فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مَ.ن - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنهایی های مامان

سه شنبه 93/10/2

 

 

- نمی فهمیدم چرا گاهی خیلی خودشو توی آشپزخونه سرگرم می کرد. گاهی آنقدر زیاد که اعصابم خورد می شد، می رفتم دنبالش تا اگه کاری داشته باشه کمکش کنم. اما ... اما انگار همش داشت دور خودش می چرخید. اگه یه وقتایی قرمه سبزی داشتیم خودشم کلافه می شد از بس مدام مزه ی غذا رو می چشید. من اون موقع ها هیچی نمی فهمیدم. اصلا نمی فهمیدم چرا وقتی از بیرون برمی گشت بیشتر وقتا کفشاش وسط حیاط بود. اون موقع به این فکر می کردم که همون وسط حیاط کفشاشو درآورده؟ واسم عجیب بود چرا گاهی کاراشو توی تاریکی انجام می داد. بیشتر هم پیاز پوست کردن رو. بعد که چراغ رو روشن می کرد همیشه ی خدا چشماش سرخ ِ سرخ بود. اون وقت صداش می گرفت و کلی ساعت حرف نمی زد. یه وقتایی نصف شب که از خواب بیدار می شدم می دیدم داره سنگ های کف حیاط رو می سابه. من اون موقع ها هیچی نمی فهمیدم. هیچی ... اما حالا ... حالا می فهمم دلیل تمام این کاراش چی بوده. حالا می فهمم که ...

سرفه ام می گیرد.

دستش را گذاشته زیر چانه اش و زل زده توی چشمانم.

 

 


+ 3:30 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

کاغذ فال را که دیدم اشک دویده بود توی چشمانم. عمو قبل ترها برایم همین فال را خوانده بود و خیلی عجیب نگاهم کرده بود. یک جور عجیبی که ترسیده بودم. یک جوری که فکر کردم نکند همه چیز لو رفته باشد. شاید هم همان موقع باز اشک توی چشمانم دیده بود و رنگ پریده ی صورتم را.

بابا که نبود و همان موقع حتما داشته نماز می خوانده روی خاک های توی بیابانی،جایی. مامان و بچه ها هم ... یادم نمی آید کجا رفته بودند فقط یادم هست که من خودم را زده بودم به خواب و پیام داده بودم نمی آیم، خودتان بروید. کاغذها را ریختم وسط اتاق. یک خودکار قرمز هم پیدا کردم. شروع کردم به نوشتن. آنقدر نوشتم که کاغذ هایم تمام شد. سردم بود. زیر کتری را روشن کردم. چند تا کیوی رسیده روی کابینت مانده بود. شیر آب را باز کردم. یکی یکی کیوی ها را شستم و ریختم توی سبد. یکی را با پوست گاز زدم. طعم عجیبی داشت. شاید چون حواسم پی نوشته ها بود طعم عجیبی داشت. در که زدند سبد کیوی ها را گذاشتم لب اپن. چادرم را انداختم روی سرم و وسط راه، نیم نگاهی انداختم توی آینه. دوباره رنگم پریده بود. به خاطر طعم عجیب پوست کیوی. یا اینکه سردم بود. یا بخاطر فالی که دوباره برایم آمده بود. نمی دانم. در راهرو را که باز کردم سردترم شد. لامپ حیاط خاموش بود. دوباره زنگ زدند. در را که باز کردم، رفتم کنار. چادرم را بیشتر کشیدم روی صورتم. بدون این که تعارف کنم خودم اول رفتم و در راهرو را بستم. مستقیم رفتم توی آشپزخانه و زیر کتری را خاموش کردم. یکی پیام داده بود که چند روز دیگر می آید این طرف ها. تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و جواب پیامش را می دادم که خیلی بلند سلام کرد. شاید فکر می کرد سرحالم و حوصله اش را دارم. جوابش را دادم. زیر لب. شاید نشنید اصلا. دوباره رفتم زیر کتری را روشن کنم. می دانستم خیلی سردش شده. تا برگشتم توی اتاق، دیدم دارد فالم را می خواند. فقط سرش را تکان داد. نمی دانستم باید حرفی بزنم یا باید سکوت کنم. نمی خواستم از دستم دلخور شود. نمی خواستم با شانه های افتاده برگردد. اولین کاغذی که جلویش بود را برداشت و شروع کرد به خواندن. رفتم توی آشپزخانه. دوتا چایی ریختم و بشقاب کیوی ها را گذاشتم توی سینی. نشستم کنارش. هنوز داشت نوشته ای را می خواند. سرم را خم کردم ببینم به کجا رسیده ... نمی توانستم حالتش را تشخیص بدهم. نگاهش مانده بود روی همانجایی که نوشته بودم: عهد و پیمانمان را که یادت نرفته؟ بدون هیچ عجله ای کاغذهایم را جمع کردم و همان یکی را از میان دستانش کشیدم. گذاشتم آن طرف تر. داشت نگاهم می کرد. شاید عجیب. دویدم سمت بالا. آماده شدم و چادرم را انداختم روی سرم. روی پله ها صدایش زدم و گفتم کتابم را هم بیاورد. غافلگیر شده بود. از این غافلگیر شده بود که بالاخره به حرف آمده بودم. وسط راه برایش شعر خواندم. این بار موقع خواندنش من او را عجیب نگاه کرده بودم. دوباره کار به جایی رسید که ضبط ماشین رسیده باشد به نوایی. دستم را دراز کردم ردش کنم دستم را کشیده بود. یک جوری که از جا پریده بودم. پایش را گذاشت روی پدال گاز. انگار می خواست گم شویم در تاریکی شب. انگار که گم شدیم ...

 



+ 7:47 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


زنگ زدم به مامان تا بگویم نمی آیم، چند تا بوق بیشتر نخورد که بابا برداشت. سلام کردم. صدایم را نشناخت انگار. هیچ فکری توی ذهنم نبود. کلمه ها گم شده بودند خبر مرگشان. فقط یهو گفتم که چقدر دلم برایش تنگ شده. چند ثانیه صدای توی گوشی تنها سکوت بود و سکوت. آهسته داشت اشک می ریخت. فکر کرد نمی فهمم؟ دلم بیشتر از قبل گرفت. من هم آهسته تر گریه می کردم. مثل تمام وقت هایی که اشک های بابا را دیده ام.

توی تراس ایستاده ام و چراغ های آن دورترها را نگاه می کنم. برای صد هزارمین بار نمی دانم از جان این چراغ ها چه می خواهم. دارم به این فکر می کنم که من کی بزرگ شدم که نه خودم فهمیدم نه بقیه. مامان که همیشه می گوید: از 3 سالگی یهو رسیدی به اینجا. انگار همین دیروز بود.

جلوی آینه ایستاده ام و گریه می کنم. اشک هایم را با سر آستینم پاک می کنم و داد می زنم: من این سوپ بدمزه ی تلخو ن ِ می خو رم! هی اشک هایم را با سر آستینم پاک می کنم و حسرت می خورم به جای بچه هایی که توی حیاط برف بازی می کنند. می خواهم فرار کنم که مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می آورد. چی گفتی؟ آنقدر صدایم گرفته که خودم هم به زور می شنومش. رویم را برمی گردانم و جواب نمی دهم. قهر کرده ام! مامان می خندد. من هم یهو می زنم زیر خنده. الکی! 4 سال بیشتر ندارم.

نگاهم روی بچه ها می چرخد. من نه حرفی می زنم نه مثل بعضی ها گریه می کنم. همه می گویند معلم ها بد اخلاقند. دست مامان را محکم چسبیده ام. از اینجا خوشم آمده. یکی از بچه ها آدامسش را باد می کند. می ترکد. می چسبد به صورتش. همه می خندند. حتا دخترک چهار ساله ی بی دندان هم. من هم از خنده ریسه می روم. 7 ساله ام.

با خط کش فلزی اسم محبوبه را روی میز می کَنَم. پشت سر من می خواهند مثلا یواشکی کنار گوش هم نقشه می کشند که چطور تمام لواشک های ترش توی کیفم را کِش بروند. پقی می زنم زیر خنده. معلم ادبیات یک ساکت ِ ! بلند می گوید. 16 ساله ام.

شاید چون چشم های پر از غمم را می بیند سرش را آرام تکان می دهد. فاطمه هی دارد برایم حرف می زند و دلداری یم می دهد. من گریه می کنم. استاد پشت پنجره ایستاده و ما دوتا را نگاه می کند. 20 ساله ام.

زل زده ام به چراغ های آن دورترها. باد می خورد توی صورتم. اشک هایم یخ زده اند. می ترسم چشمانم را باز کنم و سال ها گذشته باشد.  صدایشان از توی آشپزخانه می آید. نسترن غش کرده از خنده. می خواهم بال در بیاورم از شنیدن این خنده ها. آمده پشت در: بیا تو خب سلما میخولیا. یادم می آید که فقط 22 ساله ام.

+ عنوان از محمد عابدینی

+ عکس از حسن الماسی

 

 


+ 2:15 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

چیزی شبیه هیچ ...

سه شنبه 93/7/15

 

 

آنقدر جرات ندارم که سرم را از سجده بردارم. انگار که یکی پشت سرم ایستاده. از ترس بیشتر پیشانی ام را روی زمین می چسبانم. آنقدر به مهر زل می زنم که چشمانم تار می شود. بوی گیلاس می آید. انگار یکی دارد پشت سرم گیلاس می خورد. ترس ریخته سر انگشتان یخ زده ام. تلفن توی کمد دیواری، روی کتاب ها جامانده. هی  زنگ می خورد. هی زنگ می خورد. از خودم بیشتر ترسیده ام و از تاریکی. تنهایی...

خودش گیلاس ها را ریخته بود توی سبد روی سینک. یک مشت از همان گیلاس ها را ریخته بود توی بشقابی که حاشیه اش گل های نارنجی داشت. آمده بود نشسته بود کنار من. یک گیلاس دوقلو گذاشته بود کف دستم و من تنها نگاهش کرده بودم. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. دانه دانه گیلاس برمی داشت، گاز می زد. می جوید. قورت می داد. اما هنوز هم زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. من ... همان موقع از خدا خواسته بودم برای چند دقیقه و حتا چند ثانیه هم که شده ساعت را نگه دارد. روی این صحنه. روی این زمان. که او هی دانه دانه گیلاس بردارد. گاز بزند. بجود. قورت بدهد. اصلا هیچوقت گیلاس ها تمام نشوند...  

حالا سر از سجده برنمی دارم. چشمانم تار شده. بوی گیلاس ... سرم را بلند می کنم. توی تاریکی دست می کشم روی فرش. گیلاسی له شده روی زمین. از ترس می دوم به سمت تراس. که تنها پناهگاه من همین تراس کوچک است ...

 

+ این منم

 چیزی شبیه هیچ

 در برابر تو

 .

عباس حسین نژاد

 


 


+ 1:6 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بی قراری ِ محض!

دوشنبه 93/5/20

 

 

چپ می رود و راست می آید، می گوید: تو مثل امیری! یک دنده و لجباز و خل و چل. به خاطر همین انقدر ازش خوشت میومد نه؟ اصلا حالیت نیست که چه کار می کنی. هیچ هیچ. این ها را با داد می گوید ها بعد یهو به من که می رسد، انگشت اشاره اش را می گذارد روی شقیقه ی راستم که هیییییی با توام. خودم را می کشم کنار. می خندد. میان عصبی شدن هایش می خندد که دیدی تو عین امیری! خل و چل. حرفی نمی زنم. تنها انقدر با دندان هایم به خودکارم فشار می آورم که می شکند. دستم جوهری شده. این من ِ لعنتی هم که همه چیز را تلخ می چشد. حتا بوی این جوهر پخش شده را. سرم را گرفته ام جلوی باد که اشک هایم زودتر خشک شوند. بوی تند سیگار می پیچد توی گلویم. خودم را می کشم کنار. که نفسم بالا بیاید . سرفه می کنم. سرفه می کنم. سرفه می کنم. یکی تند تند با مشت می کوبد روی مهره ی سوم. دردم می آید. اما چیزی نمی گویم. نمی توانم بگویم. نفس کم آوردن را کسی می فهمد که خودش نفس کم آورده باشد. مسری ست؟ مسری ست دیگر. این سرفه کردن ها هم واگیردار است. هی سرفه کردن هایش را می دیدم باید خودم هم سرفه کردن می گرفتم دیگر. نمی دانم. به من چه. خودم را می کشم کنار و روسری ام را می گیرم جلوی دهانم. تا سرفه ها عمیق تر شوند .تا دردش بیشتر شود. تا نفسم کم تر بالا بیاید. تا دردش را بهتر بچشم با این سلول های یکی در میان جان دار. یکی کنارم ایستاده سرش را آورده جلو که اشک های روی صورتم را پاک کند. خودم را می کشم کنار. وسط همین سرفه کردن ها دارم به این فکر می کنم که تقصیر هیچ کس نبود. از اولش هم ما باید می دویدیم دنبال هر چیزی. شبیه تو. دلم می گیرد باز. یک نگاه، یک جمله، یک واژه کافی بود تا دوباره تمام درد های بی سر و ته مثل خوره بیفتند به جانم. از یادآوری اشک هایی که روی پاهایش ریخته ام. از آن غصه ها. از آن کابوس ها. از آن دردها. مرهم بود. هنوز هم مرهم است. می دانم مرهم دل من یکی می ماند تا ابد. کافی بود تا یادم بیاید یک روزهایی آنقدر غصه خورده ام که شب ها تا صبح از درد خوابم نمی برد. زندگی بود. یک جور حرف های عجیب و غریب. تمام شبانه روز گریه و گریه. هی قدم زدن از این خیابان به آن خیابان. حالا هم حتا ... هی قدم زدن. هی قدم زدن! یک بی قراری مزخرف زشت به درد نخور. دارم خود را کم کم می کشم کنار.

 

 


+ 9:24 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

با مامان مامان گفتن هایش بیدار می شود و با بابا گفتن خوابش می برد. مانده ام اگر روزی همه چیز را گذاشتم و رفتم او چه می کند؟ دق می کند؟ اولین باری که سرش داد زدم، توی اتوبوس بود. داشت دختر کوچولوئی را نگاه می کرد که آب نبات چوبی اش را محکم گرفته بود میان دستانش. به دخترک و آبنبات چوبی اش نگاه می کرد و آب دهانش را قورت می داد. آنقدر خسته بودم. کلافه بودم. کل زحمات چند هفته ای ام بر باد رفته بود. فکرم درست کار نمی کرد. میان فکر های جور واجور من، یهو بنا کرد به کشیدن چادرم و مامان مامان گفتن. می دانستم که دنبال بهانه می گشتم. سرش داد زدم. سرش داد زدم که من مامانش نیستم. تمام آدم های اتوبوس برگشته بودند و نگاهمان کرده بودند و سرشان را تکان داده بودند. اول بغض کرده بود بعد لبانش را ورچیده بود. بعد زده بود زیر گریه. دستش را گذاشته بود روی صورتش و هق هق می کرد. دلم سوخته بود. گریه ام گرفته بود و او با انگشتان کوچکش اشک هایم را پاک می کرد و خودش هم گریه می کرد. انگار که بخواهد با زبان بی زبانی بگوید: تو فقط گریه نکن. بغلش کرده بودم. محکم بغلش کرده بودم. صورتش را چسبانده بود به صورتم. اشک هایش را پاک کرده بودم. میان گریه هایش یهو خندیده بود. قربان صدقه اش رفتم. گرفته بودمش تنگ آغوشم. دلگرم شده بود. اصلا انگار چند دقیقه پیش را یادش رفته بود. دستانش را انداخته بود دور گردنم و گوشه ی چادرم را گرفته بود توی مشت کوچکش. وقتی میانه ی راه برایش آبنبات چوبی خریده بودم بجای تشکر کردن گونه ام را بوسیده بود. خجالت کشیده بودم. خجالت کشیده بودم که سرش داد زده بودم و دلش رنجیده بود. دل نازکش. هر بار که چادرم را انداخته ام روی سرم و از پله ها دویده ام پایین، منتظرم ایستاده. حتما باید کلی دلیل بیاورم که نمی تواند با من بیاید. که نمی تواند همه جا باشد. که نمی تواند با من باشد. این وابستگی ... این وابستگی .... بدجور ذهنم را درگیر کرده.

 

+ عنوان از سید علی میرافضلی

 



+ 11:49 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

آسانسور

دوشنبه 93/5/13

 


نگاهم زل زده به در آسانسوری که دارد بسته می شود. دستم را می گیرم به نرده و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. طبقه ی بعد هم نمی ایستد. باز هم می دوم. ته گلویم خشک شده و می سوزد. رسیده ام به طبقه آخر. زل می زنم به در آسانسور. زمان ایستاده و من مانده ام جلوی دری که انگار قرار نیست هیچ وقت باز شود.

 

+ دل گیره دل گیرم . . .

از غصه می میرم ...

مرا مگذار و مگذر . . .

 



+ 3:6 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما