می گوید حواسم به قطره های ِ باران باشد
که
چطور می چکند روی ِ دستانش
حواسم نیست ...
[آخرین روزیست که با او زیر ِ باران قدم می زنم ...]
دارد برایم یکی از آیه های ِ قرآن را می خواند
در مورد ِ نزول ِ باران ...
حواسم نیست ...
می گویم:
حواسش را جمع کند به حرفهایم ...
و بحث را عوض نکند
می خندد
معلوم است تعجب کرده است
از اینکه ...
چرا مثل ِ همیشه از باران استقبال نمی کنم ...
خودش می گوید!
سردرد را بهانه می کنم و برمی گردیم ...
در ِ حیاط را به هم می زند و می رود ...
کفش هایم را در نمی آورم
برق را روشن نمی کنم
با کفش می نشینم روی ِ زمین
چادرم را می اَندازم گوشه ای
تکیه می دهم به دیوار
و
بغضم می شکند ...
آنقدر گریه میکنم که چشمانم باز نمی شوند دیگر
نای ِ تکان خوردن ندارم ...
خوابم می برد ... !
چشمانم را که باز میکنم همه جا تاریک ِ تاریک است ...
تنها او ...
صدایش را می شنوم ...
و حرفهایش را ...
و گریه هایش را ...
دارد نماز می خواند
وقتی سجده هایش طولانی می شوند ...
نگران می شوم ... همیشه ...
از این سرفه های ِ خشک و کشـــــــــــــــــــدار ...
می ترسم ...
من ... می ترسم ...
می ترسم از ...
حواسش نیست ... هیچوقت ...
حواسم هست ... همیشه ...
بارها سر ِ قضیه ی طولانی کردن ِ سجده هایش ...
شاید قبل از رفتن نامه اَم را خوانده باشد ...
می روم یک لیوان آب برایش بیاورم ...
بلند که می شوم سرم گیج می رود ...
دستم را می گیرم به دیوار ...
هنوز هم ... سرش را از سجده بر نداشته ...
فکر می کنم چقدر لاغر شده ...
و
پای ِ چشم هایش کبود تر
به پای ِ کابوس های ِ هر شب ِ من ...
کابوس هایی که ...
تا از اون نشنوم چیزی نیست ... آرام نمی شوم ...
می دانم روزه را هم بهانه کرده
تا
چند روزی لب به غذا نزند ...
هنوز هم نمی فهمم
چرا همیشه می گفت دلم را به این زندگی خوش نکنم ...
شاید وسایلم را کنار ِ در ِ اتاق دیده
که
سجده اَش را انقدر طولانی کرده
وقتی سلامش را می دهد ...
از توی ِ تاریکی صورت ِ کبود شده اَش را می بینم
معلوم است که دارد مقاومت می کند ...
لیوان آب را از دستم می گیرد
و
جانمازش را می گذارد گوشه ی ِ اتاق ...
برق را روشن می کنم ...
نور ، چشم ِ هر دویمان را می زند ...
می روم چادرم را جلوی ِ آینه سر کنم ...
از توی ِ آینه نگاهش می کنم ...
سرش را میان ِ دستانش گرفته
وقتی بر می گردم که دارد نگاهم می کند ...
می آیم حرفی بزنم که ...
دستش را به نشانه ی ِ سکوت بلند می کند ...
تسبیحش را از میان ِ سجاده اَش بر می دارم ...
پله ها را پایین می روم ...
در ِ ورودی را باز می کنم ...
کیفم را می کشم روی ِ زمین ...
صدای ِ قدم هایش از روی ِ پله ها می آید ...
کمی مکث می کنم ...
چشمانم را بسته ام
و
فقط دلم میخواهد یک کلمه دیگر حرفی بزند
تا بشنوم صدایش را ...
گوشه ی ِ چادرم را گرفته و شانه هایش تکان می خورند ...
بدترین صحنه ای که توی ِ تمام ِ طول ِ عمرم دیده اَم ...
دیگر نمی توانم تحمل کنم این بغض های ِ سنگین را
اگر اشک هایم را ببیند .................
چادرم را از میان ِ دست هایش بیرون می کشم ...
در ِ حیاط را باز می کنم ...
نگاهم می افتد روی ِ ایوان ...
شانه هایش هنوز هم تکان می خورند ...
می روم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
یادت باشد!
هرشب ... زیر ِ سقف ِ آسمان ...
به شهادت ِ ستاره ها ...
موقع ِ صفر ِ عاشقی
زل بزنی به ماه
...
خدا نکند ... شبی آسمان ابری باشد ...