می آید می نشیند همان جای همیشگی..
پرواز کبوتر ها نگاهش را می دزدد..
حواسش جمع نیست..
قلم در دستش می لرزد . . .
یک غزل می گوید ..
خط می زند..
کاغذ را مچاله می کند..
هدف..سطل زباله..
می رود...
...
می آید..
حواسش را کمی جمع می کند..
یک غزل می گوید..
باز هم به دلش ننشست..
می رود..
...
باز هم می آید..
کبوترها را دیگر نمی بیند..
بعد از مدتها یک حس عجیب تمام وجودش را گرفته..
یک غزل می گوید..
نه خط خطی می کند...نه مچاله..
می گذارد و می رود یک غزل ناب را زیر باران..
تنهای تنها..
می رود
که
می رود . . .
______________________________________
پ.ن:من خالی تر از همیشه مانده ام به انتظار هیچ . . .