای قدم های خودم را هم نمی شنبدم. تنها گوش هایم را تیز کرده بودم برای صداهای مختلف ِ دورو برم. داشتم فکر می کردم که صدای قدم های دیگری فکرم را بهم ریخت. انگار یکی چند قدم می آمد و می ایستاد و دوباره می آمد. دقیقا پشت سر من. هیچ چیز از سایه اش نمی فهمیدم. انگارکه نشسته راه بیاید. خودم را کشیدم کنار دیوار. او هم خودش را کنار کشید. چند لحظه چشمانم را بستم و سرم را تکیه دادم به دیوار. همه جا را تار می دیدم. نه از ترس. از این که راه این همه طولانی شده بود. او هم انگار پشت سر من ایستاده بود. پرنده هم توی خیابان پر نمی زد. آمد جلوی من ایستاد. وقتی او را دیدم، خندیدم. آنقدر خندیدم که اشکم در آمد. سگ ِ همین طور زل زده بود توی چشم هایم و شاید به این فکر می کرد که چرا می خندم. چرا این طوری می خندم اصلا؟ معلوم بود دنبال چیزی می گردد که قابل خوردن باشد و من هیچ چیز نداشتم. تمام کیفم را زیر و رو کردم. یک دفترچه ی کوچک. چند تا کاغذ کهنه ی تا خورده. دو تا بیسکوئیت خرد شده. یک بسته قرص مولتی ویتامین و پوسته ی شکلات توت فرنگی. دلم برایش سوخت. اما خودش همه چیز را فهمید انگار که راهش را از وسط خیابان کشید و رفت. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که جدی گرفتن بعضی چیز ها، بعضی وقت ها چقدر دردسر ساز می شود. بعضی اتفاق ها هیچی نیستند و بعضی آدم ها هیچی تر ... اصلا آدم از جان این زندگی چه می خواهد؟ هر روز با صدای تلفن کسی بیدار شوی که بی شک می دانی هنوز صبحانه اش را نخورده و اول می خواهد حال تو را بپرسد. با چشمان نیمه باز نامه ی یک خطی ِ روز یخچال را بخوانی که نوشته: اول رجوع شود به یخچال! دغدغه ات تنها بزرگ شدن برگ های گلدانت باشد و بزرگترین غصه ات زرد شدنشان. این که مدام به این فکر کنی هفت سین را کجا باید چید؟ تراس خانه ات پاتوق تمام گنجشک ها و کبوتر های آن دور و بر باشد و دیگر حتا با تو هم غریبگی نکنند. من از جان این زندگی چه می خواهم؟ نباید خوش باشم با صدای کسی که با زبان ِ کودکانه اش می خواهد هر روز به او سر بزنم و حتما برایش کیف عروسکی بخرم؟ هان؟
+
12:42 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
یکشنبه 93/1/24
یک زمانی وقتی به خودت می آیی که آدم های اهل ِ دل، یکی یکی خودشان را از زندگی ات کشیده اند بیرون. نه فقط از زندگی ِ تو، از روی زمین. از این دنیا و شاید هم از خاطره ها. دیگر سخت می شود کسی یادش باشد حرفی آشنا، و دیالوگی و نشانی ِ خانه ای قدیمی توی ِ پایین ترین ِ قسمت ِ شهر و اسم آدم هایی که ... آدم هایی که با وجودشان بزرگ شدی. وقتی به خودت آمدی که آدم ها یکی یکی از عکس های ِ توی ِ آلبوم ِ خانوادگی ات کم شده اند یهویی. وقتی به خودت آمدی که همه ی دیوار های ِ کاهگلی ِ همان خانه های ِ کوچه ی بچگی هایت پر از اعلامیه ی آدم هایی شده که تو با وجودشان . . . . قول گرفته بودم آدامس خرسی هایش را فقط به من بفروشد. قبول کرده بود و من هم با همان سادگی ِ کودکانه ام باور کرده بودمش. داشتم می گذشتم از مسیری که حتا دیگر اسمش را هم یادم نمی آمد. بقالی اش شده سوپر مارکت. خودش نیست. آدامس خرسی ها هم. کوچه ی رو به رو به مغازه را نگاه می کنم. خبری از درخت هایی که همیشه تا وسط ِ کوچه می آمدند، نیست. گوشه ی پرده ی در حیاطشان، با باد می آید توی کادر ِ کوچه. خانه اش از آن خانه هایی بود که همیشه ی خدا پر از مهمان بود. آن طرف خیابان، توی کوچه ای باریک و طولانی، اما باصفا. می دوم آن طرف ِ خیابان. ماشینی ترمز می کند و دستش را می گذارد روی ِ بوق. من هم دستم را گذاشته ام روی پرده ای که با باد هی می آید توی کادر کوچه. هیچکس نیست. خودش تنها، نشسته جلوی در ورودی. روی اولین پله. موهایش یک دست سفید شده. حواسش اینجا نیست انگار! می خواهم بنشینم رو به چشمانش که زل زده به دیوار رو به رو، و بگویم: من همون پیرزن 5 ساله ای یم که فقط ازتون آدامس خرسی می خرید.یادتونه؟ یکی از توی حیاط می گوید: دیگه چیزی یادش نمیاد. شاید دخترش باشد. شاید هم یکی که روزی از او قول گرفته بوده که فقط آدامس خرسی هایش را بفروشد به خود ِ خودش. چشمانم را می بندم که نبینم دلم یک جور ِ بدجوری ریخته پایین.
پنج شنبه 92/10/19
آدم از دار دنیا یک مادر بزرگ محشر داشته باشد چیز دیگری می خواهد؟ من باشم می خواهم. خودخواهم دیگر. البته همیشه به من می گفتند که تنها او را به خاطر خانه ی با صفایش دوست دارم. این که می نشستم توی یکی از اتاقهای پنج دری. پنچ تا در بزرگش باز می شد به سمت حیاط. اصلا در نبود. پنجره های خیلی بزرگ بود. خودشان می گفتند پنج دری. زمستان ها، اصرار و اصرار که من دلم تنگ شده برای او. هر جور بود خودم را می رساندم. می نشستم زیر کرسی و او برایم خاطراتش را تعریف می کرد. چند بار گفتم می شود کسی را بیاورم؟ خندید. از ته ِ دل خندید. اصلا نگفت کی. گفت برای چی؟ گفتم دلم می خواهد دستش را بگیرم و به زور هم که شده بیاورمش اینجا. شما بنشینید بین ما دوتا و برایمان قصه تعریف کنید. من انار دان کنم توی کاسه های گل سرخ جهیزیه تان. بعد بروم اتاق پایینی از بین کلی لباس و پارچه های ندوخته، آلبوم خانوادگی تان را بیاورم و بنشینیم و عکسها را نگاه کنیم و بخندیم. بعد بروم از سماور ذغالی گوشه ی اتاق، توی استکان های کمر باریک دور طلایی، سه تا چای داغ داغ بریزم و با یک کاسه قند و نبات و شکلات بنشینم کنار شما. این که زمستان باشد محشرتر می شود ها. از پشت پنجره بنشینید به پای برف بازی کردن های ما. بعد بیاییم بچسبیم به بخاری. و زل بزنیم به تسبیح توی دستهای شما. و من بغض کنم و بگویم: عزیز ما رو هم ... چشمانت را آرام روی هم بگذاری که خیالت راحت باشد. حواسم هست. آن وقت من از زندگی چه باید بخواهم توی این لحظات خوب؟ زیاد شرمنده شده ام از این که گاهی شبی نصفی شبی از خواب پریده ام و خواسته ام بروم توی آشپزخانه آب بخورم، صدای ذکر گفتن هایش سر سجاده ... اشک می دواند توی چشمانم. اشک شرمندگی ...
+ عکس از مهدی چگنی
دوشنبه 92/8/20 ذغال را برداری و بکشی روی ِ دیوار ِ سفیدی، سیاه می شود. اگر تازه تازه پاکش کنی؛ امیدی هست. اما اگر بگذاری بماند می ماند که می ماند که می ماند. شاید برای همیشه. من هم باید یکی از همین شبها دلم را بردارم و بروم. هر چند به مدد ِ حق هنوز هم از میان ِ کلی دود و دم و آلودگی و سیاهی نفس می کشد. باید تا دیر نشده کاری کنم. باید دلم را بردارم و ببرم بیاندازم میان ِ این روضه ها. میان ِ این اشک ریختن ها. تا دیر نشده باید بروم. تا دود نرسیده به گلویش تا خفه اش کند. باید بروم بیاندازمش جایی که بشود مثل ِ همان روز ِ اولش. سفید ِ سفید و برگردم و منتظر بنشینم تا خودش برگردد. دل ِ آدم بی صاحب نیست که گم بشود. اسمت مهر شده روی ِ پیشانی اش. روزی اگر بیدل هم بشوی دوباره برمی گردد تنگ ِ دلت. حتا اگر نذر کرده باشی اش. حتا اگر دو دستی تقدیمش کرده باشی به کسی. حالا تو بیا و بگو هدیه را که پس نمی دهند! مثل ِ کفتر ِ جَلد می ماند لاکردار. خودش برمی گردد دیگر....! داشتم چه می گفتم اصلا؟ داشتم می گفتم که باید بروم این تمام ِ زندگی ام را، تمام ِ دارایی ام را، همین روزگار سیاه کن را، بیاندازم میان ِ آدمهای ِ اهل ِ دلی، تا وقتی برگردد، شده باشد یک پا آینه برای ِ خودش. تمام ِ سیاهی ها و دودهایش ریخته باشد بیرون. که صاف شده باشد این کمر ِ شکسته اش. که عصایش را برای ِ همیشه بیاندازم میان ِ وسایل ِ قدیمی ام. یعنی می شود که برای ِ راه رفتن تکیه بزنم به دلم؟ اگر بشود. اگر بشود ... اصلا دل اگر دل باشد توی ِ همین شب ها، میان ِ اشک ریختن های ِ روضه های ِ مادر کار را تمام می کند. خودش را می تکاند ... نه؟ اصلا دل باید سر به راه باشد. باید برای ِ خودش راهنما باشد. باید انقدر قوی باشد که من به پشتوانه اش دست هایم را بگذارم توی ِ دستهایش. باید آنقدر قوی باشد تا با هر سردی ِ پنهانی ِ حرفهای ِ به ظاهر گرم ِ هر کس و ناکسی نلرزد. که تکیه نکند به دیوار ِ آدمهای ِ ناشناس. دل که نباید انقدر زود خودش را رو کند برای ِ غریبه ها. دل باید قوی باشد ... خیلی قویییییییییی ... دل باید ... داشتم می گفتم باید بروم تا دیر نشده ... باید بروم ... باید بروم به یکی بگویم برایم روضه بخواند ... تا دیر نشده . . . + دلم را پرت می کنم ِ لا به لای ِ چادری سفید با گل های ِ ریز ِ صورتی تا غرق شود درون ِ سجاده ی ِ مخمل ِ سبز ِ مامان و دو رکعت نمار می خوانم به نیت ِ جان دادن میان ِ سین ِ سبحان الله گفتن های ِ او ... قربة الی الله ...
|