بچه می شوم
حداقل برای چند ساعت
یک دختر ِ شر ِ شیطون با شمّ ِ کارآگاهی ...
چه عالمی دارد این بچگی
این پاکی ِ کودکانه
حتی برق ِ چشمانت هم معصوم می شود
نگاهت عوض می شود به این زندگی
به این خود در گیری های روزانه ی کمرشکن!
.
.
به قول ِ تو هیچوقت شیطنت هایم تمام نمی شود!
مجبورت می کنم زیر باران قدم بزنیم
از این خیابان به آن خیابان
مسابقه ی حفظ ِ تعادل روی جدول های شهر
و
پیاده روی ِ دل انگیز روی اعصاب و روان ِ آدمهایی که زل زدند به ما!
شنیدن ِ صدای شالاپ شلوپ ِپاچیدن ِ آب های باران به لباست
عالم بچگی ست دیگر این گونه نگاهم نکن بگذار خوش باشیم ...
.
.
.
دستانم را روی صورتم می گذارم
دلم می خواهد از بین ِ انگشتانم زیرکی نگاهت کنم
بعد بیایم از این حالت ِ خاص ِ چشمانت عکس بگیرم
دارم فکر می کنم که باید آن را قاب کنم
بزنم به دیوار رو به روی جای همیشگی اَم
تا وقتی تو خوابی
نگاهم گره بخورد به نگاهت
و رنگم بپرد
و دلم بلرزد ...
.
.
خوشم می آید تو را بیشتر از این حرفها اذیت کنم
داری غزل ِ جدیدت را خطاطی می کنی
یواشکی می آیم بالای سرت
و دانه دانه ، دانه های ِ انار را می چکانم توی صورتت
می خواهی تلافی کنی
اما دلت نمی آید!
می ترسی اشکهایم را ببینی
و باز هم
دلت هری فرو بریزد ...
بعد تو می مانی و یک کاغذ پر از لکه های قرمز ِ آب ِ انار
با چشمانی که هنوز دارد می سوزد
اشکهایت می چکند روی دستهایت ...
و مَ.ن
به جای زل زدن به تو
زل می زنم به آن دستها ...
نبض ِ رگ ِ حسودی اَت دارد هزار و هفتصد تا توی ثانیه می زند
نه؟
از چشمانت معلوم است
معلوم است دیگر ...
زل می زنم به آن دستهایی که بوی عطر ِیاس می دهد
و باز هم پرت می شوم به این دنیا ...
به این دنیای ِ احساس ...
نمی دانم برای چندمین بار است ...
فقط می دانم که باز هم عاشق ِ دستهایت شدم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.می بینی؟ همیشه تمام ِ فکرهایم به تو ختم می شود ...