فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
او - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان ِ تلخ

یکشنبه 92/3/12

 

 

 می گوید حواسم به قطره های ِ باران باشد

که

چطور می چکند روی ِ دستانش 

 حواسم نیست ...

 

[آخرین روزیست که با او زیر ِ باران قدم می زنم ...]

 

دارد برایم یکی از آیه های ِ قرآن را می خواند

در مورد ِ نزول ِ باران ...

حواسم نیست ...

 می گویم:

حواسش را جمع کند به حرفهایم ...

و بحث را عوض نکند

می خندد 

معلوم است تعجب کرده است

از اینکه ...

چرا مثل ِ همیشه از باران استقبال نمی کنم ...

خودش می گوید!

 

  سردرد را بهانه می کنم و برمی گردیم ...


در ِ حیاط را به هم می زند و می رود ...

کفش هایم را در نمی آورم

 برق را روشن نمی کنم

با کفش می نشینم روی ِ زمین

چادرم را می اَندازم گوشه ای

تکیه می دهم به دیوار

و

بغضم می شکند ...

آنقدر گریه میکنم که چشمانم باز نمی شوند دیگر

نای ِ تکان خوردن ندارم ...

خوابم می برد ... !

 

چشمانم را که باز میکنم همه جا تاریک ِ تاریک است ...

تنها او ...

صدایش را می شنوم ...

و حرفهایش را ...

و گریه هایش را ...

دارد نماز می خواند

وقتی سجده هایش طولانی می شوند ...

نگران می شوم  ... همیشه ...

از این سرفه های ِ خشک و کشـــــــــــــــــــدار ...

می ترسم ...

من ... می ترسم ...

می ترسم از ...

حواسش نیست ... هیچوقت ...

حواسم هست ... همیشه ...

بارها سر ِ قضیه ی طولانی کردن ِ سجده هایش ...


شاید قبل از رفتن نامه اَم را خوانده باشد ...

می روم یک لیوان آب برایش بیاورم ...

بلند که می شوم سرم گیج می رود ...

دستم را می گیرم به دیوار ...

هنوز هم ... سرش را از سجده بر نداشته ...

فکر می کنم چقدر لاغر شده ...

و

پای ِ چشم هایش کبود تر

به پای ِ کابوس های ِ هر شب ِ من ...

کابوس هایی که ...

تا از اون نشنوم  چیزی نیست ... آرام نمی شوم ...

می دانم روزه را هم بهانه کرده

تا

چند روزی لب به غذا نزند ...

هنوز هم نمی فهمم

چرا همیشه می گفت  دلم را به این زندگی خوش نکنم ...

 

شاید وسایلم را کنار ِ در ِ اتاق دیده

که

سجده اَش را انقدر طولانی کرده

وقتی سلامش را می دهد ...

از توی ِ تاریکی صورت ِ کبود شده اَش را می بینم

معلوم است که دارد مقاومت می کند ...

لیوان آب را از دستم می گیرد

و

جانمازش را می گذارد گوشه ی ِ اتاق ...

برق را روشن می کنم ...

نور ، چشم ِ هر دویمان را می زند ...

می روم چادرم را جلوی ِ آینه سر کنم ...

از توی ِ آینه نگاهش می کنم ...

سرش را میان ِ دستانش گرفته

وقتی بر می گردم که دارد نگاهم می کند ...

می آیم حرفی بزنم که ...

دستش را به نشانه ی ِ سکوت بلند می کند ...

تسبیحش را از میان ِ سجاده اَش بر می دارم ...

پله ها را پایین می روم ...

در ِ ورودی را باز می کنم ...

کیفم را می کشم روی ِ زمین ...

صدای ِ قدم هایش از روی ِ پله ها می آید ...

کمی مکث می کنم ...

چشمانم را بسته ام

و

فقط دلم میخواهد یک کلمه دیگر حرفی بزند

تا بشنوم صدایش را ...

گوشه ی ِ چادرم را گرفته و شانه هایش تکان می خورند ...

بدترین صحنه ای که توی ِ تمام ِ طول ِ عمرم دیده اَم ...

 دیگر نمی توانم تحمل کنم این بغض های ِ سنگین را

اگر اشک هایم را ببیند  .................

چادرم را از میان ِ دست هایش بیرون می کشم ...

در ِ حیاط را باز می کنم ...

نگاهم می افتد روی ِ ایوان ...

شانه هایش هنوز هم تکان می خورند ...

 

می روم ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

یادت باشد!

هرشب ... زیر ِ سقف ِ آسمان ...

به شهادت ِ ستاره ها ...

موقع ِ صفر ِ عاشقی

زل بزنی به ماه

...

خدا نکند ...  شبی آسمان ابری باشد ...


 

 


 


+ 12:33 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

گلدان ِ لب ِ حوض

پنج شنبه 92/3/9

 

 

خواب می بینم

کسی از آن دورترها دارد صدایم می زند

صدایی آشنا

که هر لحظه بلندتر می شود

یکی از چشمانم را باز میکنم تا ساعت را ببینم

تا چشمم به ساعت می افتد بلند می شوم

و

می دوم به طرف ِ آشپزخانه

شیر ِ آب را که باز می کنم

صدای ِ در زدن ِ کسی می آید ...

از همان در زدن هایی که دل ِ آدم هری می ریزد

فرصت نمی کنم شیر ِ آب را ببندم

با چشم هایی نیمه باز یک جفت دمپایی به پا می کنم

پله ها را دو تا یکی ، پایین می روم

چادرم را از روی ِ طناب ِ وسط ِ حیاط برمی دارم

می اندازم روی سرم

و

  با قدم های ِ تند می روم به طرف ِ در

میان ِ پاهایم می پیچد چادر

می خورم زمین


تا می آیم در را باز کنم

کلید ، توی ِ قفل می چرخد

میان ِ یکی از دست هایش بسته ی ریحون

و در دست ِ دیگرش ، کلید!

در را که می بندد

شروع می کند به خندیدن ...

عصبی نگاهش می کنم 

وسط ِ خنده هایش می گوید:

هنوز ساعت ده نشده ها

باز هم مثل ِ همیشه ساعت را دستکاری کرده!

دمپایی اَم را پرت می کنم به طرفش

می خورد به گلدان ِ لب ِحوض

می شکند گلدان

دلم می سوزد ...

به روی خودم نمی آورم

         

می روم به صورتم آبی بزنم

شیر ِ آب هنوز باز است

دارد صدایم می زند

از پشت ِ پنجره نگاهش می کنم

 

روی زمین نشسته 

با دست دلش را گرفته

 

به آسمان نگاه می کند

و

می خندد

تعجب میکنم از خنده هایش ...

نگاهش که می افتد به طرف ِ من

شروع می کند به سرفه کردن

دیگر نمی خندد

صورتش هر لحظه کبودتر می شود

        می دوم توی ِ حیاط

.

.

.

 

وقتی برمی گردیم ؛ در ، بسته است

از توی ِ جیبش کلید را در می آورد

در را که باز می کند

نگاهم می افتد به کاسه ی ِ آش ِ سرد شده پشت ِ در

و

بسته ی له شده ی ِ ریحون ها ...

و

دانه های ِ تسبیح ...


شیر ِ آب هنوز باز است ...

 

+ و چه دوست داشتنی ست این زندگی ...

 

 

 

 


+ 3:43 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

هیییییییییس!

جمعه 92/2/27

 

 

دلتنگی ... گاهی ... بدجور امان ِ آدم را می برد

یک نوع دلتنگی ِ عجیب

دلتنگ ِ کسی که حضور دارد و زندگی می کند با تو

. . .

 

نگاهم مانده روی ِ صفحه کلید

هی فکر می کنم به واژه هایم و چیزی یادم نمی آید

نگاهم را از صفحه بر می دارم و نگاهش می کنم

دارد نگاهم می کند

می خندد

دلم می خواهد حرفی بزنم

اما

ترجیح می دهم نشکنم این سکوت ِ قشنگ را ...

یکهو رنگ ِ صورتش تغییر می کند

لبخندش محو می شود

و چشمانش لبریز از اشک ...

قطره اشکی می چکد از چشمانش

بی اختیار می زنم زیر ِ گریه

می گویم ...

بعد از او ... من هم می روم .... می روم ... برای ِ همیشه ...

فکر ِ این که نباشد و من باشم

فکر ِ این که صدایش را نشنوم

فکر ِ این که . . .

تمام ِ این فکرها دست به دست ِ هم داده اند

تا زودتر از موعدش من را دیوانه کنند و آواره ی ِ خیابان ها ...

آخرش هم همین می شود دیگر ... خودم می دانم ... خیلی خوب هم می دانم ...

 کاش بگذارد من زودتر بروم ...

کمی زودتر از خودش ...

خودش می داند که نبودنش ... چه فاجعه ایست ...!

برای من ... تنها برای ِ من! ...

 بعد از او با این حس ها و این فکرها و این زندگی کنار نمی آیم دیگر ...

 

بعد از او ...

می شوم همان دختر ِ پنج ساله ی ِعینکی

با موهای ِ بافته شده و پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی

که فکر می کند کسی را در این دنیا ... میان ِ کلی آدم ِ غریبه گم کرده

و نگاهش را به هر سو می چرخاند تا پیدایش کند ...

دختر ِ پنج ساله ی ِعینکی ...

با موهای ِ بافته شده

و

 پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی...

با چشمانی لبریز از اشک

هی لبش را وَر می چیند و هی بغضش را قورت می دهد ...

و زل می زند به  آب نبات ِ چوبی ِ میان ِ دستهایش

 می ترسد از این که غریبه ای جلو بیاید و با آن نگاه و لبخند ِساختگی بگوید: گم شدی؟

 و او بدود و بدود ... و بدود 

حتی اگر شده باشد تا ته ِ دنیا

و فرار کند از تمام ِ این آدم ها

و نهایتش به جایی برسد که دیگر نفسش بالا نیاید و بنشیند روی ِ تخته سنگی ...

تا این که خوابش ببرد و خواب ِ گم شده اَش را ببیند

و به او بگوید که بیاید دنبال ِ او و ببرد او را از میان ِ این آدم ها

 

بر می گردم به طرف ِ تمام ِ فکرهایم

و یک هیییییییییییس ِ بلند نثارشان می کنم!

چند لحظه مکث

صدای ِ هق هق ِ کسی ... میان ِ واژه هایم ...

می فهمم تا تمام ِ نوشته هایم را بلند بلند خوانده ام

و درد ِ شنیدنش مانده برای ِ او ...

چشمانم را بسته اَم

و

فکر می کنم

به

همان دختر ِپنج ساله ی ِ عینکی

با موهای ِ بافته شده و پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی

 

دستی کشیده می شود میان ِ اشک های ِ روی ِ گونه هایم ...

 

+ چه حاجتست به شمشیر ِ قتل عاشق را

که نیم جان مرا یک کرشمه بس است

.

.

.

حافظ

 

 




+ 11:11 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

. . .

دوشنبه 92/2/23

مرا دردی ست اندر دل ...

 

کنار نمی آیم

با

این نگاه های ِ پر از ترحم

و این حرف ها ...

و این آدم ها . . .

کنار نمی آیم ...

تنها

فرار می کنم از تک تک شان

و به اجبار از واقعیت و خودم ... حتی!

. . .

تمام ِ طول ِ روز را می گذرانم در هیاهوی ِ شهر

و می شمارم تعداد ِ قدم هایم را

و قطره های ِ باران را

و درختان را ...

رد ِ جدول ِ پیاده رو را دنبال می کنم و جلو می روم

مهم نیست که به کجا ختم می شود

مهم نیست مردم چطور نگاهم می کنند و چه می گویند!

مهم نیست که یکهو چشمانم را باز کنم

و

وسط ِ خیابان باشم

و

ماشینی با سرعت از روی ِ چشمانم رد شود

مهم نیست ...

مهم نیست اصلا ...

 

تمام ِ دلخوشی اَم شده نگاه های ِ یواشکی اَش

رد ِ چشمانش روی ِ حرف هایم ...

اینکه می بینم هنوز هم شبها با عکس ِ من خوابش می برد

که هنوز هم ته ِ چشمانش برق می زند

تمام ِ دلخوشی اَم همین است ...

تنها ... این سکوتش ...

جان ِ مرا می گیرد آخر ...

 

+ گاهی چقدر مجبوری تحمل کنی دردی را که می دانی تا آخرین لحظات ِ نفس کشیدنت با توست

چقدر مجبوری ...

دردی که مسببش . . .

 

 

 



+ 9:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

از نفس افتاده

سه شنبه 92/1/27

 

 

حس ِ خوبی ندارم به این صبحی که گنجشک ها هم سکوت کرده اَند

یک لحظه آنقدر دلم برای صدایش  تنگ می شود

که مجبور می شوم تمام ِ وسایلم را زیر و رو کنم

تا

نوار ِ صدای ِ ضبط شده اَش پیدا شود

 

تلفنش را جواب نمی دهد

تنها ، صدای ِ ممتد ِ بوق ِ آزاد

می پیچید توی ِ گوشم

 

باز هم همان ِ حس ِ بد

باز هم کلافگی ...

باز هم ...

...

تا پایم را می گذارم روی ِ سنگفرش ِ پیاده رو

آن طور که نباید باران غافلگیرم می کند

برای ِ اولین بار از این گونه باریدنش می ترسم

.

.

.

تمام ِ مسیر را با کلی ترس و دلشوره طی می کنم

تازه به سر ِ کوچه رسیده اَم

که نگاهم می افتاد به در ِ خانه ای که ...

دلم هری می ریزد

مثل ِ همیشه بسته نیست

انگار که جوری دیگری بسته شده باشد

 

آنقدر در می زنم که چشمانم سیاهی می روند

تمام ِ محتویات ِ داخل ِ کیفم را به امید ِ پیدا کردن ِ کلید

می ریزم روی زمین

تمام ِ طول ِ حیاط را فقط می دوم

در ِ ورودی را که باز می کنم

نگاهم می افتد به دانه های تسبیح ِ پاره شده روی زمین

و چادر ِ سفید ِ گلداری که میان ِ نرده ها مانده

نمی دانم چطور پله ها را بالا می روم

 

در ِ اتاقش نیمه باز ...

و یک مشت کاغذ ِ مچاله شده روی ِ زمین

 

[ تو می روی و من طعم ِ خوش ِ زندگی کردن را با جان ِ دل می فهمم

تو می روی و من ... تو می روی ... به همین راحتی ...

تو می روی

و

مرا جا می گذاری

با تمام ِ دردهایی که خودت مسبب شان بودی

تو می روی و من ... می مانم و کلی سوال ِ بی جواب

تو می روی ...

روزی می رسد که تمام ِ دردهایم را برایت پست می کنم ...

روزی می رسد ...

+ اگر دستم به آن غرور ِ لعنتی اَت برسد ... اگر برسد! ]

 

نمی دانم این نوشته ها را از کجا پیدا کرده

تنها می دانم که آن همه دلشوره ... بی جهت نبود ...

باز هم این نوشته ها ....

این ...

چقدر همه چیز تقصیر ِ من است این  روزها ...

تقصیر ِ تو ...

 

وقتی می رسم

نرسیده به در ِ ورودی

دستم را می گیرم به دیوار

و

دیگر هیچ نمی فهمم


حالا

با رنگی پریده

و

چشمانی خیس

با لرزش ِ مداوم ِ دست هایش

دانه می اندازد تسبیحی را

و برای ِ من امن یجیب می خواند

...

 

 

 

 



+ 3:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

 

 

 

دست بر نمی دارد از چنگ زدن به تسبیحش ...

نمی دانم برای ِ دل ِ مَ.ن امن یجیب می خواند

یا برای ِ چشمان ِ خودش ...

 

نمی دانم ...

این روز ها خیلی کم می دانم

اصلا نمی خواهم که بدانم

دلم بی خیالی ِ مطلق می خواهد

نمی شود

نمی شود دیگر ...

.

.

.

تمام ِ حرف هایش را واژه به واژه از حفظم

حتی صدایش را ...

اما باز هم می خواهم او با صدایش برایم حرف بزند

دوست دارم نصیحتم کند

دوست دارم خودم را بزنم به فراموشی

به فراموشی ِ خیلی چیزها ...

اما ...

گاهی ...

مدارا نمی کند دیگر

دوست دارم همین مدارا نکردن هایش را حتی!

...

این روز ها بیشتر اصرار دارد از خاطراتم بشنود

نمی پرسم چرا

می دانم برایش سخت است گفتن ِ این حرف ها

یاد آوری ِ تو

سخت است برای ِ او ...

اشک ِ حلقه شده در چشمانش را می بینم وقتی از تو می گویم

گرفتگی صدایش را

دلگیر بودنش را

 

حالش هر روز بدتر می شود

اما باز هم می خواهد بشنود

از مَ.ن

از تو

از خاطراتمان

می دانم

روزی ...

همین حرف ها جانش را می گیرد

می شود نرسد آن روز؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

می شود ... نرسد آن روز ..می شود ... می شود ....

 

 

 

 

 



+ 3:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

می گوید:

چند روزی که چشمانم را می بندم تو شاعرتر می شوی ...

زل می زنم به او

و

به یک باره انکار می کنم حرف های جدیدش را ...

مَ.ن و شاعری؟!

شاید منظورش ... همان ...

همان غزل های دل شکسته ای باشد ...

که

هیچوقت برای ِ کسی نخواندمشان ...

.

.

.

از تو نوشتم او خواند

از مَ.ن نوشتم او خواند

از او نوشتم او خواند

 

دیگر نای ِ خواندنی نمانده برایش

از بس سوخت به پای ِ این نوشته ها ...

ذره ذره آب شد ...

چیزی از وجودش نمانده دیگر ...

 

دیگر نوشته هایم را دوست ندارد

دیگر نمی خواهد بنویسم

دیگر ...

اما ....

مَ.ن ...

مَ.ن .........

تنها به خاطر ِ او ...

حرفی نیست ...

شاید وقتی دیگر ...

شاید ...

دیگر

کم کم

باید بگویم

خداحافظ نویسندگی!

 

 

 

 



+ 12:48 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما