فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
قلقلک ِ احساس - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلقلک ِ احساس

پنج شنبه 91/9/9

 


چیز ِ دیگری آزارم نمی دهد به جز این نگاه ها ...

لبخند ها ... این حرفهای ِ بی سر و ته ِ این و آن ...

.

.

هی صدایم بزند و م.َن خودم را بزنم به نشنیدن!

طی ِ یک عملیات ِ غافلگیرانه ...

 مچ  ِ دستم را بگیرد بکشاندم به طرف ِ دیگ...

بعد هم با یک دست سعی کنم گوشهایم را بگیرم

 که نشنوم بگوید: خیلی تنبل شده ای و از کار فرار میکنی و این حرفها!

آنوقت آخرش دعوایمان بشود سر ِ اینکه چه کسی بیشتر دیگ را هم بزند!

بعدهم چشم غره برود که مََ.ن اصلا کار بلد نیستم  و مثل ِ آدم بروم دنبال ِ بیکاری!

و مَ.ن هم از پشت ِ پنجره هوایش را داشته باشم 

داوطلب نشود برای شستن ِ ظرفها!

سرما نخورد!

شال ِ گردنش را کجا گذاشته؟

آن وقت محرم بشود و یک دقیقه هم توی خانه نباشیم ..

از صبح تا شب از این طرف به آن طرف

خیابان متر کنیم ..برویم هیئت!

یا اینکه

با صدایش توی پیاده رو های خلوت ِ شهر برای خودمان هیئت ِ دو نفره درست کنیم

بعد یکی هم بیاید از آن حوالی رد شود

بخندد به ما ...

به دیوانگی ِ مان ...

توی سرما و سوز ِ زمستان ... گاهی هم زیر باران .. شایدم برفی!

 فرق نمی کند ..حرف مَ.ن یک کلام!

بعد هم بیایم بهانه در بیاورم که هوا سرد است مَ.ن شال گردن ندارم

دستانم یخ زده ...

فداکاری کند شال گردنش را بدهد به مَ.ن

بعد هم بگویم دلم چادر ِ گِلی می خواهد ...

دستانش را گِلی کند فقط بخاطر ِ دل ِ مَ.ن

برود از آن چای هایی بگیرد که آن موقع خیلییییییییی می چسبد!

بعد دوباره چای بخواهم .....حتما باید لب سوز باشد!

حواسش نباشد  دستم را بزنم زیر ِ لیوانش ..

تمام ِ صورت و لباسش خیس شود

بعد هم

خودم را لوس کنم که دستم سوخته و و و ..

آن طور که فکر کند به طرز فجیعی سوخته ام

 و هی بگوید همش تقصیر من بود و این حرفها ..

بعد نقشه ام لو برود

بعد بخندم ..

او قهر کند ..

بعد خودش هم بیاید آشتی کند ...

بعد به جای هر قهر کردنش مجبورش کنم با هم برویم

هر کتابی را که دلم خواست برایم بخرد

بعد  بنشینیم توی پارک ِ پاتوق ِ همیشگیمان ....

و حرف بزند ... و کتاب بخواند ... و شعر بگوییم ... مشاعره ی دو نفره راه بیندازیم ...

آخر هم مَ.ن ببرم!  

و جایزه اَم باز هم یک کتاب ِ دیگر ...

حالا به جای دیگ هم زدن

می نشینم لب ِ ایوان!

اصلا پاهایم توان ِ قدم زدن ندارد!

بعد یکی بیاید از کنارم رد شود

و یک آخیییییییی ِ عمیق در دلش بگوید

و یک لبخند تحویلم بدهد

بعد هم برود پی کارش!

 

خاطرات احساسم را قلقلک می دهند ...

نمی دانم بخندم یا گریه کنم ....

بعد یادم بیاید وقتی که بود ...

به دستور مَ.ن بدو بدو از این طرف خانه به آن طرف

از آشپزخانه به انباری

که چه!

که باید دو رو برم پر باشد

از کشک و سرکه و قره قروت و رب ِ انار تا همشان را با  آش امتحان کنم!

حالا ........... لب به غذایم نمی زنم .......

اتاقم تا سقف پر شده از کتاب ....

که هر کدامش را  امضاء زده به اسم ِ خودش ...

حالا هم خیابان ها رو متر می کنم ...

آنقدر که یادم می رود شب بیرون از خانه بوده ام یا روز


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: فکرم مشغول است ...  باز هم تو پشت ِ خط بودی؟

 پ.ن: گرفته دلم ... از آن  دل گرفتن های عجیبی که خودم هم تعجب میکنم

پ.ن: ببخشید طولانی شد!

 

 

 

 


 

 


+ 6:26 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما