|
|
یکشنبه 91/6/12 گفته بودم از افتادن می ترسم .. گفته بودم دستم را نگیر ... اما ... حرفی از شکستن نبود ... از لِه کردن ... حرفی از جا گذاشتن نبود ... تو مَ.ن را همینجا جا گذاشتی ... بین ِ زمین و آسمان ... دارم دست و پا می زنم در این زندگی ِ معلق ... در این بی هوایی ... دارم نیست می شوم ... . . . اما ... اصلا تو حرفهایم را نشنیده بگیر ... از تو باید خوب نوشت ... از تو همیشه باید خوب نوشت هنوز هم می شود تو را دوست داشت ...
. . . حق ِ م.َن این نبود که تو ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن1: باز هم حرفهایم را نمی فهمی نه؟ پ.ن2: با گریه نوشتم ... مهم نیست تو با خنده بخوان!
+
1:51 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|