از همان اولش واژه های مَ.ن با واژه های تو فرق می کرد ..
یادت نمی آید که همیشه شاهد ِ دعوای واژه هایمان بودیم!
یادت نمی آید ...!
همیشه زیر ِ چشم ِ احساس ِ واژه هایمان کبود بود!..
.
.
.
فراموشت کنم ..
فراموشت کنم .....
فراموشت کنم؟
چه را؟
لبخند هایت ...
چشمانت ...
صدایت ..........
صدایت مثل ِ بقیه ی صداها نیست ..
راستی با گلوی که حرف می زنی؟
وقتی تو را بر آینه طرح می زنم ..تار می شود..
حواسش نیست ..
حواسش به مَ.ن نیست!
آینه هم عاشقت شده
می دانی ...
اصلا واژه هایم می خواهند قربانی اَت شوند ...
این گونه به موهایت چنگ نزن!
ببین!
تار تار ِ وجود ِ قلمم می لرزد...
دلش را می بینی؟
دل ِ او هم عجیب دل دل می کند...
می دانم که تو آخر ..کار ِ قلمم را هم تمام می کنی ..
می دانم!
اصلا بیا از چشمان ِ مَ.ن خودت را نگاه کن
تا بفهمی چه می گویم!
می خواهم سکوت کنم ...
بی واژه کن قلم ِ بارانی اَم را ..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:و باز هم باران همه را عاشق کرد