بی خوابی همیشه مقصدش می رسید به فکرهای بی سروته ِ دست برندار ...
دست ِ خودم که هیییییییچ ...
دست ِ دلم هم عجیب درد می کرد
از وقتی رژه ی یک کلمه را جلوی چشمانم دیدم ...
شاید نباید هیچ وقت فراموشش کنم شاید ...
.
.
مثل ِ همیشه داشتم پست ِ جدیدش را می خواندم
تا ...
تا رسیدم به یک واژه ی عجیب ِ چند حرفی ...
انگار پرت شده باشم به جایی
یا
باد محکم مشت زده باشد توی صورتم
ادامه ی پست را نخواندم
یعنی نشد که بخوانم
چشمانم تنها همان یک واژه را می دید
انگار دورش آتش روشن کرده باشند تا او بیشتر دیده شود
و مَ.ن از گرمای ِ همین آتش دستانم را گذاشته بودم روی صورتم ...
روی چشمانم ...
اولش انگار چیزی مانند ِ گلوله بالا آمد
تا رسید به گلویم همانجا ماند
و بعد انگار که پخش شده باشد
دور ِ چشمانم را گرفت
حتی دستانم ...
از انگشتانم بیرون آمد
اما توی چشمانم ماند
یک حس ِ مبهم ِ عجیب دستانم را با دستان ِ پر زورش فشار می داد
حس می کردم استخوان های دستم دارد خرد می شود
از شدت درد تنها سکوت کرده بودم ...
شاید یک ساعت گذشت
زل زده بودم به صفحه
گلویم می سوخت
مثل ِ همان روزها ...
آن موقع فکر می کردم که این واژه و تمام ِ متعلقاتش
با تارهای صوتی اَم خودکشی کرده باشند
اما دیشب فهمیدم
او هیچ وقت نمی میرد
هیچ وقت ...
.
.
.
یادم می آید
باز هم یادم آمد
این خاطرات ِ ...
هر چند وقت یک بار
باید می نشستم به پای حرفهای کسی که هیچ چیز از دلم نمی دانست
حرف می زد
حرف می زد
و
حرف می زد
و
مَ.ن تنها یک حرف را می شنیدم:
[درست می شود]
[درست می شود ...!]
دیشب بدجور گذشت ...
خیلی بدجور تر از این حرفهایی که به فکر ِ خودم بیاید ...
.
.
.
این واژه هنوز هم دست برنداشته
هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگ تر می شود
و
عاقبتش نا معلوم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
همیشه هوامو داشتی
حتی همون روزا ...
این من بودم که نمی دیدم
حالا که می بینم ...
خدا ...
من
هنوزم ...
م ی ت ر س م ...!
***
هیچ کدوم ِ حرفام اغراق نبود ... باور کن!