و چه دیر به راز ِ دلش اعتراف کرد ...
.
.
هر جا که می روم دنبالم می آید!
می نشیند در برابر ِ چشمانم ...
نگاهش که می کنم خودش را برایم لوس می کند ...
می خندم
می خندیم ...
دستانم را می گیرد ...
حرف می زند
و حرف می زند ...
از تو ...
...
و
حالا
دیگر دلش آرامی ِ دلم را نمی خواهد!
دلش بهانه ی تو را می گیرد ...
می بینی؟
مَ.ن هیچ!
فکری به حال ِ دل ِ بی قرارش نمی کنی؟
.
.
دارد مجبورم می کند از تمام ِ دلبستگی هایم دل بکنم انگار!
از تو ...
از خودش ... !
این بار می خواهد دل ِ تو را آرام کند ...
می بینی؟
او هم عاشق ِ دلتنگی های دل ِ بی قرار ِ تو شده!
از همان وقتی که دیگر نگاهم نکرد فهمیدم ....
.
.
می نشینم زیر ِ نور ِ ماه ِ هرشب تنهایی اَم ...
به انتظار ِ تو ...
برای دلم نه!
برای دل ِ آرام کننده ی دلت!
بهانه هایش را دیگر نمی شود تحمل کرد!
بی قراری های ِ دلش دیگر دارد کلافه ام می کند ...
بیا تا دستانش را در دستانت بگذارم ...
تا خیالم راحت شود ...
تا خیالش راحت شود ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:دیگر دانه های ِ دلش محکم نیست، می لرزند در دستانم!