فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تو - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سقوط ِ آزاد

دوشنبه 92/8/27

 

 

 

قدم می زنم و قدم می زنم تا زمانی که سرم را بلند کنم و ببینم جایی ایستاده ام که ... می پیچم به سمتی که همیشه می نشستیم گوشه ای و هی حرف می زدیم و حرف می زدیم و با هم بر می گشتیم خانه. همان جایی که نگاهمان را گره می زدیم. می روم سر ِ قبر ِ کسی که ... آنقدر بغض دارم که بتوانم با قطره قطره اشک هایم خاک های ِ روی ِ قبرش را کنار بزنم. آنقدر اشک دارم ... اشک هایم می شود به اندازه ی ِ قطره های ِ باران ِ همان روزی که دلمان خواسته بود زیر ِ باران بمانیم. به اندازه ی ِ همان شبی که تو تب کرده بودی و من تا خود ِ صبح فقط گریه کرده بودم. یاد ِ همان روزها می افتم. شکلات ها و آب معدنی و خش خش ِ برگ ها و نگاه های ِ یواشکی ِ من و خنده های ِ تو. پوسته ی ِ شکلات های ِ شیرینی که تو دوستشان نداشتی را گذاشته ام میان ِ یادگاری هایت. یک بطری آب ِ معدنی ِ نصفه، ته ِ کمدم خاک می خورد. بسته ی ِ آدامسی را که تو گذاشته بودی کف ِ دستانم را، هنوز نگه داشته ام. می روم همان جا که همیشه نماز می خواندی. همان جا می نشینم روی ِ زمین. روی ِ خاک ها. چهار رکعت ِ نماز ِ عصرت را با تو می خوانم. با نگاهم. نمازت که تمام می شود، می آیی به سمت ِ من. کنارت راه می افتم و یک لبخند ِ عمیییییییییق، تمام ِ صورتم را گرفته میان ِ دستانش. مدام قورت می دهم حرفهایم را. بدون ِ هیچ حرفی دنبالت می آیم و می نشینیم روی ِ سنگ های ِ همیشگی. که حرف بزنی، که بخندم. که بغض کنی، که گریه کنم. همان حوالی، صدای ِ قدم زدن کسی را می شنوم. بلند می شوم و می روم جلو. اگر او مرا یادش نباشد من که او را یادم هست. تنها می گویم روزگاری، همین حوالی، دونفر می خندیدند و می خندیدند و می خندیدند. همان روزی که شما جلو رفتید و حرفی زدید و رد شدید. حالا همان دو نفر، حالشان خوب نیست. حالا حال ِ همان دو نفری که روزگاری، روزهایشان را اینجا می گذراندند، خوب نیست. دعایشان کنید. گریه ام می گیرد و می روم. تند تند قدم می زنم. چشمانم به دنبال ِ دیوار می گردد. حس می کنم غرق شده ام توی ِ سیاهی و نبضم کند می زند. اگر بودی و این حال ِ مرا می دیدی، می دانم که بغضت می گرفت. بغضی به بزرگی ِ بغض های ِ تمام ِ عمر ِ من. تند تند قدم می زنم و هی چشمانم سیاهی می روند. همان لحظه سرم را بر می گردانم به طرف ِ قبر ِ کسی که من و تو .. . . از دور می بینم تو با چشمان ِ گود افتاده، نشسته ای روی ِ خاک ها. دوباره نور می رود و سیاهی ِ مطلق!

 + عکس از مهری رحیم زاده

+ سنجاقش کردم به خاص ترین جای ِ دلم این نوشته را

+ فراموشی گرفته ام. تنها تو هر روز پررنگ تر می شوی توی ِ این حافظه

+ این پست مثل ِ شیرینی ِ تلخ می ماند. به مذاق ِ تو خوش نمی آید. نه شیرینی اش. نه تلخی اش

 

 


 


+ 3:19 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


با دارچین اسم ِ تو را می نویسم روی ِ شله زرد و چادر ِ سفید ِ گل دارم را سر می کنم و تند تند قدم می زنم فاصله ها را تا خانه یتان. در می زنم و چشمانم را می بندم و منتظر می شوم که خودت در را باز کنی. یکی از چشمانم را باز کرده ام تا ببینم خودت در را باز کرده ای یا عزیز. وقتی نگاهت به چشم ِ بسته ی ِ من و کاسه ی ِ شله زرد می افتد می زنی زیر ِ خنده. دلم گیر می افتد میان ِ چال ِ گونه ات. کاسه ی ِ شله زرد را از دستم می گیری و می گویی: می توانم فقط چند دقیقه ای مهمانت باشم. رویم را بر می گردانم به طرفی دیگر که مثلا قهر کرده ام. کنار گوشم می گویی: اخم نکن ها، دلت می خواهد تبعید بشوم به مرگ؟ دستم را می گیری و می کشی ام به سمت ِ بهشت. می نشینم روی ِ تخت توی ِ حیاط و تو می خواهی از مهمان ِ چند دقیقه ای ات پذیرایی کنی. می دانم هول شده ای که صدای ِ شکستن ِ چیزی از توی ِ اتاق می آید. می دوم به طرف ِ اتاق. سرت را بلند کرده ای که بگویی چیزی نشده. باد چادرم را از سرم کشیده. نگاهت که به من می افتد سکوت می کنی و ماتت می برد. سرخ می شوی. سرخ ِ سرخ. مثل ِ رنگ ِ سیب ِ افتاده میان ِ استکان های ِ شکسته. سرت را می اندازی پایین. نمی بینم ردپای ِ دلتنگی درون ِ چشمانت را. لغزش ِ اشک هایت را. تنها از خنده ریسه می روم. سیب ِ سرخ را می دهی به دستم. می گویم وقت ِ مهمانی تمام شد و بدون ِ اینکه نگاهت کنم راه ِ آمده را بر می گردم تا توی ِ حیاط و ریز ریز می خندم میان ِ گل های ِ ریز تر ِ چادرم. یواشکی از گوشه ی پنجره ی ِ شکسته نگاهت می کنم. سرت را گذاشته ای روی پاهایت و شانه هایت می لرزند. می خواهم بر گردم. می خواهم بدوم تا خود ِ تو و بگویم: چرا چرا چرا... چرا دلم را انقدر می لرزانی با این پریشانی ها. با این اشک ها. چند روزی ست که دستانم فقط بوی ِ سیب می دهند. بوی ِ سیب ِ سرخ. بوی ِ دستان ِ تو را. می دانستی تو همیشه بوی ِ سیب می دهی؟ عزیز آمده بود خانه ی ِ ما. نگرانی اش را از پشت ِ پنجره هم دیدم. پشت ِ در ایستادم و شنیدم حرفهایش را که به مامان می گفت تو دیشب رفته ای. همانجا روی پله ها می نشینم و سرم را می گذارم روی شانه ی ِ نرده ها. می زنم زیر گریه. تمام خاطرات ِ با تو بودنم یهو زنده می شوند. هر روز می روم زیر زمین ِ خانه یتان و دلم را رها می کنم میان ِ عکسهایت. توی ِ یک صندوق ِ قدیمی و یک تکه کاغذ. با خط ِ خوشی کنارش نوشته ای نامه ای عاشقانه برای ِ تو. نمی فهمم معنی ِ چروک بودن ِ نامه را. شاید رد ِ اشکهایی خشک شده باشد. گفته ای ببخشمت. چرا؟ چرا نیستی بگویی که این کلمه ی ِ چند حرفی یعنی چه؟ میان ِ  ذوق ِ مرور ِ خاطرات ِ خوب و اشکهای ِ دلتنگی از جا می پرم. عزیز دارد صدایم می زند. صدایت قطع و وصل می شود. مدام می پرسی خوبم؟ و با کلی بغض تنها جواب می دهم کی میای؟ یادم می رود بپرسم معنای ِ آن نامه چه می تواند باشد؟ هی می پرسم کی میای و تو تنها سکوت کرده ای. بعد صدای ِ ممتد ِ بوق. خودم را پرت می کنم توی ِ آغوش ِ عزیز. دلم اما آرام نمی گیرد. چادرم میان ِ دست های ِ نرده ها جامانده. خشکم می زند از دیدن ِ پژمرده شدن ِ گل های ِ ریز ِ صورتی اش. گوشه ی ِ پایین ِ سمت ِ راستش خیس ِ خیس است. افتاده بود روی ِ چشمان ِ شمعدانی ها. باور می کنی که شمعدانی ها هم از سر ِ دلتنگی، برای ِ تو گریه کرده اند حتا؟

 

 


+ 4:8 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

اینجا بدون من

جمعه 92/7/19

 


 

دلم می خواهد فراموشی بگیرم، فقط برای اینکه از مرور کردن بعضی خاطره هایم دوباره ذوق نکنم و انگار ته ِ دلم قند آب کنند. که وقتی باران می بارد خودم را نرسانم به زیر ِ سقف ِ آسمان. دلم نمی خواهد یادم بیاید که چرا لعنتی ترین چشمان دنیا از یادم نمی روند. دلم می خواهد فراموشی بگیرم، فقط برای اینکه یادم نیاید چرا باید هر شب توی یه زمان خاص با صدای آلارم گوشی از جا بپرم و روی صفحه کلمات نامفهوم ببینم و یک مااااااااح قشنگ و یک عدد که هر روز کمتر می شود. که یادم برود دارم هر روز هر ساعت و حتا هر ثانیه را می شمارم تا برسد به روز ِ زمینی شدنت. یادم برود چرا به مامان می گویم یادش باشد که به جای من برای تو صدقه بیاندازد. اصلا دلم می خواهد یادم برود که همیشه دوست دارم تنها غذا بخورم و یک بشقاب دیگر هم بگذارم رو به رویم که مثلا می تواند بشقاب تو یکی باشد که آنقدر نمی آیی سر سفره که من هم سیر می شوم. یادم برود تو همیشه کنار من قدم می زنی و می خندانی مرا و مردم متعجب نگاهم می کنند. دلم می خواهد یادم برود که چقدر حسودی می کنم به تو. که توی تمام شبانه روز فقط چند دقیقه ای را به خودم فکر می کنم. کاش می شد یادم برود چرا هر روز تا قبل از روشن شدن هوا می نشینم گوشه ای از اتاق. تاریک ترین نقطه. تکیه به نوشته هایی که اصلا یادم نیاید برای چه نوشته شده اند. یادم نیاید که انقدر حواسم پرت می شود. پرت مولکول های اکسیژن بیشتر. حالم خوب نیست. شاید به خاطر اینکه چند روزی دیوانه نبوده ام. باید زنگ بزنم به مامان و بگویم زودتر برگردد خانه...شاید همین حالا. اینجا بدون من دارند ثانیه ها می گذرند. بدون ِ دیوانه ای که منتظر ِ رسیدن ِ پاییز باشد و شنیدن ِ اینکه چرا انقدر خسته قدم می زنم؟ همان دیوانه ای که هنوز هم دلش راه رفتن روی جدول ها را می خواهد بدون ترسیدن از نگاهی. همان دیوانه ای که هنوز هم دلش هررررررررررری می ریزد پایین، از دیدن ِ چشمان ِ خودش کنار چشمان ِ تو، توی ِ آیینه ای حسود.

+ دلم می خواهد فراموشی بگیرم و تنها همیشه یادم باشد که چقدر دارم تو را زندگی می کنم. که چقدر دارم با تو زندگی می کنم.

 

 



+ 3:35 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

در ِ ورودی اش به چوبی می زند. اما چوبی نیست. بعد از در هم یک دالان ِ طولانی ِتاریک. که تنها به درد ِ من می خورد فقط و فکرهایم و تو. که یک گوشه ای بایستی و زل بزنی به من و من هم از برق ِ نگاهت و چال ِ روی ِ گونه ی ِ راستت و چین های ِ ریز کنار ِ چشمهایت بفهمم کجا ایستاده ای. از دالان ِ طولانی ِ تاریک که بگذری یک پله می روی پایین. یک حیاط ِ بزرگ با درخت های نچندان کوچک. اما درختهایش درختند ها. با آدم حرف می زنند. نه دلگیرند نه نفس بر. کمی آن طرف تر از وسط، حوض ِ نسبتا کوچکی پر از ماهی های قرمز و بازیگوش که گاهی دوتا دوتا کنار گوشهای ِ هم پچپچه می کنند. دورش را هم یکی در میان گل ِ کاغذی چیده ایم. یاس ها را برای ِ دل ِ من کنار ِ پنجره ی ِ یکی از اتاقهای دنج کاشته اند. که اگر شبی، نصف ِ شبی چشمهایم از دلتنگی خون شد پنجره را باز کنم و چند تا نفس ِ عمیییییق بکشم و تند تند لبخند بزنم به روی ِ ماه و آسمان و همانجا بنشینم لب ِ پنجره و مدام زل بزنم به ستاره ها و بشمارشان و یادم برود و دوباره از اول. زل بزنم به ماه و بگویم حالا تو کجا داری زل می زنی به بدل ِ خودت؟ یا وقتی که صبح ها از بی خوابی خواب آلو پنجره را باز کنم و نگاهم که به یاس ها بیفتد بدو بدو بروم به سمت ِ حوض تا صورتم را آبی بزنم تا کمی آب بازی کنم با ماهی های عاشق اما بازیگوش. تا کمی احوال پرسی کنم از گل ها و درخت ها و کاشی های ته ِ حوض. شبها لب ِ پنجره ی اتاق برایم دنج تر از همیشه می شود.می شود از همین جا اکسیژن را هدیه گرفت و لبخند زد به روی ِ گل ِ یاس ها به پاس ِ بودنشان.آن وقت باران هم بیاید و من به صرافت ِ قدم زدن و دویدن بیفتم. یکی از پشت ِ پنجره هی جیغ بزند که: دیوونه ، صب کن منم بیام. و طوری زیر ِ باران بدوم که با تمام ِ فرز بودنش به رد ِ پایم نرسد حتا. من زیر باران تند تند بدوم و بلند بلند بخندم و داد بزنم به روی ِ آسمان و ماه که حالا نوبت ِ توئه بگی کجا داری قدم می زنی ، به شرط ِ اینکه سرما نخوری. جان ِ من ها.بگو جان ِ من.بگو دیگه. اصلا از بچگی این دیوانه گری ها از آرزوهایم بود که زیر ِ باران تند تند بدوم و به تو فکر کنم که تو کجا داری قدم می زنی؟ توی کدام یکی از مسیرهای همیشگی؟ و قدم بزنم شمرده شمرده، تنها با تو و فکر کنم به حرفهایت و زل بزنم به همان چند تا چین ِ ریز ِ کنار ِ چشم هایت وقتی حرف می زنی و سرت را انداخته ای پایین و یک لبخند ِ محشر دست بر نمی دارد از لب هایت.

+ عنوان از سعدی

 

 


+ 3:16 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

عجیب نیست که تو این همه بوی ِ زندگی می دهی. بوی ِ بهار. دستانت بوی ِ اردیبهشت می دهد و خنده هایت برای ِ من حکم ِ شکوفه های ِ گیلاس را دارد. چشمانت ... اصلا می شود در مورد ِ چشمانت چیزی نگویم؟ آخر همین نوشتن از  آن ها.. همین نوشتن ِ از چشمانت دلم را بی قرار می کند. بی قراری ِ چند دقیقه ای که چشمانت را ندیده ام. اگر از چشمانت بنویسم مدام باید قاب ِ عکس ِ روی ِ میز را بگذارم در برابر ِ چشمانم. خسته شده ام از بس جای ِ انگشتان ِ روی ِ شیشه مانده اش را پاک کردم. خب زودتر بیا دیگر مگر دو تا فنجان چای ریختن چقدر طول می کشد؟ داشتم می نوشتم. بارها و بارها گفته ام که چشمانت اصلا خود ِ خود ِ تمشکند. حالا باز هم بگویم طوری می شود؟ من که می دانم تو برعکس،  این تکرار کردن ها را چقدر دوست داری.اصلا تو خیلی متفاوتی در برابر ِ تمام ِ آدمهای توی ِ دنیا. آنقدر متفاوت که هی من باید بنشینم فکر کنم چطور نردبانی پیدا کنم و شبی پله پله از آن بروم بالا و ماه را بدزدم و بیاورم در برابر ِ تو تا زانو بزند. ئه ! آمدی.. راستش داشتم در مورد تو می نوشتم. از دستانت. از خنده هایت ... از خودت ... از چش . . . .می گویم م م  ... چرا..دار ی ی ی این جوجوررری نگاه َ هَ ممممم می می می کنی..؟ نمیگویی ممکن است دلم دیگر نزند؟ یا دیگر نتوانم حرف نزنم؟ هان؟ انگار چشمان ِ من فنجان ِ قهوه ایست که حلقه کرده ای نگاهت را دور ِ مردمکهایم. این گونه نگاهم نکن دیگر. نمی توانم پلک بزنم! داشتم فکر می کردم که چقدر خوب می شود برویم سفر. سفری به درون ِ مه. من و تو، تنهایی. چشمانمان را ببندیم و قدم بزنیم. قدم بزنیم درون ِ مه تا خود ِ تمام شدن. تا برسیم به بهار نارنج ها. هوا آن طرف ها باید سرد باشد نه؟ میان ِ آن همه مه و سرما، بویِ نان ِ محلی و کلوچه بپیچد توی ِ تمام ِ وجودمان و دلمان ضعف برود. تو زل بزنی به من و هی بگویی می شود این روسری را کمتر سر کنی؟ گم می شوم میان تار و پودش دیگر پیدایم نمی کنی ها و من خیلی عجیب بخندم. بدویم لا به لای ِ چمن های ِ نم دار و بپریم میان ِ صدای جیرجیرک ها. همان حوالی از بی قراری بنشینم روی ِ زمین. بعد دستمان را بگذاریم زیر سرمان و زل بزنیم به ماه و تو آواز بخوانی. از همان آواز های ِ خنده داری که چند ساعتی از شنیدنش ریسه می روم از خنده که دیگر اشکم در می آید. دلم می خواهد هر روز ِ صبح ِ آنجا مثل ِ هر روز ِ صبح ِ اینجا با یک شاخه گل، میان ِ موهای ِ تو شروع شود و دعوا بر سر ِ شیرین کردن ِ چای ِ دارچین و هل. محشر کبرایی می شود به خدا ها. بروم چمدان را ببندم؟ بروم؟

 


+ عکس از مهدی ِ چگنی

 

 


+ 2:21 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

حوض ِ نقاشی

شنبه 92/6/30

 

 

 

من هر بار می گویم تو می آیی. می آیی و می نشینی کنار من. برایت چای می ریزم. و می گویم شال گردنت تمام شد..ببین قشنگ شده؟ ذوق می کنی. بعد دستت را می گذاری زیر چانه ات و من برایت کلی حرف می زنم. هر بار که می گویم می دانم که می آیی بقیه می خندند. بقیه مسخره ام می کنند. داشتم می گفتم. می نشینی کنارم و من می گویم تا حالا گفته بودم من هیچ از تو نمی دانستم؟ نگفته بودم. نمی دانستم اگر چشمانت را ببینم دلم این گونه می شود. نمی دانستم سیاهی ِ دستان ِ تمشکی ات روزگارم را سیاه می کند. تنها می دانستم که بعد از هر بار دیدنت باید کلی ذوق کنم و مدام ته ِ دلم قند آب شود از دیدن ِ خنده هایت. همین چند روز پیش که نبودی دلم یهو دفتر نقاشی خواست. وقتی دفتر نقاشی های رنگی رنگی پهن شده کنار خیابان را دیدم، رفتم جلو و کودکانه ترینش را خریدم. تمام ِ مداد رنگی های ِ رنگ پریده ی ِ گذشته هایم را از توی جعبه ی وسایل اضافی ریختم  وسط اتاق. اول یک حوض کشیدم با دو تا ماهی ِ سرخ ِ شاد ِ شاد. ابر کشیدم و آسمان و ماه. نور ِ ماه افتاده روی آب و خانه ی ماهی ها را روشن کرده. مدام زل می زنند به چشمان یکدیگر و می خندند از ته ِ دل. من هم زل زدم به این خنده ها. حسودی ام شد. حسودی ام شد و تمام ِ صفحه را به یکباره سیاه کردم. بگذار یواشکی بگویم از وقتی که تو رفته ای من یک بار هم نخندیده ام. همش بغض و بغض و بغض و بغضی که مانده توی صدایم. که چنگ می زند این گلو را. می بینی؟ تو برگرد و کمی از عطر ِ لبخندهایت را بپاش توی ِ صورت ِ این مرده ی متحرک. زنده می شود. باور کن این مرده زنده می شود با هرم ِ نفس های ِ تو با عطر ِ لبخندهایت ... با ....برگرد..جان ِ من ... برگرد ... برمی گردی؟ خودم می دانم یواشکی آمده بودی. نه؟ همین آخرین بار. روی صندلی نشسته بودم توی ایوان. هم برای ِ خودم چای ریختم. هم برای ِ خودت. چای ِ هل و دارچین. لب به چای ِ خودم نزدم تا تو بیایی. کلی منتظرت نشستم. دیر کرده بودی. خودم را سرگرم کردم با کتاب. می دانستم می آیی. کتاب تمام شد و تو نیامدی. رفتم توی اتاق تا یک کتاب ِ دیگر بردارم و دوباره بیایم بنشینم توی ایوان. چشم به در ... منتظر تو. عینکم را گذاشتم کنار کتاب. روسریم را تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی. وقتی برگشتم هم روسری ام مچاله شده بود روی میز. هم عینکم روی کتاب بود. هم تمام ِ چای ِ استکان ِ من را خورده بودی. می دانستم که می آیی. آمده بودی. نبودم. رفته بودی. امروز هم توی ایوان منتظرت نشسته ام. می دانم که می آیی. کسی نیست که باور کند. می آیی نه؟

 + کاش همه چیز از رنگ ِ چشمان ِ مَ.ن پاک می شد و رنگ ِ چشمان ِ تو را می رفت.حتا دنیا.



 

 


+ 3:32 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

پله ی تو

پنج شنبه 92/6/14

 

 

نمی دانم از کی شروع شد. شاید یهویی. نمی دانم. وقتی میخواستم چشمهایت را ببینم نفسم حبس شد و روی پله ی دوم نشستم. روی پله ی دوم نشستم و زل زدم به چشمهای تو و یک نفس عمییییییییییق کشیدم. می دانی از یک زمانی به بعد این پله ها جای عبور تو شدند و نشستنت کنار من. همیشه رد پای تو روی این پله ها مانده. حالا که نیستی زل می زنم به این رد پاها. من همیشه گرمای حضور تو را روی پله ی دوم حس می کنم. بیشتر وقتها از بس حواسم نیست از روی دومین پله می افتم. برای تو روی دومین پله شعر گفتم و شعر تو را برای اولین بار روی پله ی دوم خواندم. همیشه هم می نشینم روی همین پله ی دوم و به تو فکر می کنم. وقتی پله ها را یکی یکی پایین می روم روی دومین پله که می رسم عجیب به یاد تو  می افتم. از یک زمانی به بعد اسمش را گذاشته ام پله ی تو. بقیه هم دیگر برایشان عادی شده. وقتی می افتم می گویند از روی پله ی تو افتاد. وقتی کتابی را جا می گذارم به بچه ها می گویم گذاشته ام روی پله ی تو. می دانی اصلا پله ی تو با تمام پله های دنیا فرق می کند. من روی پله ی تو قطره قطره اشک ریخته ام. من روی پله ی تو از ته ِ دل خندیده ام. من روی پله ی تو غرق شده ام توی روز های خوب و خیالاتم. بعد از تو شده تمام زندگی ام همین پله ی دوم. همین جا می نشینم. فکر می کنم. نقاشی می کشم. غذا می خورم. کتاب می خوانم. زندگی می کنم. من به یاد تو روی پله ی دوم زندگی می کنم. حتا زیر نگاه متعجب دیگران هم همین جا می نشینم و هی می نویسم به امید اینکه آنقدر روی همین پله برای تو بنویسم که دیگر هم قلم تمام شود هم نفس من. پله ی دوم بوی یاس می دهد. بوی بهارمی دهد. بوی تمشک حتا. پله ی دوم عجین شده با عطر دستهای تو ... کافیست قدم بگذاری روی اولین پله. تا همه چیز جان بگیرد. این قلم. دل من. یاسهای پشت پنجره. آن وقت من از ترس این که چشمانت را ببینم و طاقت نیاورم چشمانم را می بندم و دست هایم را می گذارم توی دست های تو. می نشینی روی همین پله ی دوم. کنار من. برایم حرف می زنی و حرف می زنی و حرف می زنی تاااااا آن جایی که من آنقدر از ته ِ دل می خندم که بغضم می گیرد و می گویی که طاقت دیدن بغضهایم را نداری و آن وقت ممکن است نبضت نزند دیگر. هنوز هم داری حرف می زنی و پله ها پر شده از عطر یاس نفسهایت. آرام چشمانم را باز می کنم تا زل بزنم توی چشمانت. تا سر بکشم اکسیژنش را ... تا ستاره بچینم ... نیستی ... در نیمه باز است ... دستهای من خالی ... بوی ِ عطر یاس پیچیده توی تمام وجودم.باز هم روی دومین پله توی خیالم قدم زدی؟




+ 3:26 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما