فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
اردیبهشت - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به هوای اردیبهشت

چهارشنبه 98/2/11

 

 

_شما بچه شهری ها به این خونه ها عادت ندارید.


عزیز در حال ریختن چای ِ توی استکان چپ چپ نگاهش می کند. رو می کند به من و می گوید شاید یه صدایی بیاد از خانه ی کناری یا دعوای گربه ها.. اصلا برای چه آمده ام اینجا! یا اینجا بخوابم یا توی حیاط. یا بالای پشت بام. چه فرقی می کند. دلم میخواهد حالا که آمده ام کمی تنها باشم. عزیز با دلخوری نگاهم می کند. این یعنی که هر کاری دلت خواست بکن. گفتم مثلا آمده ام که تنها باشم نمیدانستم که شما هم...هنوز حرفم تمام نشده که می پرد وسط حرفم.

_میخوای بریم؟ چته تو؟


قند را پرت می کند توی قندان و می رود. عزیز زل زده به استکان توی دستش!


_دعوای شما دوتا تمومی نداره؟ هر کاری میخوای بکن!


این یعنی که خیلی دلخوریم. وسایلم را می گذارم توی حیاط. انگار میخواهم یک جوری ثابت کنم که از تنهایی نمیترسم. هیچکدام حرفی نمیزنند. یکی چراغی بالای سرم گذاشته که حیاط کمی روشن بماند. آسمان صاف نیست. انگار به چشمم زیادی سیاه است. هنوز خوابم نبرده که کسی آهسته به در می زند! چادرم را انداختم روی سرم و چراغ را برنداشتم. با هر بار کیه گفتنم فقط منم می شنوم. صدایش آشنا هست و نیست. حتما خبر داده اند که من اینجام و کسی نگران نباشد. در را باز می کنم تا بگویم اینجا هم دست از سرم... کسی نیست. به سمت راستِ این کوچه نگاه می کنم. سایه ای روی دیوار افتاده. مدتهاست حس می کنم این سایه دنبال من همه جا می آید. در را نیمه باز می گذارم و دنبالش می روم. نمیدانم دیوانگی محض است یا هر چیز دیگری. حس می کنم آشناست. انگار سالهاست این سایه را می شناسم. قدم هایش را بلند برمی دارد. هیچ چیز نمی بینم. جز سایه ای که مدام از این کوچه به آن کوچه می رود. چشمانم می سوزد از بس زل زده ام به تاریکی! دیوانه شده ام. نمیدانم نصف ِ شبی توی این کوچه های تنگ و تاریک چه میکنم. هیچکس نیست و من تنهام. از تنهایی میترسم. از این سایه ی آشنا هم. باید برگردم. باید زودتر برگردم. می دوم. انگار سایه همانجا ایستاده و مرا تماشا می کند! قدم هایم را تند تر می کنم .چادرم را مشت کرده ام بیخ ِ گلویم که نیفتد. آنقدر هول شده ام که فکر میکنم اصلا این کوچه ها را نمیشناسم. دلم میخواهد بلند بلند گریه کنم. سر پیچ ِ آخرین کوچه میخورم زمین! حس میکنم سایه دارد نزدیک تر میشود. از ترس زبانم بند آمده. چشمانم می سوزد از اشک! دستش را می گذارد روی سرم. صدایش همین نزدیکی هاست.


_ آخه کجا یهو غیبت زد نصف شبی. پاشو بریم خونه. چرا گریه می کنی؟ قهری؟ بیا آشتی کنیم برگردیم تا عزیز بیدار نشده....خب یه چیزی بگو دیگه.

 



+ 8:43 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

اردیبهشت

دوشنبه 97/2/10

 

 

 

گفتم حوصله اش را ندارم. نه حوصله ی اردیبهشت و این هوا و یاس هایش. نه حتا حوصله ی قدم زدن و فکر کردن .دیگر برایم فرقی نمی کند بهار باشد یا پاییز. یا اصلا خود زمستان.می خواهد اردیبهشت باشد یا خود اسفند. تمام حرف هایم از سر دلخوری بود. شاید از من  انتظارش را نداشت که زل بزنم توی چشم هایش و برای او از بزرگترین اشتباهش حرف بزنم. من هم دلخور بودم. اما شاید نباید برای هیچ وقت حرفی می زدم. تعجب کرد. ناراحت شد. بغض کرد. شاید نباید یک کلمه از حرف های توی دلم چیزی می گفتم. نمی دانم. فقط این را می دانم که انتظارش را از من نداشت. حالا هزار هم بگویم اشتباه کرده ام؛ دیگر برایش فرقی نمی کند.

برای من هم دیگر فرقی ندارد که اردیبهشت باشد یا نه. شاید من هم برای همیشه توی زمستان مانده ام.


 

 


+ 8:55 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

کل عصر را نشسته بودم و بی حواس نگاه می چرخاندم روی کلمه ها. به خودم که آمدم تماما خیس شده بودم و همه ی صفحه های کتاب انگار که داشتند آب می شدند. می خندیدم و وسط خندیدن، اشک می ریختم میان ِ دل ِ این باران های تند ِ عصر ِ روز های اردیبهشتی. از همین اشک هایی که آدم برای غم های خاص می ریزد. از همین غم هایی که دوست داری مدام دچارشان باشی. به ته ِ کتاب رسیده بودم زیر باران و غم تمام شدنش داشت مچاله ام می کرد. یک جور بهت، پلک زدن را هم فراموشم کرد.

باز هم یک صفحه ی دیگر ورق خورد. حس می کنم این عدد بیست و سه ی دوست داشتنی، باید عدد خاصی باشد. دلم می خواهد بیشتر از این حرف ها دوستش داشته باشم. دلم می خواهد حواسم بیشتر دنبالش باشد. دلم می خواهد مدام برای خودم مرور کنم خاطرات خوب شروع شدنش را. بعد از سوال پرسیدن هایش خیلی فکر نکردم که بگویم انگار بیست و سه سالگی برایم طعم آبنبات چوبی های هفت سالگی ام را می دهد. همین قدر شیرین. همین قدر دلنشین. همین قدر که اصلا دوست نداری تمام شود.

اصلا اردیبهشت چیزی کم ندارد. نه؟ این همه بستنی خوردن با کیک های شکلاتی ِ تلخ ِ تولد ِ آدم های دوروبرم. زندگی با یاس های پشت پنجره. این همه باران تمام نشدنی و کلییییی کتاب. حالا تو فکر کن که بیست و سه سالگی ات هم وسط همه ی این ها رخ بدهد. محشر تر از این؟

+ شانزده ِ اردی بهشت ِ بیست و سه سالگی ام را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

+ اردی بهشت همان گیلاس خوردن های توست. دوستش دارم. بی نهایت ...

+بهترین هدیه، بهترین کتاب از طرف بهترین دوست ...

+ عنوان از رضا مقصدی

 

 


+ 9:45 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

اردیبهشت

سه شنبه 94/1/25

 

 

از همین چند روز پیش شروع شد. صبح با حال ِ خوشی از خواب بیدار شدم و کنار گنجشک ها صبحانه خوردم و شب را تا خود صبح برای کودکی هایم قصه گفتم.

همین چند شب پیش، ساعت حوالی یازده: شام خورده ایم و من دارم ظرف ها را آب می کشم و برای او داستان تعریف می کنم. صدای ِ رادیو آوا پیچیده توی خانه. سرم را بر می گردانم طرف پنجره که چند تا قطره می چکد روی شیشه. نگاهم می چرخد تا خود ِ گلدان هایم. تعجب می کنم که چرا از صبح ندیده ام گل دادنشان را. پنجره را باز می کنم و لبخند می زنم به ماه. به ماهی که اردیبهشتش شروع می شود. دلم می خواهد توی این هوای خوب فقط نفس بکشد. یک جورهایی مثل آرام شدن روی آب دریا، طوری که چشم هایت را ببندی و فقط به صدای شیرین آب گوش بدهی. خیلی ذوق کرده ام. با این که باران می آید آسمان هم ماه دارد هم خیلی زیاد ستاره. خیلی اتفاقی قدم می زنیم و قدم می زنیم که می رسیم به حیاط ِ بهار نارنج ها. یک حیاط خیلی بزرگ پر از بهار نارنج، با یک نیمکت ِآبی رنگ. بدون شک آن نیمکت را هم برای ما گذاشته اند. بهار نارنج ها تازه شکوفه داده اند و ما نشسته ایم میان ِ دلشان. نشسته ایم زیر نور ماح و بستنی می خوریم، که باز هم صدای من می گیرد. با همین صدای گرفته کلی حرف می زنم و او کلی می خندد. بعد از مدت ها کلی نفس عمیق می کشم بدون آن که ذره ای سرفه ام بگیرد. یهو دلم می خواهد بدوم زیر باران ِ میان ِ بهار نارنج ها. انگار بقیه هم فهمیده اند که اردیبهشت برای ما شروع شده که هیچکس توی خیابان نیست. دوتایی تا سر خیابان فقط می دویم. دویدن ِ خنده داری ست این آهسته دویدن ِ ما. به سر پیچ رسیده ایم که می نشینم لب جدول. دوباره کتونی های گِلی ِ من ... دوباره باران ... دوباره دویدن ... دوباره اردیبهشت ... خنده و خنده و خنده. این همه سال گذشته، اردیبهشت همان اردیبهشت چند سال پیش هاست. تنها ماهی که می توانی زیر باران هایش کلی نفس عمیق بکشی بدون آن که ذره ای سرفه ات بگیرد.

+ اصلا اردیبهشت که بدون دیوانگی اردیبهشت نیست. هست؟

 

 


+ 7:56 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

چشمانم را به روی شکوفه های گیلاس کنار جاده بستم و شیشه را کشیدم پایین که کم نیاورم از بی هوایی. از بی اکسیژنی. که قطره های باران را مستقیم ببلعم. که آرام بگیرم. که ... گریه کرده بودم. تا وقتی ماشین ایستاده بود، گریه کرده بودم. از ته ِ دلم گریه کرده بودم. دلت می خواست مرا این گونه بکشانی دنبال خودت؟ یک دختر کوچولوی 5 ساله را؟ هان؟ دوستم داشتی دیگر. می دانم. متفاوت دوستم داشتی تو یکی. دوباره بچه شده بودم. شده بودم اندازه ی 5 سالگی هایم. مثل همان موقع ها، دلم خواسته بود یکی حواسش به من باشد. یکی هوایم را داشته باشد. یکی ...

به هوای اردیبهشت و مولکول های اکسیژن متفاوتش منتظر نشستم. بعد که تو آمدی، کتانی های مشکی ام را پوشیدم _همان هایی که تو خیلی دوستشان داری_ و بندهایش را باز گذاشتم که آن ها هم فقط همین روز را نفس بکشند. کیف عروسکی ام را انداختم روی شانه هایم. آفتاب فقط کمی پنهان شده بود پشت ابرها که دستم را گرفتی و کشاندی به دنبال خودت. حواست به من بود. هوایم را داشتی. دستم را محکم گرفتی که یهو به بهانه ی آلوچه ها ندوم وسط خیابان. که یهو نپرم وسط دل یاس ها به هوای این که عطرشان بایدددددد بی قرارم کنند. رادیوی ماشین آن موقع داشت می خواند گفتم بدوم تا تو همه فاصله هاااا رااااااااااآآآآآآآآآ که چراغ قرمز شد. مجبورت کردم شیشه ی ماشین را بکشیم پایین و بع بع کنیم به نگاه متعجب ماشین های کناری مان. دستم را دوباره گرفته بودی و دویده بودیم روی جدول های خیابان تا وقتی که تو باخته بودی. دویده بودیم زیر باران تا وقتی که دیگر نفست تمام شده بود. لواشک زرد آلو خریدی برایم که فقط کمی آرام بگیرم. که فقط کمی بنشینم روی زمین. که فقط کمی ... خسته شدی بودی یا می خواستی نگاهم کنی فقط؟ بی شیطنت که نگاهت کرده بودم، خندیده بودی. من هم خندیده بودم. من هم بدون ِ گریه، خندیده بودم. نگذاشته بودیم لب هایمان منحنی رو به پایین شود. نه اشکی حلقه بزند و نه قدمی سست شود. فقط کل یک روز را دویده بودیم و خندیده بودیم از ته دل. می آیی یک بار دیگر هم ... همین فردا... چطور است؟ هان؟

 

+ از این چشم ها و مژه ها فقط باید یک نسخه... یک نسخه فقط!

 

 


+ 5:0 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

اردیبهشت یعنی ...

من متولد می شوم میان ِ دست های ِ تو ...

میان ِ عمیق ترین جایگاه ِ چشمانت ...

اردیبهشت همین خنده های ِ توست

که

آدم را هل می دهد میان ِ دنیایی از گل ِ یاس ...

اردیبهشت یعنی همین ...

.

.

.

وقتی صدایم می زنی

دلم می خواهد پلک هایم را بیشتر روی ِ هم فشار بدهم

و

سعی کنم خنده اَم نگیرد

تا بیشتر صدایم بزنی

تا بیشتر بشنوم این صدای ِ پر از آرامشت را

تا بیشتر بی قرار تر شوم!

 

مقاومتم تمام می شود و خنده اَم می گیرد

چشمانم را که باز می کنم

نگاهم می افتد به آیینه ی چشمانت

به جای ِ خودم ... فقط تو را می بینم و تو را ....

که بالای ِ سرم ایستاده ای

و

با اخمی ساختگی و چشمانی لبریز از خنده نگاهم می کنی!

دستم را می گیری و می کشانی اَم به سمت ِ حوض ِ آب

می دانی ...

آنقدر محشری که وقتی دست هایت را توی آب فرو می بری

ماهی ها هم بوسه بارانت می کنند

بید ، مجنون تر می شود

و

ماه ؛ هلال تر ...

فکر ِ من را کرده ای با این دلبری هایت؟

 

از همان پنجره ی کوچک ِ آشپزخانه ، توی ِ حیاط را نگاه می کنی

و دلت می خواهد برایت بلند بلند حرف بزنم

بعد هم می آیی می نشینی کنار ِ من

زندگی به صرف ِ دو فنجان چای

می گویم: قندت کوووو؟

و تو بدون ِ مکث می گویی: خنده هایم!

از ته ِ دل می خندیم

بعد هم بدو بدو به سمت ِ تاب ِ چوبی ِ کوچک ِ گوشه ی ِ حیاط ...

تو مرا هل می دهی

و من بالا می روم و بالاتر

دستانم دیگر میان ِ ابرها گم می شوند

بعد هم برایم می خوانی :

 

[ زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ... ]

 

و من کودکانه می خندم ...

 

اردیبهشت یعنی همین  ...

یعنی تلاقی ِ چشمان ِ من و تو ...

یعنی ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

می دانی  ...

هر بار که نگاهمان به هم گره می خورد

اردیبهشتی متولد می شود

می دانی که؟

 

 

 




+ 12:34 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

اردیبهشت می شود

و من ... می دوم تا تو همه فاصله ها را ...

می پیچم توی ِ کوچه ی دلتنگی ...

باران می بارد

و

تو همان جا ...

زیر ِ سقف ِ آسمان

منتظر ایستاده ای ...

 

می خندم به بی قراری اَت ...

 

باران می بارد

.

.

.

اردیبهشت می شود

و

حالا

من و تو نشسته ایم زیر ِ تاب ِ گیسوان ِ یاس ها

دلم شور می زند ...

نکند خواب باشم

نکند ...

نکند ...

هییییییس!

یکی ساکت کند این خیالات را!

...

  محو ِ بید ِ مجنون ِ چشم هایت می شوم

محو ِ شمارش ِ نفس هایت

مــــــــــــن

محو ِ تلاقی ِ نگاه ِ سیاهی ِ آسمان و دریا

محو ِ ستاره ها ...

ماه هم بی قراری می کند حتی!

می دانی ...

او هم می خواهد خودکشی کند

او هم می خواهد خودش را غرق کند در این دریای ِ بی کران ...

می دانی که ...

من ...

من ........

 

اصلا من مانده اَم چطور جان نمی دهم پای ِ این لحظه ها

پای ِ حرف هایت ...

پای ِ خنده هایت ...

مانده اَم چطور نفس می کشم در برابر ِ تو

مانده اَم چه بگویم در برابر ِ غزل واژه هایت ...

اصلا می گذاری کمی سکوت کنم؟

دلم می خواهد تمام ِ وجودم را خلاصه کنم در چشمانم

زل بزنم به تو ...

و

بچشم طعم ِ تمشکی ِ چشمانت را ...

می گذاری؟

جان ِ من . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

می دانم ... روزی خداحافظی می کنم با اکسیژن

و

نفس می کشم با هوای ِ حرف های ِ تو

 

 

 



+ 12:23 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما