فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
شبم، نقطه چین است بی تو ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

با مامان مامان گفتن هایش بیدار می شود و با بابا گفتن خوابش می برد. مانده ام اگر روزی همه چیز را گذاشتم و رفتم او چه می کند؟ دق می کند؟ اولین باری که سرش داد زدم، توی اتوبوس بود. داشت دختر کوچولوئی را نگاه می کرد که آب نبات چوبی اش را محکم گرفته بود میان دستانش. به دخترک و آبنبات چوبی اش نگاه می کرد و آب دهانش را قورت می داد. آنقدر خسته بودم. کلافه بودم. کل زحمات چند هفته ای ام بر باد رفته بود. فکرم درست کار نمی کرد. میان فکر های جور واجور من، یهو بنا کرد به کشیدن چادرم و مامان مامان گفتن. می دانستم که دنبال بهانه می گشتم. سرش داد زدم. سرش داد زدم که من مامانش نیستم. تمام آدم های اتوبوس برگشته بودند و نگاهمان کرده بودند و سرشان را تکان داده بودند. اول بغض کرده بود بعد لبانش را ورچیده بود. بعد زده بود زیر گریه. دستش را گذاشته بود روی صورتش و هق هق می کرد. دلم سوخته بود. گریه ام گرفته بود و او با انگشتان کوچکش اشک هایم را پاک می کرد و خودش هم گریه می کرد. انگار که بخواهد با زبان بی زبانی بگوید: تو فقط گریه نکن. بغلش کرده بودم. محکم بغلش کرده بودم. صورتش را چسبانده بود به صورتم. اشک هایش را پاک کرده بودم. میان گریه هایش یهو خندیده بود. قربان صدقه اش رفتم. گرفته بودمش تنگ آغوشم. دلگرم شده بود. اصلا انگار چند دقیقه پیش را یادش رفته بود. دستانش را انداخته بود دور گردنم و گوشه ی چادرم را گرفته بود توی مشت کوچکش. وقتی میانه ی راه برایش آبنبات چوبی خریده بودم بجای تشکر کردن گونه ام را بوسیده بود. خجالت کشیده بودم. خجالت کشیده بودم که سرش داد زده بودم و دلش رنجیده بود. دل نازکش. هر بار که چادرم را انداخته ام روی سرم و از پله ها دویده ام پایین، منتظرم ایستاده. حتما باید کلی دلیل بیاورم که نمی تواند با من بیاید. که نمی تواند همه جا باشد. که نمی تواند با من باشد. این وابستگی ... این وابستگی .... بدجور ذهنم را درگیر کرده.

 

+ عنوان از سید علی میرافضلی

 



+ 11:49 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما