فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
بابا! بابا! ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بابا! بابا! ...

سه شنبه 91/9/28

 

شاید یک نوع خیال باشد ... شاید ...

اینکه بین ِ زمین و آسمان ... بین ِ ... نمیدانم چه ...

می خواهی به طنابی چنگ بزنی ...

اما ...

دستت نمی رسد ...

 

 

این خیالات هم این وسط! چرخ و فلک بازیشان گرفته ...

.

.

.

هفته پیش وقتی مرا با چادر ِ خیس و کفش های گلی دید ...

فقط سرش را تکان داد ...

دلم میخواست باز هم سرزنشم کند ... اما ...

دلم میخواست با صدایش در آسمان ِ خیالم پرواز کنم ...

هرچند بال و پر ِ شکسته که یاری نمی کند آدم را ...

امان ....

 

 

همه فکر می کردند آخرش می شوم یک دختر ِ نازک نارنجی ِ لوس ِ از خود راضی ِ ...

چون بابا هر شب برایم لالایی می خواند ...

با اینکه دیگر خودم بلد شده بودم ...

اما

باز هم بابا دوست داشت خودش بند ِ کفش هایم را ببندد

از این کتاب و آن کتاب برایم شعر می خواند ...

دخترم هستی ِ بابا دست ِ توست ...........

 

فکر می کردند

حتی

حاضر می شود

آفتاب و مهتاب را هم برایم بیاورد ...

.

.

حالا

انقدر در خودم غرق شده ام ...

در این عصر ِآهن

در این زندگی ِ ماشینی

خودم را حبس کرده ام در یک چاردیواری ِ کوچک ِ تاریک

 می دانم

دیگر

نه بابا صدای ِ مَ.ن را یادش می آید نه مَ.ن صدای بابا را ...

یادم نیست

آخرین باری که دستان ِ مهربانش را بوسیدم کی بود

 

وقتی زمین خوردنم را دید

فکر کرد حواسم نیست دارد اشکهایش را پاک می کند

فکر کرد نمی فهمم از وقتی شکستنم را دیده همیشه به دیوار تکیه می زند

فکر کرد نمی بینم دارد موهای سفیدش را از چشمان ِ مَ.ن پنهان می کند

.

.

.

دلم تب کرده ...

واژه ها هم دارند آب می شوند از این همه حرارت

مَ.ن

به دنبال ِ قطره ای آب ...

از این طرف

به

آن طرف

اما

اینجا

فقط سراب است و هیچ!

 

 

بابا!بابا!

دل ِ بی تاب ِ تب کرده اَم را که می بینی

برایم لالایی بخوان می خواهم کمی بخوابم

__________________________

پ.ن:سفری می خواهم خیلی دورتر از این حرفها ...

 

 

 

 

 


+ 9:38 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما