فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تو - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای ِ احساس

شنبه 91/10/16

 

 

بچه می شوم

حداقل برای چند ساعت

یک دختر ِ شر ِ شیطون با شمّ ِ کارآگاهی ...

چه عالمی دارد این بچگی

این پاکی ِ کودکانه

حتی برق ِ چشمانت هم معصوم می شود

نگاهت عوض می شود به این زندگی

به این خود در گیری های روزانه ی کمرشکن!

.

.

به قول ِ تو هیچوقت شیطنت هایم تمام نمی شود!

مجبورت می کنم زیر باران قدم بزنیم

از این خیابان به آن خیابان

مسابقه ی حفظ ِ تعادل روی جدول های شهر

و

پیاده روی ِ دل انگیز روی اعصاب و روان ِ آدمهایی که زل زدند به ما!

شنیدن ِ صدای شالاپ شلوپ ِپاچیدن ِ آب های باران به لباست

 

عالم بچگی ست دیگر این گونه نگاهم نکن بگذار خوش باشیم ...

.

.

.

دستانم را روی صورتم می گذارم

دلم می خواهد از بین ِ انگشتانم زیرکی نگاهت کنم

بعد بیایم از این حالت ِ خاص ِ چشمانت عکس بگیرم

دارم فکر می کنم که باید آن را قاب کنم

بزنم به دیوار رو به روی جای همیشگی اَم

تا وقتی تو خوابی

نگاهم گره بخورد به نگاهت

و رنگم بپرد

و دلم بلرزد ...

.

.

خوشم می آید تو را بیشتر از این حرفها اذیت کنم

داری غزل ِ جدیدت را خطاطی می کنی

یواشکی می آیم بالای سرت

و دانه دانه ، دانه های ِ انار را می چکانم توی صورتت

می خواهی تلافی کنی

اما دلت نمی آید!

می ترسی اشکهایم را ببینی

و باز هم

دلت هری فرو بریزد ...

 

بعد تو می مانی و یک کاغذ پر از لکه های قرمز ِ آب ِ انار

با چشمانی که هنوز دارد می سوزد

اشکهایت می چکند روی دستهایت ...

و مَ.ن

به جای زل زدن به تو

زل می زنم به آن دستها ...

نبض ِ رگ ِ حسودی اَت دارد هزار و هفتصد تا توی ثانیه می زند

نه؟

از چشمانت معلوم است

معلوم است دیگر ...

زل می زنم به آن دستهایی که بوی عطر ِیاس می دهد

و باز هم پرت می شوم به این دنیا ...

به این دنیای ِ احساس ...

 

 

نمی دانم برای چندمین بار است ...

فقط می دانم که باز هم عاشق ِ دستهایت شدم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.می بینی؟ همیشه تمام ِ فکرهایم به تو ختم می شود ...

 

 

 




+ 4:34 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

من ِ او

سه شنبه 91/10/12

 

چمدانت را خودم بستم ...

بعد از این که در را بستی به تنها جایی که نگاهم افتاد

آیینه بود

همان آیینه که عاشقت شده بود

شکستم آیینه ای را که تو دیگر در آن پیدا نبودی

فقط مَ.ن بودم و مَ.ن ...

.

.

هزار تکه که شدم

دلم می خواست تو بیایی

هزار تکه اَم را جمع کنی

به هم بچسبانی

و

...

اما

اگر هم می آمدی

مَ.ن که دیگر ، مَ.ن ِ تو نمی شدم!

.

.

غروب برایم بغض کرده بود

و

مَ.ن

تنها به او خندیدم

برعکس ِ همیشه خندیدم ...

.

.

دیشب بند بند ِ انگشتان ِ دستم می سوخت

نکند باز هم تو حواست را پرت کرده ای آن دورترها

دوباره دستت بریده؟

راستش را که به مَ.ن نمی گویی!

.

.

دیشب دلم عجیب دل دل می کرد

مثل ِ مهتابی ِ نیم سوخته ای که دیگر سه نقطه مانده تا پایانش ... و تمام!

از شدت ِ تب ، پیشانی اَم را تکیه دادم به ماه

دیدی پیدایش نبود؟

ماه هم آب شد

چکید

ابر شد

بارید

نه ...نه ...

از آسمان باران نمی بارید

اشک های مَ.ن بود که تو لهشان می کردی

.

.

 با واژه های نم کشیده  که نمی شود آتش درست کرد

دارم یخ می زنم! حرفی بزن جان ِ مَ.ن ...

جان ِ .....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: ...

 

 

 

 



+ 10:14 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

ترک ِ دل ِ انار

سه شنبه 91/10/5

 

 

از اولش هم همه چیز تقصیر ِ مَ.ن بود

می دانم دیگر ...

اینکه اول زخم هایم را نشانت بدهم و بعد تو ...

همه چیز زیر ِ سر ِنمکدان ِ کنار ِ دستت بود

.

.

نمک ریختی روی زخم هایی که خودت روزی مرهمشان بودی

با همان نمکدانی که انار های کاسه گل ِ سرخ را نمک می زدی

حالا دیگر همه چیز تمام شده!

مَ.ن مانده ام و هیچ!

دیگر چشمانم دست های خودم را هم نمی بیند

دیگر نمی توانم بی رحمی هایت را ببینم

می بینی؟

.

.

.

یادت نیست دست هایت به پوست ِ انار حساسیت داشت

و

مَ.ن می نشستم با حوصله برایت انار دانه می کردم

منتی نیست

حقت بود

تمام ِ آن خوبی ها حقت بود

حواسم بود مبادا دانه اناری ترک بردارد

مبادا دانه ای را با فشار ِ دست هایم لِه نکنم

یادت نیست

تو خیلی چیزها یادت نمی آید

خیلی زود درگیر ِ فراموشی شدی

خیلی زود ...

بمیرد برایت همان غزل ِ شعرهایت . . .

.

.

انارها را دانه دانه می کردم توی کاسه کوچک ِ گل ِ سرخ

تو نمک می زدی ...

تو ...

یادت نیست یک بار اناری از دستم افتاد

دل ِ انار ترک برداشت

و

خون ِ دلش جاری ...

آن موقع داشتم به شباهت ِ دل ِ انار به دل ِ خودم فکر می کردم

بغض که کردم

بعد این چشمانم بود که هم از اشک و هم از نمک ِ دستانم می سوخت

یادت نیست تا مدتها به انار لب نمی زدی!

اما حالا ...


چشمانم چه خوب می دید آن روزها را ...

 اما حالا ...

بیچاره چشمانم ...

__________________________

پ.ن1:به باد بگو اینطور نفس نکشد ، موهایت که پریشان می شود نفس کم می آورم

پ.ن2: نمیدونم چی نوشتم ...  همین!




+ 7:29 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

کوچه باغ

شنبه 91/9/25

 

دارد نفس های ِ آخرش را می کشد

موقع رفتن باید کاسه ی آبی پشت ِ پایش بریزم

باید ...

پاییز را می گویم ...

می شود این روزها کمی باران  ببارد؟

دارد می بارد انگار ...


باید برای روزهای بعد از این برگ جمع کنم

دلم نمی خواهد زمستان که می شود

حسرت ِ این را بخورم که هیییییچ برگی توی خیابان پیدا نمی شود برای له کردن!

دیگر دارم شورش را در می آورم

خودم می دانم!

.

.

.

دارم فکر میکنم چطور آنجا را پیدا کردیم

و شد پاتوق ِ همیشگیمان ...

همه باورشان شده که آنجا شده حریم ِ خصوصی ِ ما

آن طرفها از کسی خبری نبود

حتی از نگاه ِ آفتاب!

ما هم شده بودیم مالکش دیگر ...

کارمان شده بود رژه رفتن روی برگهای خشکی

که

کفشهایت بین ِ آنها گم می شد از انبوه ِ برگ

جایش را لو ندادیم تا مبادا عاشقی هوس کند

دست ِ دلش را بگیرد!

و رد شود از آن طرفها ...

 

همینطور می نشستیم روی همان برگها

بیشتر ِ وقتها هم ناهارمان را همانجا میخوردیم

به خیال ِ خودمان با یک دوربین ِ عهد ِ عتیق خاطره ثبت می کردیم

و .....

حکایت ِ این کوچه باغ با تمام ِ کوچه باغ ها فرق می کند

اصلا دیگر حوصله ات نمی کشد همه را بخوانی

جایش هم که قرار است لو نرود به جان ِ ... به جان ِ خودم نباشد به جان ِ شما!

 

 

[پاییز که تمام می شود کوچه باغ هم ...]

 

 

می خواستم یک روز آن جا را نشانت بدهم

جایی که  فکر می کردم اگر کمی قدم بزنی

به نهایت ِ عاشقی می رسی ...

حالا

کوچه باغ هست

باران هست

پاییز هم هست

و مَ.ن!

تو نیستی دیگر

جای تو خالی .... !

بد جور هم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: جای تو باز هم پر نمی شود با این حرفها ... بس است دیگر ...!


 

 

 

 


+ 10:26 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

هیچ چیز بدتر از آن نیست که آدم معنی ِ دلتنگی ِ خودش را نفهمد ...

شاید ... شاید ِ شاید دلتنگ ِ کسی بشوی که نباید .........

.

.

.

پنجره را که باز می کنم

تمام ِ وجودم می شود نگاه

دلم ضعف می رود از دیدنش

دلم ضعف می رود از این همه دلتنگی

می بینی؟

عجیب است که از این دلتنگی ها هم ذوق می کنم ...

با اینکه می دانم قهر کرده!

معلوم است دیگر

از نگاهش معلوم است ...

راستی

یادم نبود که دیگر نگاهم نمی کند!

اصلا رویش را برگردانده ...

انگار دارد فکر میکند ...

شاید به مَ.ن

چه خیال ِ محالی!

.

.

قول می دهی که بروی به دنبال ِ تمام ِ نردبان های دنیا

می خواهم بالا بروم ...


از سر ذوق از ته ِ دل صدایت می زنم

برایت دست تکان می دهم

تو می خندی

و

ماه هم بی قرار می شود از عطر ِ یاس ...

از خنده های تو

اما به روی خودش نمی آورد

می بینی؟

حتی به تو هم حسودی اَش می شود ...

می آیی با هم برویم پیش ِ ستاره ها؟

می آیی ...

می خواهم جمعشان کنم دور ِ ماه

تا

صف بکشیم برای بوسیدنش ...

بوسیدن ِ روی ِ ماه

 

شاید از دلتنگی اَم کم شود

شاید . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: دلم برای قهر کردن هایش هم تنگ شده ...

 

 

 

 



+ 10:16 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بستنی ِ توت فرنگی

چهارشنبه 91/7/12

 

به اصرار ِ تو همیشه بستنی ِ توت فرنگی می خوردیم ...

اما خودت خوب می دانستی که مَ.ن بستنی ِ شکلاتی را بیشتر دوست دارم

آن روز که از ته ِ دل باریدم ... یادت می آید؟
.
.
.

حسودیم شد به زمین و زمان ... !

به برف هایی که روی صورتت می بارید و تو با دستانت پاکشان می کردی

به ساعت ِ مچی َت که دقیقه به دقیقه نگاهت به َش بود

به چتری که خودم جلوی چشمانت زیر ِ پایم له َش کردم!

به کفش هایت حتی ... !

به بستنی ِ توت فرنگی ...

به بستنی ِ توت فرنگی خیلی بیشتر حسودیم شد

دیدی؟

بستنی ِ توت فرنگی هم عاشق ِ تو شده بود

وقتی دست ِ تو به َش رسید

رنگش عجیب پرید ...

از دستانت فرو چکید ...

از خجالت آب شد

چکید به زیر ِ قدم هایت ...

می دانی از گرمای ِ دستان ِ تو آب شد؟

چکید به زیر ِ قدم هایت ...

بستنی ِ توت فرنگی را می گویم!

دیدی او هم می خواست فدای ِ تو شود؟

و

خاک ِ زیر ِ پایت ...

چشمانم را دیدی؟

از حسودی باریدند ...

 چشمانم از حسودی ِ فدا شدن ِ بستنی ِ توت فرنگی باریدند

 


تو به آب شدن ِ بستنی ِ توت فرنگی نگاه کردی ...

اما به چشمان ِ مَ.ن نه ...

.

.

.

هنوز هم از تو دلگیرم ...

____________________

پ.ن: دلم برای خود ِ خود ِ تو تنگ شده ... خیلی ... می دانی که!

 

 

 

 

 



+ 7:31 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

گفته بودم از افتادن می ترسم ..

گفته بودم دستم را نگیر ...

اما ...

حرفی از شکستن نبود ...

از لِه کردن ...

حرفی از جا گذاشتن  نبود ...

تو مَ.ن را همینجا جا گذاشتی ...

بین ِ زمین و آسمان ...

دارم دست و پا می زنم در این زندگی ِ معلق ...

در این بی هوایی ...

دارم نیست می شوم ...

.

.

.

اما ...

اصلا تو حرفهایم را نشنیده بگیر ...

از تو باید خوب نوشت ...

از تو همیشه باید خوب نوشت

هنوز هم می شود تو را دوست داشت ...

 

.

.

.

حق ِ م.َن این نبود که تو ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن1: باز هم حرفهایم را نمی فهمی نه؟

پ.ن2: با گریه نوشتم ... مهم نیست تو با خنده بخوان!

 

 

 

 


+ 1:51 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما