|
|
یکشنبه 94/3/3
وقتی در را باز کرد، جا خورد. انگار که دنیا را در دست هایش گذاشته باشی. گریه ام گرفت و یواشکی اشک هایم را پاک کردم. دلم گرفته از خودم که فرصت کنار هم بودن با این آدم ها را، هم از خودم می گیرم هم از آن ها ... شاید نمی خواهم باور کنم که من هم یک روز ... می روم.
یکشنبه 94/2/27
نگاهت جادو می کند حتا وقتی که چشمانت را بسته ای ...
چهارشنبه 94/2/9
همیشه همه فکر می کردند که بیشتر از این که شبیه بابا باشم شبیه مامانم. همیشه همه اشتباه فکر کرده اند. همیشه همه ظاهر همه چیز را دیده اند که اشتباه کرده اند. وقتی که حرف می زنم انگار خود مامانم. راه که می روم. وقتی که می خندم. اما همه چیز این وسط مساوی تقسیم نشده. بیشتر به بابا کشیده ام تا مامان. گریه کردن هایم. ناراحتی هایم. سکوت کردن هایم. فکر کردن هایم. حتا نگاه کردن هایم. مامان همیشه می گوید: اگه خودش خونه نباشه یکی رو به جای خودش گذاشته که همون جور به آدم نگاه کنه! بعد می خندد. یک زمانی بابا عاشق فرش بود. فرش که می دید چشمانش برق می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد. آن موقع ها فکر می کردیم که فرش را از ما هم بیشتر دوست دارد. حتا زمانی هم توی این فکر بودیم که برایش به جای هر کادویی، چیزی بخریم که مربوط به فرش باشد. از صبح تا شب هم کارش زندگی کردن میان فرش ها بود. هر جا می رفتیم مدام بحث فرش می شد و این که آدم از کجا فرش خوب را بشناسد. اگر چیزی نمی گفتیم بابا یک روز کامل در موردش برای بقیه حرف می زد بدون این که ذره ای خسته شود. چند سال گذشت. یهو بابا حوصله ی هیچ مهمانی ای را نداشت. اصلا حوصله ی فرش را هم نداشت. حوصله ی هیچ چیزی را. از یک زمانی به بعد کلمه ی فرش شد کلمه ی ممنوعه توی خانه ی ما. توی مهمانی ها هم اگر حرفی می شد بحث را عوض می کردیم که بابا نشنود. همین دو سه سال پیش، مستندی از تلویزیون پخش می شد که چند تا کارشناس در مورد فرش دستباف صحبت می کردند. دنبال کنترل می گشتم که بابا میان سکوت کردن هایش شروع کرد به حرف زدن. می گفت آدم باید سرش را روی فرشی بگذارد که دلش روی آن خوش باشد. بابا راست می گفت. همان موقع بود که فهمیدم چقدر شبیه به همیم. سکوت کردن هایمان. غصه خوردن هایمان. گریه کردن هایمان. ناراحتی هایمان. دلتنگی هایمان حتا ...
یکشنبه 94/1/23
خوردن شربت آناناس زیر قطره های باران، برای هرکسی می تواند لذت بخش باشد. اما اگر یهو همان وسط یاد چیزی بیفتی که دیگر ... . همان طور که لیوان شربتم را سر می کشم و زل زده ام به ته لیوان و قطره ها چند تا چند تا می چکند روی صورتم: - یادته؟ + اوهوم ... بعد تنها سکوت است و سکوت.
دارم برایت می خوانم: * برای روح غریبم صدایتان خوب است شنیدن نفس آشنایتان خوب است بدون فاصله با من همیشه صحبت کن نبند پنجره را چشم هایتان خوب است
نمی دانم حرف هایم را از کجا شروع کنم. تنها می دانم که کلی حرف ِ تلخ پشت تار های صوتی ام، بیخ گلویم را محکم چسبیده اند. تا حد خفگی. این بار تو دستت را گذاشته ای زیر چانه ات و زل زده ای به من. فکر می کردم اگر تو را ببینم سکوت می کنم. اما حالا واژه ها خودشان بی اجازه از دهانم بیرون می ریزند. دارم برایت می گویم که ... هیچ وقت نشد آن طور که باید به تو بفهمانم چقدر دوستت دارم. شاید هم معنی این دوست داشتن را خودت فهمیده باشی. بعضی وقت ها چقدر دلم می خواسته هی نگاهم کنی. هی من غرق شوم . و دستانت را به بهانه ی نجات، محکم بگیرم توی دستانم. این همه سکوت همیشگی ات را نمی فهمم. انگار همیشه دوست داری سکوت کنی. فقط نگاه کنی. با نگاهت لمس کنی. دست ها را. حرف ها را. دل ها را. اما دل خودت را پنهان کرده ای میان کلی غم و غصه. چقدر دلم می خواهد از دلت سر در بیاورم. از این نگاه عمیق میان دل چشمانت. کلی حرف روی دست دلت مانده. مانده ام چرا آنقدر برای گفتنشان دل دل می کنی. دارم برایت می گویم خودم هم مانده ام که چرا آن وقت هایی که کنارت می نشستم زبان باز نمی کردم بگویم حرف بزن. چرا یک بار خودخواهی نکردم. چرا انتظار داشتم همه چیز را از چشم هایم بخوانی. خودم هم نمی دانم چرا مثل تو این همه مدت سکوت کرده ام. شاید می خواستم تو آرام بگیری. شده ام مثل قدیم ها که هی دلم می خواهد بزنم بیرون و خودم را گم کنم توی جاده ای که ته ندارد و من هم خسته نشوم از قدم زدن. باران هم خواست بیاید، بیاید! اصلا دیگر مهم نیست. فقط آن موقع دوست ندارم به هیچ چیز فکر کنم. به هیچ چیز. حتا به تو. و دیگر صدای خودم را نمی شنوم. مثل ماهی فقط لب هایم تکان می خورند. با این که کنارم نشسته ای، انگار که تمام غم عالم را یک جا توی دلم ریخته باشند. الکی می خندم. بی وقفه حرف می زنم و طعم شیرین شربت آناناس زیر زبانم هیچ طعم خاصی ندارد. انگار که اصلا طعم نداشته باشد. مثل آب. حالا نوبت به حرف زدن تو رسیده. حواست به واژه هایت نیست و این منم که یواشکی آه می کشم. فضای دوروبرمان پر از دود شده. آنقدر سرفه می کنیم که دیگر نفسمان بالا نمی آید. و این دودها حاصل ِ تمام آه کشیدن های یواشکی من است. دود ِ سوختن ِ دلم ... دارم به این فکر می کنم کاش بشود با این اشک هایی که تا پشت پلک هایم بالا آمده، غرق شویم یا آنقدر میان ِ این دودها بمانیم و از بی هوایی دست و پا بزنیم تا بمیریم. زل زد ام به ته لیوان ِ شربت آناناس. - یادته؟ + اوهوم ... سنگینی ِ غم ِ روی دلم طبیعی نیست و فکر می کنم هر لحظه ممکن است انفجاری رخ بدهد. مزه ی ته گلویم به تلخی می زند. به تلخی چیزی شبیه زهر ِ مار ... + می خواهم دوستت نداشته باشم. می دانی که نمی توانم. * مسعود جعفری
دوشنبه 94/1/17
دارم فکر می کنم. اصلا نیازی به فکر کردن نیست. واژه ها خودشان می آیند. باید یه جوری بیایند که نه به تو بر بخورد و نه به ... اصلا از کلیشه ای حرف زدن بدم می آید. از وسواس روی کلمات هم بدم می آید. از تو ... نه! بعضی وقت ها آنقدر دلم برایت تنگ می شود که از خودم هم بدم می آید. از این همه دوست داشتن بدم می آید. یعنی بدم نمی آید. نه اصلا بدم می آید. این دوست داشتن ِ زیادی ِ دیوانه وار، دارد نابودم می کند. دیدی گفتم واژه ها خودشان می آیند. از واژه ها هم حتا بدم می آید. از نوشتن. از تو ... نه! این روزها زیادی فکر می کنم. این فکر کردن زیادی دارد مغزم را سوراخ می کند. فکر کردن به تو ... به حرف هایت...به چشم هایت که از من دریغشان می کنی. به صدایت که لجبازی توی واو به واوش موج می زند. به خودم ... راستش به خودم بیشتر فکر می کنم. داشتم کتابی را می خواندم. خطی از آن مرا یاد تو انداخت. ریز ریزش کردم. بعد زل زدم به خرده کاغذ ها و فکر کردم که چرا ... شاید دیگر از کتاب ها هم بدم می آید. از خودم حتا. از تو ... هنوز نه!
+ لعنت به هر چیزی که از آن بدم می آید.
+ باور نکردنی ست پس از قرن ها هنوز
چون دلبران دوره سعدی ستمگری . . . عبدالمهدی نوری
پنج شنبه 93/12/28
به جای صدای شلوغی توی خیابان، گوش هایم پر شده اند از صدای افتادن صندلی ای که چند دقیقه پیش روی آن نشسته بودم. چشم هایم که تا حالا خشک شده بودند و اما حالا ... همه چیز برعکس شده. هم حرف هایم دارد یادم می آید و هم گریه ام ... گریه ام تمام نمی شود، برای سیب هایی که توی خانه دارند می سوزند و برای کوچکترین ماهی گلی ِ توی تنگ و حالا برای صداهای توی خیابان که باعث می شوند بدجور از جا بپرم و بیشتر گریه کنم. برای خودم که جرات نکردم به او بگویم که ... نمی دانستم حواسم به صدای شلوغی بیرون باشد یا به ماهی گلی ها یا ... یا به سیب هایی که داشتند روی گاز توی خانه کمپوت می شدند. حواسم را هم زمان باید به چند جا وصل می کردم. و به او ... و به دست هایش و به چشم هایش. و و و .... به دست هایش که گذاشته بودشان روی میز. بی هیچ حرکتی. به چشم هایش که وحشتناک زل زده بودند به دهان من تا کلمه ای بیرون بیاید. به ماهی گلی ها که یکیشان روی آب مانده بود و با چشم های از حدقه بیرون زده مرا تماشا می کرد. به سیب هایی که تا حالا شاید سوخته بودند.... به ... به شلوغی و سر و صدای توی خیابان که دلم می خواست خودم را در برابر او بی تفاوت نشان دهم. که هر لحظه از جا نمی پرم که مدام حواسم به همه چیز هست. که ... که هیچی اصلا ... این جور وقت ها دلم می خواهد کسی که رو به رویم نشسته و منتظر شنیدن حرف های من است یک کلمه حرف بزند تا من هم واژه هایم را پیدا کنم. که بغضم را قورت بدهم و تمام حرف هایم را یک نفس بگویم. او می تواند این کارها را بکند که حداقل دلش برای دلم بسوزد. دلش برای چشم هایم بسوزد که هی بیشتر دارند می سوزند. یا چند دقیقه بگذارد سرم را بگذارم روی میز تا آرام شوم. اما او هیچ کاری نمی کند. با تمام بی رحمی زل زده به دهانم تا حرف بشنود. پلک نمی زند و انگار خشک شده و من از این بیشتر از هر چیزی می ترسم. نمی خواهم نگاهش کنم. با انگشتانم روی میز شعر می نویسم تا حواسمان پرت شود. او سمج تر از این حرف ها، منتظر ِ شنیدن، دست به سینه می نشیند و صدایش را کمی صاف می کند. این یعنی دیگر دارد تحملش از این سکوت تمام می شود. با نوک ِ کفشم می کوبم روی زمین. فایده ای ندارد. لب وا می کنم. اما نه درست و حسابی. از خودم حرصم گرفته. بریده بریده حرف می زنم با صدایی که از ته چاه بیرون می آید و با یک عالمه بغض یکی شده. کلمه ها را ردیف می کنم. این ها برایش کافی نیست. توقعش بیشتر از این حرف هاست. نفس عمیق می کشم تا کمی آرام شوم. باز هم فایده ای ندارد. حالا این وسط یاد کوچکترین ماهی گلی افتاده ام که اشک هایم سر می خورند روی میز. چشم هایش بی رحم تر می شود. حتی نمی توانم دلیل گریه کردنم را برایش توضیح بدهم. گوشه لبم از فشار دندان ها خون افتاده. می فهمد که دارم دنبال آب می گردم که دستش را دراز می کند و دستمال کاغذی را جلوی صورتم می گیرد. فکر می کند این طور آرام می شوم؟ هیچ فایده ای ندارد. دستش را پس می زنم. کیفم را بی هوا از روی میز بر می دارم که خودش را عقب می کشد. در را که باز می کنم او پا زده به صندلی ای که من چند لحظه پیش روی آن نشسته بودم. صدای افتادن صندلی بیشتر از هر چیزی می ترساندم. توی خیابان نمی توانم اشک هایم را پاک کنم و بیشتر از هر چیزی برای خودم گریه می کنم که جرات نکردم به او بگویم که چشم هایش، لعنتی ترین چشم های دنیاست. حتا همین طور بی رحم و گستاخ.
آخر به غلط یکی وفا کن! سعدی
سه شنبه 93/12/12
دلم می خواهد فقط بنویسم. توی همین تاریکی حتا. ساعت مدام حواسم را پرت می کند. می خواهم بگذرم از واژه ای. سماجت می کند برای ماندنش. یکی، یک لیوان آب می گذارد روی میز و می رود به سمت میز کناری. صدای کشیده شدن صندلی آنقدر گوش خراش است که نگاهش می کنم. خودش را یک جورهایی پرت می کند روی صندلی. انگار که یک روز کامل کوه کنده باشد. نگاهم گذری می چرخد روی چهره اش. ثابت می ماند. برق سه فاز وصل کرده اند به تمام وجودم. چشمانم تا حد توان گرد شده. کم کم مثل شامی بدون آرد، روی صندلی وا می روم. انگار که هر تکه از وجودم به سمتی روان است. دلم جلز و ولز می کند اما ظاهرا همه چیز آرام است. پاهایم چسبیده به زمین، می لرزند. حس کسی را دارم که می خواهد حرف بزند اما لال است. وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. در حد انفجارم و حال خودم را نمی فهمم. پاهایم را روی زمین می کشم. انگار که تمام علائم حیاتی راه رفتنم از بین رفته باشد. باران هم مرهم خوبی ست. وقتی که آنقدر تند می بارد تا خنثی می شوم. می خواهم حواس خودم را پرت کنم. تولد او هم نزدیک است. دلم می خواهد برایش هدیه ای بخرم که ...... چرا حواسم پرت نمی شود؟ حواس من کی پرت شده که حالا پرت شود؟ کجا پرت شود اصلا؟ صد سال هم بگذرد نمی شود که نمی شود. دارم خودم را گول می زنم؟ آنجا چه کار می کرد؟ لعنت به این حس که همیشه مثل ویرگول در برابر او مکث کرده. به خودم که می آیم، تمام واژه هایم را ریخته ام کف خیابان و زیر قدم هایم. غمگین تر می شوم.
+
9:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|