فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پنج دری - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج دری

پنج شنبه 92/10/19

 

 

آدم از دار دنیا یک مادر بزرگ محشر داشته باشد چیز دیگری می خواهد؟ من باشم می خواهم. خودخواهم دیگر. البته همیشه به من می گفتند که تنها او را به خاطر خانه ی با صفایش دوست دارم. این که می نشستم توی یکی از اتاقهای پنج دری. پنچ تا در بزرگش باز می شد به سمت حیاط. اصلا در نبود. پنجره های خیلی بزرگ بود. خودشان می گفتند پنج دری. زمستان ها، اصرار و اصرار که من دلم تنگ شده برای او. هر جور بود خودم را می رساندم. می نشستم زیر کرسی و او برایم خاطراتش را تعریف می کرد. چند بار گفتم می شود کسی را بیاورم؟ خندید. از ته ِ دل خندید. اصلا نگفت کی. گفت برای چی؟ گفتم دلم می خواهد دستش را بگیرم و به زور هم که شده بیاورمش اینجا. شما بنشینید بین ما دوتا و برایمان قصه تعریف کنید. من انار دان کنم توی کاسه های گل سرخ جهیزیه تان. بعد بروم اتاق پایینی از بین کلی لباس و پارچه های ندوخته، آلبوم خانوادگی تان را بیاورم و بنشینیم و عکسها را نگاه کنیم و بخندیم. بعد بروم از سماور ذغالی گوشه ی اتاق، توی استکان های کمر باریک دور طلایی، سه تا چای داغ داغ بریزم و با یک کاسه قند و نبات و شکلات بنشینم کنار شما. این که زمستان باشد محشرتر می شود ها. از پشت پنجره بنشینید به پای برف بازی کردن های ما. بعد بیاییم بچسبیم به بخاری. و زل بزنیم به تسبیح توی دستهای شما. و من بغض کنم و بگویم: عزیز ما رو هم ... چشمانت را آرام روی هم بگذاری که خیالت راحت باشد. حواسم هست. آن وقت من از زندگی چه باید بخواهم توی این لحظات خوب؟ زیاد شرمنده شده ام از این که گاهی شبی نصفی شبی از خواب پریده ام و خواسته ام بروم توی آشپزخانه آب بخورم، صدای ذکر گفتن هایش سر سجاده ... اشک می دواند توی چشمانم. اشک شرمندگی ...

 

+ عکس از مهدی چگنی

 



+ 8:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما