|
|
چهارشنبه 91/12/30 شب زده ... شب ، زده ... جا مانده ... دلم گوشه ای ... جامانده ... تب زدگی و سرما ... امان ِ دلم را بریده ... دستانم بوی ِ دلتنگی می دهند ... عجیب ... دلم می خواهد چنگ بزنم ... به ... به ... پنجره ی فولاد ... به ...
هیاهوی ِ سکوت ِ شب ... یعنی ... می رسم کم کم ... باورم نمی شود ... . . . چشمان ِ خیس ... دستانم ... بوی ِ دلتنگی ... کمی فاصله ... فقط کمی... آنقدر کم ... که دیگر توان جلو رفتن نمانده ...
همان جا ... به شهادت ِ قطره های باران ... روی ِ زمین ... به نشان ِ ستایش زانو می زنم سرم را می گذارم روی ِ تربت ِ دل و سجده ی ِ شکر ... صحن ِ نگاهش حال و هوای ِ دلم را عجیب دگرگون می کند ...
هم واژه هایم را آورده اَم و هم نخ ِ پاره شده را ... تسبیح می کنم واژه های ِ دلم را ...
و حالا
باز هم ذکر ِ نام ِ او می گویم . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن1: به یاد ِ تک تکتون بودم تقریبا .... پ.ن2: موقع ِ تحویل ِ سال ... یاد ِ دلهای ِ جامونده باشید ... پ.ن3: سال ِ خوبی داشته باشید ... بی غم و غصه . . . پ.ن4: حلال کنید ...
شنبه 91/10/2
دچار یک بی حسی ِ دلنشین درگیر ِ یک نوع خلسه ی مطلق پر از خالی ِ دلتنگی های دل ... . . گاهی باید فرار کرد از همه چی ... حتی از این دلتنگی های دوست داشتنی همیشه هم فرار بد نیست گاهی می شود همان دور زدن! و شاید سفر همین دور زدن باشد دور زدن ِ خستگی ها دور زدن ِ این خستگی های ناتمام هر چند سفری کوتاه ... ساعت 6 صبح _ همین نزدیکی ها دستم را گذاشته بودم زیر ِ چانه ام از آن بالا زل زده بودم به صدای آب این که چطور در آن سرما سراپا بدون ِ حرکت دوام آورده بودم شاید کمی عجیب بود اما از آن عجیب تر! حرف ِ دختری بود که فکر می کرد دارم نقشه می کشم تا از آن جا غزل ِ خدا حافظی بخوانم سقوط و تمام !!! اما نقشه ی مَ.ن این نبود نقشه ام را دقیقا روی یک کاغذ ِ کاهی که عمرش به 10-11 سالی می رسید نقاشی کرده بودم دلم می خواست ذوق کنم از این که هنوز بلدم نقاشی کنم! در آن تاریکی نقاشی باز هم پیدا بود ! یک بسته آدامس ِ نیکوتین دار فقط برای همان روز و فقط برای آن که مغزم در هوای آن دورتر ها از سرما یخ نزند یک دوربین که بعدا! یادم باشد آن را چک کنم! یک شارژر که نمی دانم از کجا پیدایش شده مثلا می خواستم ادای این گردشگرهای اصیل را هم در بیاورم یک قطب نما ... یک قبله نما ووو ... . . ساعت ! (نمیدانم)_آن دورتر ها ساعتم خودش اتوماتیک وار غیر ِ فعال شده بود پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم احساس کردم استخوان هایم از سرما دارند پودر می شوند تا چشم کار می کرد برف بود و جاده ای که کم و بیش می دانستم به کجا ختم می شود هدفم رسیدن نبود هدفم تنها ، رفتن بود و بس! ثانیه ها هم مثل ِ برف نرم نرم می گذشتند تازه رسیده بودم به ته ِ جاده اصلا انگار جای دیگر بود شهری دیگر ... اکسیژنش با اکسیژن ِ آن طرف ِ جاده زمین تا آسمان توفیر داشت نه از برف خبری بود و نه از سرمای ِ استخوان پودر کن! باران نم نم می بارید و هر چه بود مه بود و هیچ! اصلا انگار آن جا بهار بود و اردیبهشت تازه آن جا بود که احساس کردم کم کم دارم بار ِ تمام ِ خستگی هایم را زمین می گذارم گرچه کوله اَم کمی بیشتر از کمی سنگین بود دنبال ِ کوچه نسترن می گشتم و خانه ای که رسیدنم را انتظار می کشید بوی نان ِ محلی پیچیده بود توی هوا و تمام ِ مَ.ن و عطر ِ بهار نارنج شاید پشت ِ یکی از همین پرچین ها یکی داشت بهار نارنج می چید دستهای مَ.ن هم بوی بهار نارنج می داد حتی! تازه آن موقع یادم آمد که دوربینم را چک کنم و آنجا بود که با یک دوربین ِ خراب رو به رو شدم! شاید همان طرف ِ جاده مغزش یخ زده بود شاید تنها لذت بردن از آن حال و هوا سهم ِ مَ.ن بود و بس شاید ... دلتنگی هایم را ... تمام ِ خستگی هایم ناتمام را ... همه و همه را گذاشتم و برگشتم ... شاید فکر می کردم خیال بوده و خواب ...! اما موقع ِ برگشتن وقتی آن طرف ِ جاده پایم در گِل و برف و آب یخ زده ای فرو رفت تازه فهمیدم خواب نبودم! پ.ن:با تمام ِ مشکلاتش خوب بود ... خیلی خوب ...
چهارشنبه 91/9/22
کار ِ سختی ست که بخواهم به یک موضوع ِ خاص فکر کنم آن هم با این همه همهمه و سر و صدا با اجازه ی خودشان خیالم را بر هم می زنند طوری که اصلا یادم نمی آید داشتم به چه فکر میکردم . . . نمی دانم از دیدن ِ هم چرا انقدر تعجب می کنیم شاید بارها و بارها گوشه ای از همین کره ی خاکی همدیگر را دیده باشیم ... نمیدانم! مَ.ن یکی که چیزی یادم نمی آید . . گرما و شلوغی ِ اتوبوس کلافه ام کرده به روی خودم نمی آورم از صورتش معلوم است که غرق در افکارش! بی خیال ِ مَ.ن شده فقط زل زده به صورتم کمی نگاهش می کنم صورتش را بر می گرداند . . صدای ِ شاتر ِ دوربین ، بیشتر حواسم را محو ِ اطرافم می کند
داریم در خیال ِ خودمان قدم می زنیم ... مردم با عجله ... دنبال ِ سرپناهی برای در امان ماندن از باران ... عده ای با چتر .... اما او هم مثل ِ مَ.ن ... انگار نه انگار شمرده شمرده در خیالش قدم می زند شروع می کنم به حرف زدن لبخند ِ کمرنگی می زند سبکی ِ کوله ام همه چیز را به دست ِ فراموشی می سپارد ... اینکه تمام ِ محتویاتش روی زمین ریخته باشد مهم نیست! مهم ، تنها ، همان یادگاری ای ست که ............ مَ.ن گنجشک نیستم ِ مصطفی مستور را از روی زمین بر می دارم ادامه نگاهش را دنبال می کنم زل زده به کتابی که در دستان ِ مَ.ن است زل می زنم به کتاب بغض می کند میفهمم بغضش را به روی خودم نمی آورم
به پیشنهاد ِ خوردن ِ بستنی ِ شکلاتی موافقت می کند ... آن هم در این هوا! بستنی ِ شکلاتی در حال ِ آب شدن ... زل زده به بستنی ِ شکلاتی بغض می کند می فهمم بغضش را به روی خودم نمی آورم اینکه باعث ِ یادآوری خیلی چیزها شده باشم! از دست ِ خودم دلگیرم ... همه چیز اتفاقی بود ... حتی باران ... . . . حرف میزنم و حرف میزنم و حرف میزنم انگار کسی به جای مَ.ن واژه ها را ردیف می کند و مَ.ن فقط حرف میزنم بغضش که می شکند جور ِ دیگری نگاهم می کند دیگر از بغض هایش خبری نیست داریم بعضی خاطرات ِ مشترکمان را مرور می کنیم ... حرف می زنیم و می خندیم و ... و مَ.ن به فکر ِ اینکه چطور ... هنوز کسی را ندیده! باید برگردم ...
بغض میکنم ... انگار باید تا ابد امانتی اَش را پیش ِ خودم نگه دارم برمی گردم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: آمدم . . . نبودی . . . برگشتم . . .
|