این روز هایم پر شده از
از ...
درد ...
دلتنگی ...
درد ...
...
وقتی او را دیدم
اغراق نیست اگر گفته باشم جا خوردم
از دیدنش عجیب جا خوردم
فکر می کردم از مَ.ن محکم تر باشد
فکر می کردم ...
چیزی از خودش باقی نگذاشته بود
آمده بود مرا ببیند ...
اما ...
کمی مانده تا او هم ...
مثل ِ مَ.ن ...
فقط کمی ...
حرف زدیم
و
حرف زدیم
و
غزل خواندیم
و
بغض کردیم
چشمانمان دیگر بارانی نداشت
حتی قطره ای!
آمده بود مرا دلداری بدهد
اما این مَ.ن بودم که هر لحظه حواسش را پرت می کردم
پرت می کردم به خوشی ها
به روزهای ِ خوب ِ خاطراتی که گذشت
آرام شد
فقط کمی..
آرامشی پر از درد
پر از دلتنگی
پر از بغض . . .
دستان ِ او هم می لرزید
دستانش . . .
هنوز هم دارم فکر می کنم به دستانش
خودش که حواسش نبود!
تنها صدای ِ هق هق ِ سرکوب شده در گلویش را مَ.ن شنیدم و بس!
...
.
.
.
این آرامبخش ها هم که انگار ... خودت می دانی که! ...
چیزی به جز وجود ِ تو آرامم نمی کند دیگر ...
.
.
.
[جرعه جرعه غزل]
می ترسم لمسش کنم
می ترسم دستانم بسوزد ...
می ترسم ...
اولش هم با تو شروع می شود
وقتی تو را روی ِ این کاغذ های بی جان می بینم ...
باز هم ...
مثل ِ همان موقع ها که صورتم گر می گرفت
یادت می آید؟
گفته بودم!
باز هم هجوم ِ خاطرات ...
و باز هم . . . . .
تمام ِ خاطراتمان را گنجانده ایم درونش انگار ...
مثل ِ رازی ...
...
لمس ِ دستان ِ تو
چشمان ِ مَ.ن ...
سکوت ِ تو ...
لبخند ِ مَ.ن
دلتنگی ...
آسمان ...
آینه ...
اردیبهشت ...
غزل ِ تو
غزل ِ تو
غزل ِ تو ...
به اینجا که می رسم ......
دیگر نمی شود ادامه داد ...
تکیه می دهم به دیوار
دیگر توان ِ ایستادن ندارم ...
غزل ِ تو ...
انگار با صدای ِ خودت داری صدایم می زنی
با همان صدای ِ گرفته ...
دلم می خواهد تا ابد این صدای ِ گرفته اَت در گوشم بماند ...
صدایم بزنم ...
با جان ِ دلت گوش می دهم ...