|
|
شنبه 91/10/23
آدرسش را به سختی پیدا می کنم هوا هنوز روشن است آن طرف ِ شهر ... زیر ِ زمین ... چرا آنجا؟! از بیرون که چیزی مشخص نیست پله ها را یکی یکی پایین می روم بین ِ رفتن و ماندن مردد مانده اَم ... در ِ ورودی را هل می دهم تنها پاهایم یک قدم جلو می رود ... احساس ِ خفگی می کنم کسی به گلویم چنگ می زند انگار ... از شدت دود اشک در چشمانم حلقه می زند ..... می خواهم بر گردم از نور ِ کافی خبری نیست ... تنها یک چراغ ِ کم نور ... همه چیز سیاه است ... میز ... صندلی ... حتی جعبه های دستمال کاغذی! آدمها هم بیشتر لباس ِ تیره رنگ پوشیده اند انگار که با هم هماهنگ کرده باشند! هر کس دارد با دیگری حرف می زند ...چهره هایشان را دقیق نمی بینم .. دارم فکر می کنم برگردم یا نه؟ ... من که اهل ِ این حرفها نبودم! اهل ِ این جاها ... اهل ِ این آدم هایی که اسم ِ خودشان را گذاشته اند[ .......... ] ... پاهایم روی زمین کشیده می شود می روم یک گوشه ی خلوت ته ِ سالن ... سمت ِ راست .. صندلی را که عقب می کشم ... پیشخدمت پیدایش می شود لباس هایش تیره رنگ است ... شاید قهوه ای ِ سوخته ... حتما لباس ِ فرمش است دیگر! کلاه لبه دارش را تا روی چشمهایش پایین کشیده پشت به نور ایستاده ...قیافه اَش را نمی بینم ... تا می آید حرفی بزند می گویم: تمشک دارید؟ حس می کنم دارد با تعجب نگاهم می کند یک لیوان آب ِ خنک ... گلویم بدجور می سوزد ..شاید بخاطر ِ ... نمی دانم ... سرم را می گذارم روی میز ... از اینجا .... از این زیر زمین لعنتی ... نه می شود آسمان را دید ... نه هیچ چیز ِ دیگر را ... نگاهم به سنگ های کف ِ سالن ِِ می افتد ... سیاه ِ سیاه ... چرا انقدر سیاه نمایی؟ انگار میز می لرزد ... سرم را بلند نمی کنم ... صدای ِ قیژ قیژ ِ ویبره ی موبایل ... یادم می افتد .... چند بار پیاپی زنگ می زند ... سرم را بلند نمی کنم ... باید نگران شده باشد ... [ اگر بفهمد ... اگر بفهمد ... من ... توی این زیر زمین ... منتظر ِ چه کسی نشسته اَم! تمام ِ قافیه هایش را از شعرهایش قیچی می کند ... اگر بفهمد ... اگر بفهمد ... من ... ] سرم را که بلند می کنم هم او روی رو به رویم نشسته ... هم یک لیوان آب روی میز است ... سرش رو جلو می آورد ... شاید فکر کرده دارم گریه می کنم!!! پاکت ِ محتوی ِ عکس هایشان را می گذارم روی میز .. برایش کادو کرده اَم .. پشت ِ یکی شان نوشته اَم: به امید ِ روزی که تنفر برایم تنها یک کلمه باشد ... نه یک احساس ِ تلخ می خواهم بفهمد حواسم بیشتر از خودش جمع است ..! وقتی عکس ها را ببیند ... شاید ... شاید ... چه فرقی می کند که چه می شود!! می دانم انتظار دارد برایش حرف بزنم ... تنها پولِ یک لیوان آب را می گذارم روی میز ... می روم ... هوا تاریک شده ... از ته ِ دل نفس می کشم .. انگار آنجا خبری از اکسیژن نبود انقدر اهسته قدم برمی دارم که فکر می کنم یک جا ثابت ایستاده اَم باز هم صدای ویبره ی موبایل .. باید حالا خیلی نگران شده باشد ...!
دلم برای خودمان می سوزد ... چه ساده به چهره های پاک ِ یکدیگر اعتماد می کنیم پشت ِ یک کامیون نوشته بود: + تنها اشتباهی که یک عمر از آن پشیمانم اعتماد کردن به مردم بود! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: تو دیگر این پست را نخوان اگر صد بغض در گلویت گره بزند آنوقت مَ.ن چه کنم؟
+
9:47 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|