|
|
دوشنبه 92/3/20
آنقد له می شویم زیر ِ فشار این حرف ها ... آن قدر مسخره ِمان می کنند ... ما را ... و فکرهایمان را ... و حرفهایمان را ... و این عاشقانه ها را ..... حتی همان کسانی که ادعا می کردند .... حتی همان کسی که ... همان کسی که . . . .
باید برویم ... و می رویم ... آن هم چه رفتنی! باید برویم و بسازیم زندگی را از نو .. باید برویم به دنیایی دیگر ... باید . . . باید برویم و می رویم ... ــــــــــــــــــــــــــــ مخاطبم تمام ِ آدمایی بودند که مَ.ن با آن ها زندگی می کردم و حرف می زدم و ... حتی به اندازه ی ِ یک سلام !
+
10:54 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
جمعه 92/3/3
حواسش بدجور به این روزهای ِ زندگی اَم بوده وقتی می شنوم ... می گوید: باید از صفر شروع کنی! ... . . . رازی میان ِ من و بابا ... که شبها ... توی ِ تاریکی ِ آشپزخانه به دنبال ِ لیوان ِ آبی می گردم برای ِ ... رازی میان ِ من و بابا ...
وقتی آخرین بار توی ِ همان تاریکی ... زل زد به لیوان ِ توی ِ دستم و من با چشمانم دیدم درخشش ِ قطره اشک ِ روی ِ گونه اَش را ...
دوشنبه 92/2/2 تمام ِ اردیبهشت ِ امسالم را ... سیاه می پوشم و زل می زنم به حرفهای ِ کسی که هنوز هم دارند دور ِ سرم می چرخند زل می زنم به حافظ زل می زنم به کلی خاطره زل می زنم به دستانم ... یادم می آید آخرین بار ... دستم را جوری دیگری فشرد جوری دیگری که من اعتراض کردم و او خندید یادم می آید نصیحت کردن هایش ... یادم می آید ...
تنها ، حال ِ این روز هایم ... می نشینیم به پای ِ حرف های ِ مردی که .... شکسته شدنش بدجور توی چشم می زند شکسته شدنش ... حرف می زند و حرف می زند و بغض می کند ... صدایش که می زنم ... بابا ... خودم نمی بینم بغض ِ صدایم را که همان موقع همه نگاهم می کنند و بعد می زنند زیر ِ گریه ... لرزش ِ شانه هایش را که می بینم خودم را پرت می کنم از لب ِخاطراتم ... چهارشنبه 92/1/7
مانند ِ ساغری شکسته بند بند ِ دلم با تلنگری فرو می ریزد ...
دوشنبه 92/1/5
صدای ِ جیغ ِ کسی ... پنهان ، میان ِ واژه هایم ... کشیده شدن ِ ناخن های ِ کسی ... درون ِ دیواره های گلویم ...
کسی ... می میرد درون ِ مَ.ن !
و حالا
دارند چال می کنند او را انگار ... حس می کنم دلم ... به گِل نشسته ...
+ بالاخره شب بیداری هایم به درد ِ کسی خورد ... اگر از خواب بیدارش نکرده بودم می مُرد در میان ِ کابوس هایش ... ! پ.ن: مرگ همین گوشه و کنارهاست به او می گویم یک قدم عقب تر بایستد کو گوش ِ شنوا؟!
+
2:30 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
جمعه 91/10/29
دارم کتاب ِ اقتصاد ِ کلان ِ 1 را ورق می زنم افزایش ِ عرضه ی پول ؛ نرخ ِ بهره را کاهش می دهد نمی دانم ربطش چیست .... اما فکر میکنم اگر قهرکردن هایش زیاد شود .. نبض ِ مَ.ن هی کند می زند می ترسم ... انقدر کند بزند ..آخر ... دیگر نزند و تمام! دلم بدجور می گیرد همان صفحه می نویسم یک دم از خیال ِ مَ.ن ... نمی روی ای غزال ِ مَ.ن ... با مداد ِ سیاه دورش را خط خطی می کنم کتاب را از زیر ِ دستم می کشد ...زل زده به خط ِ مَ.ن ... زیر ِ لب هی تکرار می کند - یک دم از خیال ِ من ... خیال ِ من ... نمی روی ... نمی روی ... ای ... رویم را بر می گردانم وقتی ناخن هایش را می جود یعنی نمی خواهد چیزی بشنود! کتابم را پرت می کند یک گوشه ... - لعنت به هر چی کتاب و اقتصاده ... - لعنت به هر چی مداد ِ سیاه ... تا حالا برای مَ.ن انقدر صدایش را بلند نکرده هاج و واج نگاهش میکنم زانو هایش را بغل کرده ... شانه هایش می لرزد ... برایش یک لیوان آب می آورم ... دستم را پس می زند ... پنجره را باز می کنم ... با اینکه از سرما دندان هایم به هم می خورد ... فقط از سر ِ لجبازی همان جا می ایستم ... . . نمی دانم ... اثرات ِ دوست داشتن ِ زیاد باشد ... شاید ... بعضی وقتها .. آدم دیگر دیوانه می شود انگار ... کارش به جایی می رسد که دیگر کم می آورد ... مجبور می شود سکوت کند یا قهر ... یا دعوا ... یا شاید هم ... نمی دانم ... آدم است دیگر ... گاهی خسته می شود از این همه زندگی .. از این روزمرگی ها ... از این قوانین ِ دست و پا گیر ... از این رسم و رسومات ِ ... از همین چیز های پیش ِ پا افتاده ی ِ کوچک ِ ... هر شب ... سر ِ یک ساعت ِ مشخص ... پای سینک ِ ظرفشویی ... ظرف را باید شست ... و هی خیال بافت .. اندازه ی تمام ِ زندگی اَت ... بیرون که می روم ... موقع برگشت حتما باید کفش هایم را بگذارم توی جا کفشی ... لباس ها را باید هر روز اتو کرد ... روزی سه بار یادت نرود مسواک بزنی ... احوال ِ این را بپرس ... به آن یکی تولدش را تبریک بگو ... خسته می شود آدم ... از بس باید سوالات ِ این و آن را جواب بدهد ... سلام! خوبی؟ چه خبر؟ چیکار می کنی؟ آدم خسته می شود ... خــــــــــســـــــــتــــــــــــــــــه . . . باید جوابت با ملایمت باشد ... تا به کسی برنخورد وگرنه تو می شوی آدمی که اعصابش سر ِ جایش نیست .. ترم X ... درسا خوبه ... خوب پیش میره ... آره سخته ... الان امتحان داریم ... ترم ِ جدیده! آدم است دیگر ... خسته می شود ... که انقدر صبور باشد ... همراه با لبخند ِ همیشگی هی صبوری! صبوری! صبوری! ... - تو که می دونی اون مقصره کوتاه بیا! هیـــــــس - از تو کوچیکتره ها .. تو بزرگی کن! هیــــــــــــس - به خاطر ِ من ... ببخشش .. آدم ِ دیگه .. یه چیزی میگه ... هیــــــــــــــس - تو که اونو این همه دوست داری .. بگذر ... هیــــــــــــس - بزرگتره ... احترامشو نگه دار ... حالا یه چیزی گفته .. هیــــــــــس
تمام ِ زندگی اَم شده صبوری ... پر از این هیس ها ... پر از این کوتاه آمدن ها ... پر از این ...
این دوست داشتن ها هم شاید آدم را خسته کند ... از بس نا تمامند! مگر آدم چقدر می تواند یکی را دوست داشته باشد؟ . . گریه هایش که تمام می شود ... در را محکم می بندد و می رود ... بدون ِ شال ِ گردنی .. بدون ِ هیچ ... مَ.ن همچنان پای پنجره ایستاده اَم ... ناخن هایم را می جوم ... ... از نیمه شب گذشته ... همه ی آدمها توی خواب دوس داشتنی تر می شود قیافه هایشان .. آرام خوابیده ... لباس هایش را اتو می کنم .. میگذارم توی ِ کمد تنها یک خط می نویسم: یک دم از خیال ِ من ... نمی روی ای غزال ِ من ... میگذارم توی ِ جیب ِ پیراهنش که دم ِ دستش باشد ... از پله ها پایین می روم ... همه خوابند ... دلم فشرده میشود که دیگر ... تنها یک کاغذ ِ کوچک ..
[ من رفتم برای همیشه غزل! ]
می چسبانم به در ِ یخچال .. می روم که می روم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: تمام . . .
دوشنبه 91/10/25
با یک دستم دارم محتویات ِ داخل ِ کیفم را زیر و رو می کنم و با دست ِ دیگر .. گوشی ِ خاموش را روشن ... تصمیمی که گرفته اَم شاید نشدنی باشد! از کلید خبری نیست که نیست شاید افتاده باشد. آخرش چه می شود؟ چند ضربه آرام به در می زنم طولی نمی کشد که در را باز می کند نگاهش به زمین افتاده ... آهی از دلش می کشد که ...... . . از پشت ِ پنجره دارند نگاهم می کنند هر لحظه یکیشان دستش رو میگذارد روی صورتش دارند گریه می کنند دیگر ... گوشه ی حیاط ایستاده طوری که من صورتش را نمی بینم شانه هایش می لرزند ... حتما او هم دارد گریه می کند نرده را با دستم می گیرم چشمانم سیاهی می روند به روی خودم نمی آورم ... دارند از پنجره نگاهم می کنند مجبورم برایشان دست تکان بدهم ... . . . باید بروم خداحافظی چند بار پیاپی در می زنم می دانم طول می کشد در را باز کند پاهایش دیگر زیاد ، توان ندارند سلام را که می گویم چشمانش خیس می شود از اشک معلوم است حالش هیچ خوب نیست دستم را می گذارم روی دستش گرم است ... گرم ِ گرم و مرهمی برای دستان ِ سرد ِ من تسبیحش را می پیچید دور ِ دستم تنها می گویم : دعام کنید ..... می روم که می روم ...... ساعت _ 3 با مداد تازه رسیده اَم ... از کم خوابی چشمانم می سوزند صدای تیک تیک ِ ساعت ... صدای به هم خوردن ِ قطرات ِ باران به پنجره ... صدای خش خش چیزی ... از ترس لامپ ِ آشپزخانه را روشن می کنم . هنوز دو تا سیب ِ سرخ ته ِ یخچال باقی مانده تعجب می کنم! سیستم را روشن می کنم تا ویندوز بالا بیاید باید بنویسم ... باید همه چیز را دوباره بنویسم ... پرده ها را کنار می کشم تا بیشتر صدای ِ باران را بشنوم بخاری را روشن ... زل زده اَم به سیب ِ سرخ ِ درون ِ بشقاب دستم را بی اختیار می گذارم روی گونه اَم انگار که دوباره سیلی خورده اَم و انگشتان ِ دست ِ دیگر ... دارد با بخار ِ چای می سوزد . . . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:تو هم داری زیر ِ این باران ِ بی پایان قدم می زنی؟ نه؟
|