• وبلاگ : اقليم ِ احساس
  • يادداشت : پايان ِ تلخ
  • نظرات : 2 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    :(
    دلم گرفت..:(
    پاسخ

    آخي...:(

    چقدر قشنگ بود...
    خدا نکند شبي آسمان ابري باشد...
    پاسخ

    ممنون ..
    فقط هعــــــــــ...ــي

    پاسخ

    اوهوم..
    ...تو نرو تا که نميرد دلِ مَ.ن!!!!
    پاسخ

    شايد نشه موند..
    سلام
    مثلِ موضوعش واقعا تلخ بود: (
    پاسخ

    سلام دريا خانوم ..ازين ورا؟ :)

    غزل .....

    بيان چيزي ك بوده ‌، بود ...؟

    چقدر عميق بود ....
    پاسخ

    نبود..غرق نشي يه وخ :)
    نبايد تنهاش ميذاشتي...
    من التماس نگاه هارو دوست ندارم ...
    حتي توي رويا ...
    حتي توي نوشته ها... :(
    قشنگ بود ...
    پاسخ

    اما خودش خواسته بود...وگرنه من که.......ممنون..
    پس خدا رو شکر که حداقل تا يک مدت بارون نمي ياد تا احساس تلخ کني ...
    پاسخ

    همه چيز مث ِ بارون..هستن..نابود نشدن..جلوي چشمم هستن هميشه..
    غزل ؟!



    :"(


    بيا بغلم
    /@\
    پاسخ

    فلفلي :((.....
    سلام
    بوي دود مي آيد از سينه اي سوخته.........
    خيلي آشفته بود..
    پاسخ

    سلام..آشفته نوشت بود ...
    + ... 
    آنقدر عميق بود که...
    پاسخ

    حق داشتيد
    خدا نکند ... شبي آسمان ابري باشد ...
    خدانکنه
    چرا وب خوانم بروزساني تورو نشون نداد؟؟؟!!!!!
    پاسخ

    چند وقتي ميشه که وب خوانا خراب شده حذفم کن دوباره لينک کن شايد درس شد
    سلام...خيلي سوز داشت.....اما معنويتي داشت که تلطيفش ميکرد....شادُ موفق باشيييييييييييييي:)).
    پاسخ

    سلام ... :) ... شاد و موفق..سعي ميکنم بش فک کنم:دي
    سلام
    دردناک بود :(

    خدا نکند ... شبي آسمان ابري باشد ...

    :(


    پاسخ

    سلام .. واسه اونا بيشترتر...اوهوم..دعا کند که ابري نباشه هيچ شبي..
    سلام
    کاش پايانش تلخ نباشد.
    خواندن و مرورش هم تلخ است
    پاسخ

    سلام..کاش ميشد..
       1   2      >