فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

269

دوشنبه 95/3/17

 


از وقتی که یادم می آید و یاد گرفتم غذا بخورم، جای من سر سفره کنار خودش بود. بعضی وقت ها هم دوتایی می رفتیم کنار کرسی توی اتاق پشتی و همان جا غذا می خوردیم. دو تایی. بعضی وقت ها که حوصله اش را داشت غذای من را هم خودش می داد. خیلی کم پیش می آمد حوصله اش را داشته باشد. توی تمام عمرم آدمی به ساکتی او ندیده بودم. در مواقع ضرورت چند کلمه ای حرف می زد. تمام حرف زدن هایش با نگاه بود. آهسته می رفت. آهسته می آمد و بیشتر زمستان ها هم کارش پاکت پاکت سیگار کشیدن. با تمام بچگی و نفهمیدن هایم می فهمیدم یک چیزی دارد پشت این همه سیگار کشیدن و سکوت کردنش. بیشتر وقت ها هم شب ها دیر می آمد و روزها زودتر از همه بیرون می رفت. هیچکس او را نشناخت. یک زمانی به خودمان آمدیم که دیگر نبود. یک شب چشمانش را بست و دیگر باز نکرد.

 

 

 


+ 7:3 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

انتظار

دوشنبه 94/12/17

 

 

تو هیچ وقت معنی انتظار را نمی فهمی.

چون همیشه این من بوده ام که نشسته ام منتظر، برای شنیدن ِ رسیدن ِ قدم های تو ...

 



+ 7:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

صد بار به خودش گفتم دیگر تمامش کند و حرف رفتن نزند. فکر می کرد به خاطر خودش می گویم. برای خودم می گفتم. دلم برایش تنگ می شد. یک جور دلتنگی که محال بود بدون وجود خودش دلم را رها کند. یک جور دلتنگی که اگر آخرش او را نمی دیدم و صدایش را نمی شنیدم، دیوانه می شدم. چادرم را می انداختم روی سرم و با کفش های تا به تا می زدم به دل کوچه ها. فرقی نمی کرد چه ساعتی ... فقط اگر می ماندم خفه می شدم از بی هوایی. اتاق برای نفس کشیدنم تنگ می شد. آن وقت که به خودم می آمدم که نشسته بودم توی پارکی و زل زده بودم به بازی قطره های توی حوضش. خودش که همه ی این ها را می دانست و باز هم... می دانست اگر ثانیه ای تلفنش را دیر جواب بدهد به دنبالش همه جا را می گردم. آن وقت می خواست بی خبر بگذارد برود؟ نمی گفت من دق می کنم؟ نمی گفت وقتی می فهمم که رفته قلبم یهو ممکن است بایستد؟ دلش حتا برایم نمی سوخت؟

آخرین بار هم حجت را تمام کرد. لال می شدم؟ جیغ می زدم؟ گریه می کردم؟ خودم را می زدم؟ آمدم بیرون. همان جا پشت در گریه ام گرفت. گریه ام گرفت که محال است بفهمد چه می گویم. محال است حرف هایم را بفهمد. اصلا بهشان فکر نمی کند. محال است بفهمد..داشتم برایش می گفتم که نمی دانم چه بلایی سرم آمده. حال خودم را نمی فهمم..گیج ِ گیجم.نماز هایم را یکی در میان درست و با حواس می خوانم. همه اش شدی تو. آن وقت تسبیحش را برای یادگاری گذاشته میان دستانم. نمی فهمد.

 



+ 7:23 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

262

یکشنبه 94/10/6

 

 


- ینی به خاطر من داری گریه می کنی؟

جوابش را ندادم فقط زل زدم به چراغ های بیرون.

اما فهمیدم که هنوز نمی داند چقدر دوستش دارم ...


 

 


+ 7:46 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

پاییز یک شعر است

پنج شنبه 94/7/16

 

 

دوباره شروع می شود مرور خاطرات تلخ و شیرین و دوباره پاییز. مرور ِ تمام ِ خاطراتم میان ِ فضای ِ شاعرانه ی ِ محشر ِ کوچه باغ. یک زمانی بی خیال ِ بی خیال می رفتیم کوچه باغ. حتا روی برگ ها می نشستیم و بستنی می خوردیم. اما همین چند هفته پیش که رد شدیم از آن حوالی، نه خبری از کوه ِ برگهای زرد بود و نه قطره ای باران. تمام دیوارهایش سر سبز. شاید از دلتنگی بود که به هم نگاه کردیم و زدیم زیر گریه و بعد کلی خندیدیم از این اشک ها. دوباره شروع می شود روزهای دیر گذر. روزهایی که دیگر هیچکس کاری به کارم ندارد. روزهایی که می شوم یک پا سکوت مطلق. روزهایی که مدام نباید توضیح بدهم چرا بعد از تاریکی، کلید می اندازم به در. روزهایی که جور دیگری ست. روزهایی که پر شده از خاطرات تلخ و شیرین توی گذشته ها. یک روز ِ بارانی ِ خیلی سرد ِ یکی از روزهای ِ پاییز، نزدیک ِ غروب، توی ِ خیابان های ِ شهر پاهایم را می گذاشتم روی جدول پیاده رو. همان روزی که تا آخرین قطره زیر باران ماندم. همان روزی که لج کردم با خودم و همه چیز. از همان روز بود که تب کردن و سرما خوردن شد جزء ای از زندگی َم. حالا دارد دوباره شروع می شود. تمام پولهایم را می دهم بابت ِ بستنی ِ های نزدیک غروب. قدم می زنم تمام پیاده رو های شهر را تا یکی شدن با خود ِ تاریکی و بستنی می خورم زیر ِ باران. تا صدایم گرفته تر شود. تا نوک انگشتانم از شدت سرما سرخ شود. تا وقتی که مردم فرار کنند از قطره های درشت باران و بگردند دنبال سر پناهی و من از وسط خیابان رد شوم و مدام عطسه کنم. تا وقتی که می رسم خانه تمام لباس هایم غرق ِ باران شده. تا وقتی بنشینم لب پله ها بعد یکی بیاید زل بزند توی چشمان تب زده ام و عطسه کنم جلوی چشمانش و او تنها لبخند بزند. پاییز آدم دیگری می شوم. ساکت تر. خیلی ساکت تر. همیشه تب دار. شب و روزش می گذرد برای من با خواندن ِ شعری درون ِ دلم با صدای گرفته. هر چه صدایم گرفته تر شود بیشتر ذوق می کنم. توی اتوبوس. توی خیابان. زیر بید مجنون ها. زیر نگاه ِ یک وری ِ یاس ها. روی پله ها. لب ِ پشت ِ بام. کنار ِ نگاه ِ پر از لبخند ِ ماه. کنار ِ نگاه ِ عجیب ِ کسی درون ِ یک قاب ِ عکس، شعر می خوانم با چشمانی لبریز از تب، با صدایی که هر لحظه گرفته تر می شود و عطسه می کنم تمام ِ پاییز را  .

 


+ 1:10 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

257

یکشنبه 94/6/29

 

آدم چطور می تواند باور کند

کسی که همین چند روز پیش با او حرف زده

 حالا زیر خروارها خاک  . . . .

هنوز صداش توی گوشمه:

اگه کباب دوس نداری میخوای غذاتو با من عوض کنی؟ ..........



+ 7:38 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

تو می رسی ...

یکشنبه 94/3/24

 

 

این طور که شما نشسته اید معلوم است نه قصد تکان خوردن دارید نه سر بلند کردن. پس من باید دق کنم و بمیرم که شما سرتان را _برای لحظه ای حتا_ بلند نمی کنید و نگاهتان را دریغ می کنید؟ چقدر دلم می خواهد خودکار توی دستتان باشم یا همان کاغذ خط خورده ی چروک روی صندلی. اصلا همان یک بیت نیمه کاره ی روبه روی چشم های شما. از سر دلتنگی نوشته اید یا غم ِ ...؟ کاش می توانستم حداقل غمی باشم برایتان. کاش سرتان را بلند کنید و نگاهتان را بچرخانید تا خود من. دلم تنگ شده خب! فکر کردید نمی توانم صدایتان بزنم تا شما سرتان را بلند کنید؟ صدایم در نمی آید. این یکی را که دیگر می فهمید که همیشه در برابر شما لال بوده ام؟ فهمیده اید؟ فهمیده بودید! نه صدایی از این گلو در می آید نه حتا ... نه حتا می توانم کلمه ای بنویسم. شما نمی دانید که یک جفت چشم چطور می دود بین این واژه ها و اشک هایی هی سر می خورند. حالا یک جفت که کم بود شده اند دو تا. یواشکی هم نمی توانم بنویسم. یواشکی هم فکر کنم، می فهمند. تا حالا که فهمیده اند. همیشه ی خدا دستم برایشان رو شده و دلم مچاله از این فهمیدن ها. از این بغض ها. از این که یهو لو فته ام که دارم صفحه ای را قورت می دهم و زل زده ام به گوشه گوشه ی عکس هایی.

این حرف ها را به که بگویم آخر؟ شما که آنقدر نگاه نمی کنید که آدم دلش می خواهد خودش را میان این همه چشم کتک بزند. عطسه کردید! شما وقتی عطسه می کنید نیازی به دستمال کاغذی ندارید؟ اگر همراهتان نیست از بقیه ... نه! این هم راه قشنگی نیست. چرا دارید به من نگاه می کنید؟ مگر حرف های توی دلم را می شنوید؟ چرا چشم هایتان گرد شده؟ دارید من را نگاه می کنید؟ چرا از روی صندلی بلند شدید؟ معنی این لبخند ِ عمیق ِ روی لب هایتان را نمی فهمم. دارید جلو می آیید. چشم هایتان ... چشم هایتان .... دیگر نمی توانم ... اینجا هوا ... هوا خیلی گرفته است. نمی توانم ... نمی توانم تحمل کنم. پاهایم چسبیده اند به زمین. این راه چقدر کش می آید. نه شما می رسید نه من می توانم بلند شوم. دستم را به لبه ی صندلی می گیرم. چادرم گیر کرده. کیفم ... دارد می افتد. سرم ... گیج می رود؟ نمی رسید. لبخند به لبتان عمیق تر شده. چشم هایتان همان دور مانده. انگار که به جای نزدیک شدن، دورتر می شوند. چشمانم دیگر ... سرم ... چرا شما ن ِ می ر ِ ..... نقطه

 

تو می رسی

مثل این شکوفه ای که قرار است

روزی هلو شود


محمد درود گری

 

 


+ 1:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما