|
|
تو در من نفس میکشی، تو معنای اکسیژنی پنج شنبه 93/5/2
هر بار که زل زده ام به نگاه ِ عمیقت، مدام غرق شده ام. زیر پایم خالی شده. دست و پا زده ام. چنگ کشیده ام به هوا. معلق ِ معلق. بعد هی رهایی دستم را گرفته توی دستانش. رهایی؟ رهایی! رهایی از غم. رهایی از شکستن ها. رهایی از ... دوستش داشتم. هنوز هم دوستش دارم. این نگاه را. این دوتا چشم تیله ای را که معلوم نیست برای رنگ ِ مردمک هایش چند رنگ با هم ترکیب شده اند. داشتم می گفتم دوستش دارم. این رهایی را. این چنگ زدن ها را حتا. تو را و تو را و تو را. می دانی، اصلا یک حس ِ ناب ِ محشر ِ عجیب و غریبی دارد و تو هر بار بیشتر ِ بیشتر دوستش داری. حس ناب ِ محشر ِ عجیب و غریب و حس خیلی چیزها. مثلا تو فکر کن حس قورت دادن مولکول های خوشمزه ی اکسیژن توی جاده ی خاطرات من و تو . همان جاده ای که درخت هایش وام دار ِ قدم های تواند. یا مثلا حس گذاشتن پیشانی ات روی برف. روی برفی که حاصل " ها کردن " های تو بوده توی هوای خیلی بیشتر از زیر صفر. یا یا قدم زدن با بارانی که دقایقی بعد می شود خود تو. انقدر که نزدیک است. انقدر که شبیه توست. مخصوصا آرامشش. یا مثلا حس ِ پرواز توی مه. تا حالا تو مه پرواز کرده ای؟ خب یک بار با هم پرواز می کنیم. از همان مه هایی که بوی ِ گل یاس را درون دلشان جا داده اند. خلاصه بگویم جور عجیبی ست این نگاه. این همه سرکش. این همه بی پروا. این همه قریب. می لغزد روی ماه و ماه ترش می کند. رنگ می بخشد. جان می دهد. خلاصه یواشکی بگویم، که بالاخره یک روز ... یک روز چشمانت را با همین نگاه می دزدم.
+ عنوان از سید علی میر افضلی
دلى که پیش تو ره یافت باز پس نرود شنبه 93/3/24
نمی دانم توی این باران، چطور تا خانه فقط می دوم. وقتی رسیده ام که دیگر نفسم بالا نمی آید. تکیه می دهم به دیوار نم دار. به یک باره تمام وجودم یخ می زند. چادرم را می اندازم روی شمعدانی ها و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. صدای اذان را می شنوم. نگاهم خشک شده روی ساعت. می نشینم روی پله ها و منتظرش می مانم. سجاده اش را پهن کرده ام توی اتاق. همیشه وقتی برسد، اول نمازش را می خواند. هنوز نیامده. از ترس لب هایم سفید شده. اگر دیگر نگذارد چشمانش را ببینم ... تند تند برای خودم آب قند درست می کنم. یک لیوان. دو لیوان. سه لیوان. یک پارچ. صدای باز شدن در. می دوم پشت پنجره و یواشکی پرده را کنار می کشم. دارد آستین هایش را می زند بالا. شیر آب را باز می کند و وضو می گیرد. چقدر آرام است وقتی می چرخد به طرف پنجره. می روم توی آشپزخانه. پله ها را بالا می آید. جلوی در ورودی مکث کرده. حتما نگاهش افتاده به چادر روی شعمدانی ها. خودم را پنهان کرده ام لا به لای دست های دورترین دیوار آشپزخانه. منتظرم هر لحظه صدایم بزند. جرات می کنم، جلو می روم و در اتاق را باز می کنم. دارد سلامش را می دهد که می نشینم رو به روی چشمانش. نگاهم روی دست هایش مانده. می ترسم. مگر نه اینکه تا به حال به جز مهربانی یشان چیزی ندیده ام؟ دست هایش را می گویم. دستش را جلو می برد که تسبیحش را بردارد، تا آرامش درونش را به دل ِ یکی یکی ِ دانه ها بسپارد. از ترس خودم را می کشم عقب. وقتی به خودم می آیم که بغضم خودش را رسوا کرده. می گویم و هی گلویم بیشتر می سوزد. می گویم و دستانم بیشتر می لرزد. به خودم که می آیم لیوان آبی خنک تا لب هایم رسیده. هق هق توی گلویم را با اکسیژن توی آب قورت می دهم. خیالم راحت شده. وقتی لبخندش را می بینم، دلم آرام می گیرد. خیالم راحت شده و دوباره اشک ریختن هایم شروع. مگر بند می آید! ته مانده ی حرف های توی دلم را با اشک هایم می خواند. نهایتش می رسد به یک بغض عمیق ِ پنهانی توی صدایش و حرف های جان دار. خودش می داند چه حرف هایی خیالم را راحت تر می کند، گریه هایم را تمام، این دل آرام گرفته را آرام تر. لب پنجره که می ایستم، نگاهم می افتد به شمعدانی هایی که چادرم روی چشم هایشان نیست!
+ همیشه می گوید: این شانه ها، تحمل این همه خستگی را ندارند. لا اقل حرف بزن. حرف بزنم؟ + عنوان از هوشنگ ابتهاج
چهارشنبه 93/2/10
تقصیر خودم بود. هیچ اصراری نکردم برای نرفتنت. حقم بود که تمام ِ شب را دست و پا بزنم میان نگرانی و دلشوره و ترس ِ اینکه نکند ... نکند باز هم حالت خراب شده باشد و ... دیگر به ادامه اش فکر نمی کردم. خودم هم نمی دانم تمام ِ طول حیاط را چطور دویدم. حس باز کردن ِ در را هم نداشتی. با باران یکی شده بودی اصلا. نگاهم مات مانده بود به قطره های باران روی موهایت. می دانستم یک طوری می شود دیگر. می دانستم. این که پایت را بگذاری توی اتاق تبت به چهل درجه هم رسیده حتا! از بس که لوست کرده بودند انگار...! به قول خودت هی مسخره ات می کردم که زیادی نازک نارنجی بار آمدی و توان ِ تحمل ِ چند قطره باران را نداری و فوری تب می کنی. اصلا جلوی خودت داشتم گریه می کردم که هر چه باشد تقصیر ِ من است. این که اگر نمی گذاشتم بروی... آنقدر دستپاچه بودم که نمی دانستم چه باید بکنم. تنها فکرم روی سوپ درست کردن بود. غذایی که ازش متنفر بودی. تمام ِ مدتی که سوپ حاضر می شد بالای سرگاز ایستاده بودم و هی گریه می کردم که ای کاش نمی گذاشتم بروی. تو ... اما... خوابت برده بود. با اینکه دلم نمی آمد بیدارت کنم، اما فکر می کردم هر لحظه ممکن است حالت بدتر از این شود و من می مانم و تاریکی شب و ... هی گریه می کردم و قاشق سوپ را می گرفتم جلوی دهانت. نمی دانم توی صورت من چه دیده بودی که می خندیدی. شاید فکر می کردی اشک شوق می ریزم. شاید هم درست فکر می کردی. نه؟ نمی دانم... فقط می دانم زل زده بودی به من و می خندیدی. توی سکوت می خندیدی. غذایی که ازش متنفر بودی را، می خوردی و می خندیدی. اصلا یهو تبت آمد پایین. اصلا یهو تمام ِ سوپ های توی بشقاب را خوردی. اصلا یهو سکوتت را شکستی که هنوز هم دلت سوپ های مرا می خواهد. داشتم اشک می ریختم باز هم ... نمی دانم اشک شوق بود یا ... و تو هنوز هم می خندیدی.
خبرت هست که بی روی تو، آرامم نیست؟ چهارشنبه 93/1/20
آنقدر عجله داشتم که حواسم به چیزی نبود. نه به مدل آینه های ماشین. نه آویز جلوی شیشه. نگاهم تنها به گوشی بود و ساعت. پیاده که شدم، داشتم توی کیفم دنبال پول می گشتم. دستم را دراز کردم به طرف راننده. داشت دنبال پول خرد می گشت. این طرف ترش را نگاه کردم. نگاهم افتاد به چشمهایی. انگار هیچکس نبود و تنها چشمان او. چشمانی آشنا و دیگر هیچ ...
نه دین داری، نه آیین داری ای دل ... یکشنبه 93/1/3
تو می گویی تنها، فیلمند و آدمهایش این طرف دوربین دارند می خندند از ته دل. نه! تو نمی دانی که من ... ! هیچ کس نمی داند. چیزی عجیبی نیست که وقتی تو نباشی، نگاهم را هر کجا بیاندازم، یاد تو بیفتم. یاد تو بیفتم و دلم برایت تنگ شود. اصلا وقتی کنارم هم باشی باز دلم برایت تنگ می شود. حالا ... به خاطر این سکانس های تلخ گریه نمی کنم. به خاطر اشک های آدم های آن طرف دوربین گریه نمی کنم. تو نمی دانی که یکی شبیه تو ... خیلی شبیه تو ... رفته نشسته آن طرف دوربین. مثل تو راه می رود. مثل تو می خندد. گریه می کند. نفس می کشد. حتا ... حتا تر مثل تو هم فکر می کند. دست هایش، انگار دست های تو باشند. موهایش. چشم هایش، چشم هایش، چشم هایش. دیشب دلم گرفت از این که دیدم یک جور خیلی بدجوری چنگ زدی به موهایت و غم خیلی زیادی جا خوش کرده بود میان چشم هایت. حالا خودت بودی یا او؟ اصلا تو بیا و این گونه مرا بفهم. تو باشی نمی نشینی زل بزنی به صفحه و از ته دلت زار بزنی؟ تو هی بگو او دارد ادای تو را در می آورد. دست هایش چه؟ دست هایش هم دارند ادای دست های تو را در می آورند؟ هان؟ اصلا دارم دیوانه تر می شوم وقتی که خیال می کنم زل زده ام به چشم های خود ِ خود ِ خودت. بگذار دیوانه تر شوم. بگذار ...
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم چهارشنبه 92/12/21
یک روز بارانی بوده. از همان باران هایی که من و تو به جای نشستن پشت پنجره و تماشای قطره ها، بدویم توی خیابان. بستنی شکلاتی بخوریم و بدویم زیر باران. بدون چتر. از همان باران هایی که یک آن سراپا وجودمان را نم دار می کنند. بعد کم کم خیس. بعد شرشر. یک جوری که اصلا نتوانیم چشم هایمان را باز کنیم و میان حرف زدن هایمان مدام مکث می کنیم. بعد که برگشتیم خانه مدام من بگویم تقصیر تو بود و تو بگویی تقصیر تو بود. همان لحظه ای که لیوان چای داغ را گرفته باشی میان دستانت و رو به روی من نشسته باشی که دستم را گذاشته باشم زیر چانه ام و زل زده باشم به تو و حواسم پرت شده باشد میان صدای گرفته ات، از خاطره های دور حرف می زنی. آنقدر حواسم به صدایت باشد که نفهمم چه می گویی. به خودمان بیاییم و ببینیم اشک حلقه زده توی چشم هایمان. اشک ِ حلقه زده توی چشم های من بابت صدای گرفته ی تو و چشمان تب دارت. اما دلیل حلقه زدن اشک را، توی چشمان تو ... نمی دانم ... باز هم تو حواسم را برداشتی؟ داشتم می گفتم یک روز بارانی بوده که تو متولد شدی. تو متولد شدی تا چند سال بعد بشوی تمام زندگی دیگری. که ذره ذره بچشانی به او خیلی از طعمهای زندگی را. مثل طعم همان صبحانه خوردن های هر روزمان. همان چای های داغ ِ دارچین ِمحشر. همان لقمه های کره و عسل صبحانه. راستش من از اولش هم دوست نداشتم عسل بخورم. نه اینکه خوشم نیاید ها. تنها دوست داشتم شیشه ی عسل را بگیرم توی دستانم و نگاهش کنم. اما تو که آمدی دلم می خواست تمام کندوهای دنیا برای ما باشد. آن همه تمشک چیدن از نگاه های خاصت. آن همه خوردن یواشکی شاه توت ها زیر درخت بید مجنون. همان شاه توت هایی که من خورده بودم و دست های تو سیاه شده بود. طعم لبخند هایت، وقتی که کنار چشمهایت چند تا چین ریز می افتد. اصلا راز طعم خنده هایت را نگه می دارم توی دلم. برای همیشه. می ترسم به جز من کسی طعمش را لمس کند. می ترسم چشم کنند خنده هایت را. طعم همان مربای گل سرخی که از گلبرگ های میان کتاب هایمان درست کرده بودیم. طعم همان آبنبات چوبی هایی که هنوز هم دلمان نمی آید بقیه اش را بخوریم. اصلا طعم بعضی چیزها را نمی شود توصیف کرد. واژه ای نیست برای توصیفش. طعم بعضی چیزها را فقط من و تو چشیدیم و بس. قبول داری؟ داشتم می گفتم که تو متولد شدی تا بتوانی سال ها بعد اسم کسی را متفاوت صدا بزنی. می دانستی اگر نبودی هیچوقت از شنیدن اسمش ذوق نمی کرد و هی ریز ریز نمی خندید؟ می دانستی؟ تو متولد شدی که کسی میان ِ گریه کردن هایش یهو لبخند بزند و هی لبخندش عمیق تر شود تا جایی که بشود خنده. بخندد و بخندد از ته ِ ته ِ ته ِ دلش. تو متولد شدی که من شب ها وقتی چشمانت را بستی خوابم ببرد و روزها از صدای ِ نبض ِ دلت بیدار شوم. تو متولد شدی که نبض ِ دلم وابسته شود به اخم هایت. که اخم هایت را ببینم و شناسنامه ام مهر بخورد و تو دوباره بخندی تا من جان بگیرم. تو متولد شدی تا ... خوب شد که تو متولد شدی ...
جمعه 92/10/27
- نام تو را می کند روی میزها هر وقت ... در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی ... بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است ... بیچاره ترشیری که صید چشم آهویی ... وقتی می خواندی سرم را کج کرده بودم به طرف یاس ها. می دانم که دلت می خواست نگاهت کنم. می دانم که میخواستی دوباره یخ بزنی. اما نمی دانستی که اگر سرم را برگردانم بغضم می شکند و دستانم خیس می شود از هجوم اشک ها. می دانستی. می دانستی که بغض کرده ام. دلم می خواست فکر کنم که نمی دانی. هنوز هم دارم فکر می کنم چرا آن روزی که یهو زل زده بودی توی چشمانم یخ زده بودی. سرم را برنگردانم اما بغضم شکست. اشک هایم را تنها یاس ها دیدند. وقتی سرم را برگرداندم داشتی می خندیدی. می خندیدی به چشمانم. حالا روی تمام ِ میز ِ روبه رویم جای ِ خط خطی ِ چاقوی ِ توی ِ دستم مانده. دیگر جایی نمانده برای ِ خط خطی. روی دست هایم جای ِ عمیق ِ زخم هایی توی ِ ذوق می زند. کسی چاقو را از دستم می کشد بیرون. فکر می کند که شاید خودم را بکشم. فکر می کند که دیوانه ام. من تنها دلم تنگ است برای ِ تو و برای ِ بیرون از این آسایشگاه ِ لعنتی!
|