|
|
شنبه 91/11/14
صدای ِ به هم خوردن ِ دندان هایم را می شنوم ... یادم نمی آید پنجره را باز گذاشته باشم .. دارم مقاومت می کنم بی هیچ حسی! تنها حس ِ یخ زدگی بی هیچ دردی حتی! صفحه ی ِ گوشی روشن می شود اسمش را که می بینم دلتنگش می شوم
[ خستم . . . خیلی خسته ... دلم مرگ می خواهد . . .]
دلم می خواهد سرش را بگذارم روی زانو هایم .. نه شاید .. سرم را بگذارم روی زانو هایش... چشمانم می سوزد از هجوم ِ اشک ... طعم ِ گس ِ خون بی هیچ توانی! سرم را تکیه داده اَم به دیوار پاهایم توان حرکت ندارند دستانم . . . چیزی لمس می شود شاید تکه ای کاغذ ... دست خطی چشمانم را می بندم صدای ِ به هم خوردن ِ در لمس ِ دستانم ... صدایی از فاصله ای دور غزل ... غزل ... انگار دارد خوابم می برد توی خواب هم فکر میکنم مرگ را میخواست چه کند؟ صداهای ِ مبهم غزل ... غزل ... صدای هق ِ هق ِ کسی که هر لحظه دورتر می شود چشمانم را باز می کنم سیاه و سفید تار ِ تار ِ تار کسی دستانم را لمس می کند توان ِ حرف زدن ندارم صدای ِ به هم خوردن ِ باران به پنجره باران هم دیوانه شده! او هم دارد ...تلافی می کند اشکی می چکد روی صورتم صورتم می سوزد دلم گریه می خواهد از ته ِ دل
صورتش را نمی بینم تار ِ تار ... صدای ِ هق هق ِ مردی
اسم ِ مَ.ن در دهان ِ او چه می کند؟ می فهمم از درد گریه می کند نتیجه ی نصیحت هایش . . . . . بعد از چند ساعت ... هنوز هم . . . تب ... هذیان می گویم .. . . روی اسم ِ تو لکنت ِ زبان گرفته اَم ... خودت که نیستی به خیالت بگو ماه را برایم بیاورد این روز ها دلم عجیب هوایش را کرده! دلم لمسش را می خواهد می خواهم بگذارمش روی پیشانی اَم دارم ذوب می شوم از این همه حرارت . . .
+
8:20 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|