فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تو - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

صبح که از خواب بیدار می شوم سرم را گذاشته روی پاهایش.تعجب نمی کنم از بودنش.اما ته ِ دلم انگار نیست شده باشد آن قند هایی که روزی از بودن ِ تو ... دستم را می گیرد و می کشاند به دنبال خودش.می کشاند دنبال خودش تا هر کجا که بخواهد.با هم رد می شویم از توی همان خیابان های همیشگی.از همان مسیرهایی که روزی ... خودش اشک هایم را پاک می کند روی نیمکتی...زیر درخت های بید مجنون...دلش نمی خواهد اشک های مرا ببیند.اشکهایم را که می بیند بغضش می گیرد.اشکهایم را پاک می کنم و حرف می زنیم و حرف می زنیم و بستنی هم می خوریم حتا.من دوباره گریه می کنم چشمهای او می سوزد...هی می خندیم..هی گریه می کنیم..خاطره تعریف می کنیم از همان گذشته ها...از سیب گاز زده ای روی کفشهای دخترکی...از آب نبات هایی میان دست هایمان...از شکلات هایی که همیشه طفره می رفتی از خوردنشان ... از بطری های نصفه نیمه ی روی میز ... از خنده هایی که تمامی نداشتند انگار. از [ . . . . . . . . . ]... ازخاطره ها  باز هم بگویم؟ اما نه ... نمی گویم.بعضی خاطره ها باید کنج دل آدم بمانند...بعضی خاطره ها را باید فقط برای کسانی بگویی که حتی نمی دانند تو خود ِ مجنونی...یا خود ِ لیلا...بعضی خاطره ها... اصلا یادت هست گذشته ها را؟ یادت هست ... می دانم ... بغضش را که می بینم ساکت می شوم . غم را می گویم ... غم را ... او هم نمی تواند جای خالی تو را پر کند ... او هم طاقت شنیدن حرفهای مرا ندارد ... او هم ...

+ این روزها همه ی آدمها هوار شده اند روی سرم با حرفهایشان ...حواسشان نیست ... حواسشان نیست که من هنوزم همان غزل کوچولوی کودکی هایم هستم که وقتی به دلش برمی خورد می پرید توی آغوش دیوار... خودش را قایم می کرد لا به لای دست های دیوار..تا کسی نبیند اشکهایش را ... من هنوز هم همان غزلم..اما کسی حواسش نیست..حواسش نیست که دیوانه وار حساسم به واژه واژه ی ِ حرفهایشان..حرف های پر از کنایه ...حواسشان نیست که دلم آنقدر نازک است که گاهی با هرم ِ نفس هایشان هم پژمرده می شود...حواسشان نیست.. چقدر دلم گرفته از این آدمها..با تمام ِ حرفهایشان..خسته شدم از این همه تحقیر شدن...خسته شدم از بس دوست داشتنم تحقیر شد و سکوت کردم...خسته شدم از بس سرزنش شنیدم و سکوت ... بعضی آدمها ... طاقتش را ندارند...طاقت این حرفها را .... بعضی آدمها ... یهو ناپدید می شوند...یهو ساکت می شوند برای همیشه...حواسمان به این آدمها باشد..!

نوشته هایم را می برم برای سرزمینی دیگر..برای آدمهایی دیگر...می برمشان برای کسانی که از من هیچ ندانند..هیچ...اینجا هم می نویسم...اما ... خیلی کم تر از این حرفها... که نکند نکند با روح و روان ِ کسی بازی شود ... همین!

+ یک وبلاگ نویس واقعی هیچوقت وبلاگش را تعطیل نمی کند ... می ماند برای همیشه ... اما گاهی تنها با سکوت ...

 

 



+ 4:5 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

نیستی...

دوشنبه 92/5/28

 

 

زندگی تا پشت مردمک هایم بالا آمده.کمی دیگر خودش را تحمیل کند نیست می شوند چشمانم.اصلا بگذار نیست شوند.اصلا بگذار زندگی هم خودش را تحمیل کند.حالا که تو نیستی چشمانم را می خواهم چکار؟

حالا که تو نیستی مرا صدا بزنی با نگاهت ... با چشم هایت ... با صدایت.حالا که نیستی تا من هی بنویسم و تو اخم کنی و گریه کنم و دستانت بلرزد.تو که نیستی تا باز بگویم چشمانم سرخ شده اند.باز هم تو گریه کردی؟ تا بگویم نبودی ببینی دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم.تا بگویم می دانستم تو سرما خورده ای و داری گریه می کنی که دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم.نیستی تا میان دعوا هایمان دکمه ای کنده شود و تسبیحی پاره.نیستی تا بگویی بیا پا برهنه فقط بدویم تا خود ِ ماه.نیستی تا حسودی ام شود ... به زمینی که قدم هایت را روی چشمانش می گذاری.به دستگیره ی در .. به مهری که روزی 37 بار بر آن بوسه می زنی.به صدایت.نیستی که به صدایت حسودی ام شود حتا.

نیستی تا سرم را بگذارم روی پاهایت تا خوابم ببرد تا از خواب بپرم و ببینم نیستی و در نیمه باز است و بزنم زیر گریه بعد صدایم بزنی از آن دورترها .. که بعد هی بخندیم و بخندیم و بخندیم.نیستی که ببینی چرا انقدر تند می دوم به دنبال این دل ول شده.هی می دوم هی می خورم زمین ... دستم را می گیرم به دیوار دوباره بلند می شوم...دوباره تند تر می دوم ...

حالا که تو خودت را سر به نیست کرده ای من هم باید خودم را بکشانم تا خود ِ نیستی .. من هم باید خودم را سر به نیست کنم ... خودم را .. این نوشته ها را ... و این دل ... باید خودم را غرق کنم میان ِ دریا و این دل را ...

+ من هم باید خودم را سر به نیست کنم ... من هم ...

+ می شود برسد روزی که دوباره بشنوم صدایم می زنی ... که مرا با نام کوچکم صدا می زنی ... با همان شدت همیشگی ...

 



 


+ 5:11 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

خود ِ عجیبم ...

جمعه 92/4/14

 

 

یک جور ِ عجیبی سر ِ انگشتانم می سوزند

و مانعی می شوند برای ِ فکر کردنم

می خواهم فکر کنم چطور باید بگویم حرف ِ مانده ته ِ گلویم را ...

که هرچه بیشتر می ماند بیشتر اذیتم می کند

اما نمی توانم فکر کنم

دعوای ِ حروف هم نمی گذارد

کلی واژه و حرف و کلمه ی ِ درهم توی ِ ذهنم دعوایشان گرفته

و ریخته اند بر سر ِ خاطراتم

و جلوی ِ فکر کردن هایم را می گیرند

و

نمی گذارند بفهمم که چطور فهمیده ام که ..

دلم هم جور ِ عجیب ِ دیگری شور می زند

و باز هم مثل ِ همان موقع ها از خودم ترسیده ام

از خود ِ عجیبم ترسیده ام

هیچ چیز را موقع ِ این حرفها نمی دانم

تنها می دانم باید تمام ِ خیابان های ِ شهر را بالا و پایین کنم

و

بدوم به دنبال رد ِ پایی از تو

و

جایی همین حوالی

توی ِ یک پیاده روی ِ خلوت

در حالی که باران به طور عجیبی می بارد

  و  

نفسم از دویدن بند آمده

و زانوهایم درد گرفته باشند

از بس توی ِ گِل و شِل و آب ِ باران زمین خورده اَم

 پیدایت کنم میان ِ قطره های ِ باران

یک نگاه ِ خیلی خاص تحویلت بدهم

و

بگویم:

تو خیلی شبیه پدربزرگتی ... مخصوصا ... این چشم ها

و هنوز جمله اَم به آخر نرسیده باشد

زیر ِنگاه یک وَری ِ متعجب ِ تو

مسیر ِ آمده را برگردم

و

آنقدر بدوم و بدوم که خودم هم خودم را گم کند  توی ِ کوچه ای

و تکیه بزنم به یک دیوار ِ خیلییییییییی قدیمی ِکاهگلی

و از ته ِ دل زار بزنم

و کسی هم پیدا نشود دلیل گریه کردنم را بپرسد

که دوباره م.ن بخواهم به زبان بیاورم این جمله ی ترسناک را ..

اینکه بگویم:

م.ن باز هم از خود ِ عجیبم ترسیده ام

و نمی دانم چطور دور بزنم خودم را

که بازهم خودش را گول بزند

و بگوید اتفاق است دیگر ..

 

فکر کنم ساعت حوالی ِ 6-5 صبح باشد

و م.ن تکیه به صندلی های ِ اتوبوس

میان ِ خواب و بیداری

دارم فکر می کنم به تو

و فکر می کنم دارم خوابی را می بینم که بعدا یادم نمی آید

اما بیدارم

و

یکی در میان واژه های ِ آدمهای ِ پشت ِ سرم را می شنوم و نمی شنوم

سر ِ انگشتانم می سوزند 

به روی ِ خودم می آورم

و

مقاومت نمی کنم در برابر ِ چکیدن ِ اشک هایم

با آن حال هنوز هم دارم به تو فکر می کنم

که

یکهو یکهو به این نتیجه می رسم که

چقدر تو شبیه پدربزرگتی ..  مخصوصا این چشم ها ...

و هی با خودم حرف می زنم و دلیل می آورم

که م.ن از کجا فهمیده ام ...

فهمیدنی که نمی شود برای کسی توضیح داد

و باز هم سرم درد می گیرد و از خود ِ عجیبم بیشتر می ترسم

و

سر ِ انگشتانم بیشتر می سوزند

 

نگفته بودم که وقتی از خود ِ عجیبم بترسم

سر انگشتانم می سوزند؟

نگفته بودم ...

 

 


 


+ 5:12 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


 

نشسته اَم میان چشم هایت

محو ِ تماشای ِ چکه چکه شهد ِ شیرینی ِ خنده هایت

 دلم ، بی قرار . . .

مانده میان ِ زمین و آسمان

چند لحظه چشمانم را می بندم

 

خواب می بینم گم شده اَم ...

گم شده اَم میان ِ صدایت

گم شده اَم میان ِ گل های ِ کوچک ِ سرخ ِ کاسه ی چینی ِ پر از انار

گم شده اَم میان ِ تار و پود ِ پرده ی حریر ِ پنجره

گم شده ام ...

چشمانم را باز میکنم از میان ِ تب ِ این دل ...

دلم ، بی قرار . . .

به دنبال ِ ماه ...

نگاهش را به هر سوی ِ این آسمان می چرخاند

تو هنوز هم داری می خندی

چشم هایت .. اما نگران تر از همیشه ...

دلم ، بی قرار . . .

 

می روم سجاده ی ِ دست هایت را پهن می کنم

سر می کنم چادر ِ غزل هایت را

   ذکر می گویم با دانه دانه ی ِ اشک هایت

و

دل گره می زنم به ضریح ِ چشمانت

دستم میان ِ دست های ِ تو

دلم ، آرام ِ آرام ...

تو نگران نگاهم می کنی

مَ.ن می خندم

داری صدایم می زنی

می میرم میان ِ صدایت ...

 

دارم فکر می کنم که مَ.ن میان ِ صدایت مرده اَم

قطره های ِ باران می خورند توی ِ صورتم

سرم رو به آسمان است و چشمانم خیره به آن

تنها ، حواسم نیست ...

سرم را می اندازم پایین

و نگاهم می افتد به کفش هایم

بند ِ کفش هایم باز است

به بهانه ی اینکه ... تو همیشه ...

و

چادرم گلی  ...

 و

کیفی که سنگینی اَش اذیتم می کند

قدم هایم را تند می کنم

کسی از پشت ِ سر دارد صدایم می زند

با صدای ِ تو ...

سرم را بر می گردانم

دستم را می گیرد 

و

می کشاند به دنبال ِ خودش

حواسم نیست

حواسم مانده میان ِ خاطرات

 

خاطرات دارند میان ِ چشم هایم بازی می کنند

چشمانم را که باز می کنم

دستگیره ی ِ در ِ اتاق می چرخد

لامپ روشن می شود

کسی با لباس ِ سفید جلو می آید

نگاهش که به مَ.ن می افتد سرش را تکان می دهد

لیوان ِ آب را می دهد به دستم

باز هم یک آرام بخش ِ دیگر ...

قرص را بین ِ مشت هایم پنهان می کنم

لیوان آب را سر می کشم

دارد نگاهم می کند

منتظرم

می شود پیدایت شود

و به او بگویی

این گونه نگاهم نکند

مَ.ن که دیوانه نیستم

مَ.ن تنها ... جا مانده ام . . .

می شود؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

پیدا نمی کنم دیگر کسی شبیه چشمان ِ تو را . . .

 

 

 



 


+ 12:27 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

دلم تنگ است

دوشنبه 92/3/6

 

 

خوب است که معنی ِ این دلتنگی را فقط و فقط تو می فهمی

خیلی خوب است ...

به اندازه ِ خود ِ تو ...

...

اگر بدانی

اگر بدانی دلم چقدر تنگ است ...

شاید کمی کمتر از یک نقطه ...

حجمش می شود اندازه ی همان یک ِ بی نهایت ...


یادت هست؟

آنقدر سر ِ دوست داشتنمان بحث می کردیم

تا خسته میشدیم!

آخرش هم می خندیدیم به این دیوانگی ...

 همیشه می گفتی دوست داشتن تو از دوست داشتن ِ من

یک ، خیلی زیادتر است ...

یک ، بی نهایت زیادتر ...

یادم هست ...

می دانم که تو هم ... همه چیز خوب یادت هست ... می دانم ...

 

دلم تنگ است ... برای ِ همان چیز های ِ کوچک ...

 

برای ِ ... همان ...

برای ِ همان که من هی جلوی ِ آینه روسری اَم را درست کنم

و

تو

خرابش کنی

 مدام بگویی قهر نکنم و رویم را برنگردانم

و

حرف بزنم

و

شعر بخوانم

و

بخندم

از همان خنده هایی که به قول ِ تو چشم هایم معصوم می شوند

 

برای ِ همان ماح گفتن هایت

 

برای ِ همان جان ِ من گفتن هایت حتی ...

 

برای ِ همان سکوت های پر از آرامش ...

 

برای ِ این که هی تو اسمم را صدا بزنی

و من جواب ندهم ...

 

و

برای ِ آن چشم ها ...


دلم تنگ است ...

دلم ... خیلی ...

می دانی ...

به خودم قول داده بودم ...

قول داده بودم که ...

اصلا بگذار همه فکر کنند  حال ِ من خوب است ...

و حال ِ دلم ...

و .....

اما تو باور نکن ...

اینکه قولم را زیر ِ پایم گذاشته باشم ...

دردش را ... خودم می بینم و خودم ...

 

دیگر نمی توانم  ...

پایه ی صندلی می شکند آخر

و ترک بر می دارد گونه ی من

و پودر می شود عروسک ِ کوچک ِ گچی ِ روی ِ میز ...

و

دلم هم ... همین حوالی ...

 

نگاهم خیره مانده ... روی ِ دست خطی ...

می خواهم برایت نامه بنویسم ...

اما .. باز هم می ترسم ...

اینکه نامه اَم را بخوانی

و چشمانت دلتنگ تر شوند

و دستانت لرزان تر ...

اصلا .. می دانم که محال است نامه ام به دست تو برسد ...

 

نمی دانم دیگر چه کنم با این دلتنگی ...

دارد لبریز می شود کم کم و صبر ِ من تمام ...

 

باید بروم ... 

  باید بروم سرم را بگذارم روی مزار ِ همان کسی که ...

همان ... کسی ... که . . . ..............

  و

آنقدر از ته ِ ته ِ ته ِ دلم فریاد بزنم این دلتنگی را

تا صدایم تمام ِ دنیا را پر کند

دلم تنگ است

باید بروم کم کم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ حرفهای دل ِ من ... پر درد می شوند ...اما ... تلخ ... نه ... هیچوقت ... !

 

 

 

 


+ 12:15 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

حافظ را باز می کنم

و  نگاهم می افتد به :

یوسف ِ گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...

پیش ِ خودم فکر میکنم هنوز که نرفته ای پس چرا ...

قطره اشکی می چکد از چشمانم

رویم را برمی گردانم که  تو اشکم را نبینی

و بعد بگویی:

گلویم بدجور می سوزد و قلبم تیر می کشد و این حرفها ...

 

می خواهم بگویم همین حالا ... باید برایم نامه ای بنویسی

یک نامه ی ِ یک خطی حتی!

ببین ...

فقط اگر آمدی ...  و من نبودم ...

یادت باشد

همین حوالی ...

کنار ِ آدم هایی که شاید مثل ِ خودم باشند

نشسته اَم کنار پنجره

و نامه اَت در دستانم

فکر میکنم به چشمان ِ تو ...

که حالا ممکن است

نگاهت روی ِ ماه پاشیده شده باشد یا خود ِ آسمان

می روم می نشینم زیر ِ بید

می خواهم مجنون تر از مجنون شوم ...

 

حالا که دارند می گذرند ثانیه ها ...

می شود کمی بیشتر حرف بزنی؟

  دلم می خواهد بنشینم به پای ِ دست های ِ تو 

تا تو هم هی از همان نگاه های ِ خاصت را تحویل ِ چشمانم بدهی ...

از همان نگاه هایی که برای ِ همیشه درون ِ چشمانم می مانند

طوری که هر لحظه فکر کنم رو به رویم نشسته ای و نگاهم می کنی

طوری که نگاه ِ تو با چشمان ِ من یکی شده باشد ...

می دانی ...

 می خواهم دلم را بزنم به دریا ...

و بگویم  اصلا می شود نروی؟

یا بگذاری من هم با تو بیایم ...

اما ... خودت میدانی که هنوز هم می ترسم از غرق شدن ...

یادت می آید؟

آن روز ...

همان موقعی که حواسم را پرت کردی

و هلم دادی توی ِ حوض ِ آب

وقتی داشتم از تب می سوختم

و تو به دنبال ِ سرزنش ِ دست هایت اشک می ریختی

یادت هست؟

و بعد از چند روز ...

آخرش هم سکوت ِ من با خنده های ِ تو شکست

هنوز هم می ترسم

 می ترسم حرفی بزنم

و بعدش سکوت ...

و اشکهای ِ تو ... دلم را ......

باز هم صبوری ...

معروف شده اَم دیگر ...

 

چمدانت را گذاشته اَم کنار ِ در

 کمی ... فقط کمی ...

حال ِ دلم خوب نیست

با این بهانه کمی دیگر بمان ...

و برایم حرف بزن ...

 

  

 

قول داده اَم که هر شب 

 بوسه ای بزنم به روسری ِ مشکی رنگی که

تو خیلیییییی دوستش داری ...

ردی از انگشتانت هنوز هم روی ِ تار و پودش مانده ...


دلم برایت تنگ می شود

دلم برایت خیلی تنگ می شود

تو مثل ِ اردیبهشت نباش ...

زود برگرد

زودتر از این حرفها برگرد ...

منتظرت می مانم ...

 

 

 


 


+ 8:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

. . .

چهارشنبه 92/2/25

 

هنوز

هم

دست هایم

بوی ِ عطر ِ یاس می دهد

باورت می شود ...

مگر نه؟

...

 

+ و این است خاصیت ِ اردیبهشت . . .


+ 12:7 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما