* ز تاب ِ جعد ِ مشکینش ... چه خون افتاد در دلها ...
دلم می لرزد وقتی می نشینم زیر ِ سایه ی بید ِ مجنون
دلم می لرزد از عطر ِ یاسی که تمامی ندارد
از تغزل ِ بی پایان ِ ماه
از قطره بارانی که میچکد روی ِ گونه اَم
دلم می لرزد ...
از چشمک ِ ستاره
از پاکی ِ این آسمان ِ آبی
دلم بدجور می لرزد . . .
.
.
.
نوک ِ انگشتانم را فرو می برم توی ِ دریا
انگار کسی هلم داده باشد به دنیایی دیگر
غرق می شوم کم کم
و
سکوت می کنم به حرمت ِ چشم های ِ تو ...
+ دلی میان ِ چشم هایت جا مانده ... هوایش را داری؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:دلم عجیب بهانه ی صدایت را می گیرد . . .
پ.ن:بودن ِ اردیبهشت وابسته به بودن ِ توست ...
* عنوان از حافظ ...
+
12:0 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
تمام ِ حواسم را جمع می کنم میان ِ قدم هایم ...
که نکند بلرزند ...
نکند سرم گیج برود ...
نکند ....
آن وقت اگر به شانه هایت تکیه بدهم
دیگر نمی شود که هی بغض های سنگینم را قورت بدهم
و
به روی ِ خودم نیاورم
که
چشمانم هر لحظه لبریز تر می شوند از هجوم ِ این اشک ها ...
اگر تو اشک هایم را ببینی
آن وقت که دوباره دلت بلرزد
و هررررررررررری بریزد پایین ...
من چه کنم با این دل؟ ...
اصلا دلم میخواهد دستم را بگذارم زیر ِ چانه اَم
زل بزنم به حرف هایت ...
و نگاهم به نگاهت گره بخورد ...
از همان گره های ِ کوری که هیچوقت باز نمی شوند دیگر ... ..
و سرم را تکان بدهم ...
و آرام پلک بزنم
و نفس بکشم از هوای ِ این حرفها ...
حرفهایی که دلم را آرام می کند و چشمان ِ تو را ...
بعد سرم را کج کنم میان ِ نگاهت
و خودم را لوس کنم که می گذاری کمی ...
فقط کمی سر بکشم از چشمانت؟
تو بخندی ...
و
من
حس کنم
روبه رویم یه تابلوی نقاشی ِ محشر نشسته است
که می تواند نفس بکشد و حرف بزند ...
و مثلا ...
مثلا دل ِ آدم را ببرد ... حتی با همین لبخند هایش ...
بعد تو بیایی دستم را بگیری میان ِ دست هایت
و قبل از اینکه رهایش کنی ...
با نوک ِ انگشتت فشار ِ کوچکی به دستم بدهی ...
چیزی مثل ِ لمس ِ حس ِ بوسیدن ِ روی ِ ماه ...
و
همان موقع ...
باران هم بیاید روی انگشتانی که دارند می سوزند حالا ... ..
+ می بینی میان ِ چه لحظات ِ محشری نشسته ایم ... می بینی؟ ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: روزی می رسد که عبور می کنم از صدایت و ... یکی می شویم ...
پ.ن:هنوز هم برای ِ من فصل ِ دیگری ست اردیبهشت ...
+
7:27 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
یک فنجان غزل
سه شنبه 91/12/15
چشمانم را باز می کنم
زل می زنم به چشمانی که رنگ ِ عسل ِ اصل دارد
اما
طعم ِ تمشک ِ رسیده می دهد ...
چشمان ِ تو شناسنامه ندارند
و دل ِ مَ.ن شده شناسنامه شان!
...
می شود در چشمانت غرق شد
درساحل ِ سایه بان ِ مژه هایت به انتظار ِ دیدن ِ ماه نشست
می شود با آن ها زندگی کرد
زندگی به صرف ِ یک فنجان غزل با طعم ِ شیرین ِ لبخند هایت
می شود از نگاهت چکید
واژه واژه غزل درون ِ آن دید
مست شد از عطر ِ یاس ِ وجودش ...
اعتراف می کنم که مَ.ن به هوای ِ نگاهت نفس می کشم
اصلا زل بزن به مَ.ن
زل بزن دیگر
می خواهم از درون ِ چشمانت ستاره های ِ آسمانم را بشمارم
اصلا نگاه کن
چشمان ِ مَ.ن هم تبدارند
تب ِ هم نشینی با چشمان ِ تو
...
اولین سفر
به خیال ِ خودمان ... باید خوش باشیم دیگر!
یادم نمی رود
طعم ِ گس ِ خرمالو ها را حتی!
دلت می خواهد تاب بازی کنی
و
مَ.ن هلت بدهم
بروی تا خود ِ آسمان ... تا خود ِ ماه ...
می خواهی برایم ماه را بیاوری؟
می خواهی برایم گردنبندی از ستاره ها درست کنی ...
هر بار که به مَ.ن می رسی
نزدیک می شوی
و نزدیکتر ...
دلم هررررررررری می ریزد
انگار عاشقترت می شوم
هر بار که بالا می روی
دلم می گیرد
بغض می کنم ...
گفته بودم
هیچوقت به اندازه ی یک قدم هم از مَ.ن دور نشو
یادت که نمی رود؟
...
دلم آشفتگی ِ موهایت را که می بیند ... می لرزد ...
ببین باد هم آشفته شده
خنده های ِ از ته ِ دلت را که می بینم
حق می دهم به ماه ... به باد ... به ستاره ها ... به آسمان حتی ...
دارند در برابر تو سجده می کنند دیگر!
می رویم
و
می رویم
پیاده روی روی ِ ماه ...
عجیب می چسبد!
خسته می شوم
می گویم برایم یک فنجان غزل بیاور با همان طعم ِ همیشگی!
می خندی ...
فکر میکنی دارم خودم را لوس می کنم؟
اصلا خودت چرا همه را بی قرار کرده ای؟
ببین رنگ ِ آفتاب پریده
ماه که دیگر هیچ!
آسمان هر لحظه بغض می کند و می بارد ...
مثل ِ مَ.ن!
این روزها ...پریشانی ، امان ِ دل ِ باد را بریده
می گویم برای کمی حرف بزن ...
بگذار بیشتر حس کنم لمس ِ روی ِ ماه را ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: آخر خودم چشمت می زنم ... می دانم ... می دانم دیگر!
+
11:19 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
غزل ِ خداحافظی
پنج شنبه 91/11/19
سالهاست که داری غزل ِ خداحافظی اَت را می گویی
و
هنوز ادامه دارد
آرزو می کنم
هیچ وقت تمامش نکنی
آرزوی ِ قشنگی ست نه؟
.
.
این روزها
انگار مانده ای بر سر ِ شاه بیت اَش
می دانم
بی راه نیست که حال ِ مَ.ن ... انقدر ...
نپرس چقدر که نمی گویم
محال است کسی درک کند اندازه اَش را
حال ِ خودت هم که تعریفی ندارد ....
.
.
دارد حسودی اَم می شود
انقدر زل نزن به مَ.ن
مَ.ن به خودم هم حسودی اَم می شود حتی!
حسودی اَم می شود
به قلمی که بین ِ دستانت جا خوش کرده
و هر لحظه بی قرار تر می شود
از نرمی ِ موهایت
حسودی اَم می شود
به کاغذی که دستانت را در برمی گیرد
به تمام ِ غزل هایت حتی!
به همان شاه بیتی که بر سرش مانده ای!
اما ...
غزل ِ عین شین قاف اَت
تا ابد
بهترین غزل می ماند
یادش بخیر
اردیبهشت بود
...
یادت می آید؟
وقتی داشتی مرا می سرودی؟
همین روزها بود انگار
چه زود سالها گذشت . . .
.
.
می دانی؟
گفته بودم!
شعرهای ِ مَ.ن بابت ِ لبخندهای ِ ناب ِ تو بود
بابت ِ آن نگاهی که چنگ می زد با دل
بی قرارم می کرد عطر ِ یاس ِ چشمانت
نفس می کشیدم با صدایت ...
.
.
دیشب
از حسودی
تمام ِ شب را قدم زدم
فقط کمی
سرم را گذاشتم روی ِ پای ِ غزل هایت
برایم لالایی می خواندند
که
خوابم برد
از خواب ِ چشمان ِ تو از خواب پریدم
.
.
.
دارد حسودی اَم می شود
حتی به مژگانی که هر دم ... یکدیگر را در آغوش می کشند...
پلک نزن جان ِ مَ.ن...
پلک نزن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: بخوان مرا ... دوباره بخوان ... دلم برای ِ خودم تنگ شده
+
12:46 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
باید بروم ...
پنج شنبه 91/11/12
یک روز که باید می رفتم ...
هیچ وقت دلت را خوش نکردم به همیشه ماندنم ...
می دانم که این بار یادت می آید
هر بار گفته ام
یادت نرود مَ.ن روزی باید بروم ...
می دانم ساده نمی توانی بگذری
اما ...
حواست کجاست؟
مرا نگاه کن ...
می دانم که باز هم دلخوری ...
می دانم ...
...
این روز ها هوا هم سردی اَش شده
شال ِ گردنت همیشه همراهت باشد
حواست باشد سرما نخوری!
وقتی تو تب می کنی
انگار درون ِ مَ.ن بمبی کار گذاشته اند
و مَ.ن هر لحظه منتظر ِ انفجار ...
تا از درون آتش بگیرم ...
می دانی که!
مرا نگاه کن ...
آخر این اشک های روی گونه هایت چیست دیگر؟
می دانی که طاقت ِ دیدنشان را ندارم
گریه نکن
جان ِ مَ.ن گریه نکن
خودت خوب می دانی که این شعر برایت دیگر شعر نمی شود
غزل نمی شود
غزل ِ پر و پال شکسته را می خواهی چه کنی؟
شعر ِ بی وزن
بی ردیف
بی قافیه ...
اصلا غزل نیست دیگر ...
با این قلمت هر جور که بنویسی می رسی به غین ِ غزل
قلمت را هم عوض کن ...!
مرا نگاه می کنی؟
دارم فکر می کنم چقدر باید بگذرد تا بتوانم فراموششان کنم
چشمانت را می گویم
شاید بیشتر از عمرم هم کم باشد
راستی تا حالا گفته بودم چشمانت چه رنگ ِ محشری دارد؟
مرا نگاه کن
بگذار برای ِ آخرین بار شهد ِ چشمانت را عمیق بچشم
هر بار که زل می زدم به چشمانت
نگاهم را بر می گرداندم
چشمانم را می بستم
می ترسیدم
می ترسیدم چشمانت تمام شوند با نگاه ِ مَ.ن
حرف ِ خنده داری ست نه؟
نمی خندی؟
تو که نمی خواهی این گونه در ذهنم بمانی؟
بخند دیگر
...
راستی
هر روز کنار پنجره بنشین
همراه با باران
منتظرت بودم را بخوان ...
دلم برای ِ صدایت تنگ می شود...
صدای ضبط شده ی مَ.ن را هم پاک کن
نمی خواهم دوباره صدایت بگیرد ...
و دوباره امان ِ دکترها ...
راستی به دکترها بگو دیگر تمام شد
خیالشان راحت!
یادت نرود!
خاطرات را با خودم می برم
خیالشان پیش ِ تو
مواظبشان باش
قول می دهم هر روز از آنجا برایت نامه بنویسم
چند تار از موهایت را هم برداشته اَم
بعید می دانم آنجا خبری از عطر ِ یاس باشد ...
پشت ِ سرم آب نریز
ببین دارد باران می بارد
او هم آمده به بدرقه اَم..
باران می بارد ...
آمده اند دنبالم انگار ..
تو بهشان می گویی مَ.ن از آن قرص ها خوشم نمی آید؟
همان قرص های تلخی که خودشان زوری به خوردت می دهند
آمده اند دنبالم ...
نگاهم نکن!
نمی توانم از این نگاه دل بکنم
می گویم نگاهم نکن
نمی شنوی؟
باید بروم
دارد دیر می شود
باید بروم دیگر . . .
+
9:5 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
غزل می خوانمت
دوشنبه 91/11/9
چندی ست که واژه ها دیگر نیامدند
شاید قهر کرده باشند ..
با مَ.ن و تو ..
شاید ...
نمی دانم
نکند ..
واژه ها هم عاشق ِ تو شده باشند؟
تو می دانی؟
نکند!
نبضشان که بدجور کند می زند ....
.
.
می خواهم غزل بنویسمت ...
اما .. قلم می لرزد در دستانم
هر چه می ماند ...
یا قلم ِ شکسته است یا خط خطی ِ سیاه ِ کاغذ ِ سفید
شاید .. فقط باید تو را برای تو خواند ...
نوشتن به چه کارت می آید!
می خواهم حرفی بزنم ... اما ...
تو خودت خوب می دانی ... که .. مَ.ن ...
این روزها ... ترجیح می دهم ...
زل بزنم به قاب ِ صورتت
و فکر کنم به این که
خدا چگونه تو را آفرید؟
.
.
می دانم ... طعم ِ تلخ ِ سکوت هایم دلت را دگرگون می کند
می دانم ...
اصلا بگذار برایت بگویم ...
راستش این روزها ..
کمر ِ دلم دارد می شکند کم کم ..
از فشار ِ هجوم ِ این خیالات ِ بی رحم!
.
.
لرزش ِ صدایت ...
مثل ِ طعم ِ تمشک مرورگر ِ خیالم را پاک می کند
هیییییییییییییس!
چیزی نگو ..
نکند تو را فراموش کنم .. راستی اسمت ...
یادم آمد ..!
چکه چکه اشک هایت ...دستانم را سوزاند
دیگر نمی توانم حس کنم سردی ِ دستانت را ..
خودم را در آینه ی چشمانت نمی بینم ...
تو را می بینم و تو را ..
و این منحنی ِ رو به پایین ِ لب هایت ...
دارد جانم را می گیرد انگار ...
اخم نکن!
حرف می زنم ...
قول می دهم که حرف بزنم ...
راستش
گم شده اَم ...
گم کرده اَم .. مَ.ن و حتی تو را ...
غزل ... غزل گفتن هایت ... آخر ... کار دستم داد!
دست ِ دلم را بگیر ..
می خواهم از بین ِ غزل هایت رها شوم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1: دارم غزل می خوانمت ... گوش کن . . .
پ.ن2: آشفته ننوشتم! این گونه نگاهم نکن که این نگاهت دلم را آشفته می کند
+
4:40 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
غزل ِ عاشق
چهارشنبه 91/10/20
تنها مَ.ن مانده ام و ایستگاه ِ اتوبوس ...
داری از دور می آیی
دور را با خودت نزدیک می آوری
آن چنان برایم دست تکان می دهی
که
فکر می کنم
تمام ِ عالم و آدم دارند نگاهمان می کنند
حواسم به اشاره هایت نیست
تنها دارم دست هایت را نگاه می کنم
زل زده ام به دستهایت
وقتی که آن ها را در هوا تکان می دهی
حس می کنم
دلم دارد می ایستد از این همه تپش ...
اعتراف می کنم که مَ.ن از اولش هم عاشق ِ دست هایت شده بودم
.
.
.
رو به روی آینه ای نشسته اَم
غم ِ نگاهت
گلویم را پر از بغض می کند
غم ِ نگاهت ...
دلم را ...
د ل م ........
سکوت می کنم
و
سکوت
تارهای صوتی اَم را عنکبوت ها تنیده اند انگار ...
بر عکس ِ مَ.ن ... تو ...
حرف می زنی
و
حرف می زنی
دارم با تمام ِ وجود
تمام ِ امواج ِ صدایت را با گوش ِ دل در حافظه اَم ثبت می کنم
مرا این گونه صدا نزن!
ببین هوا هم معطر شده
حواست به اکسیژن باشد
او که هیچ ...
مَ.ن هم مست می شوم در این هوایی که پر شده از عطر ِ یاس ِ ناب
.
.
زل زده اَم به تو
به چشمانت
به دست هایت ...
به صدایت ...
دارم از چشمانت جرعه جرعه غزل می نوشم
پر شده اَم از تو ...
از غزل ...
دارم لبریز می شوم
می گذاری با صدای ِ خودت غزل هایت را بخوانم؟
.
.
می رویم ماه را نگاه می کنیم
ببین
او هم قامت اَش خم شده از این همه مستی
مَ.ن که دیگر هیچ ....
.
.
حرف می زنی
و
می خندی
نمک گیر ِ آن خنده های شیرینت می شوم
کمی بیشتر بخند
کمی بیشتر حرف بزن
کمی بیشتر دستهایت را تکان بده
ببین غزل هم عاشقت شده
دست و دلش به وزن و قافیه نمی رود دیگر ....
.
.
اصلا دیگر حرفهایت را نمی شنوم
عبور کرده اَم از صدایت ...
احساس می کنم وجودم تب دار است
و پیشانی اَم محتاج ِ دستان ِ سرد ِ تو ...
بغضی گلویم را قلقلک می دهد
یک بغض ِ دوست داشتنی
اما دلم نمی آید .......................
دلم را میگذارم پیش ِ تو
تمام ِ مسیر را تا خانه می دوم
و
بغض را می گذارم برای شانه های ِ سرد ِ دیوار ِ پشت ِ بام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
می شنوی؟
این صدا ، صدای دل ِ مَ.ن است که هنوز هم دارد تو را صرف می کند
+
11:28 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر