سرما و خستگی را بهانه میکنم. حوصلهی هیچ جمعی را ندارم. میخواهم تنها باشم و کارهای نیمه تمامم را تمام کنم. اما از این همه اصرار خجالت میکشم و راهی میشوم. ظهر گفته بودم آدم از این هوا کیف میکند و حالا سرما دارد مغز استخوانم را میخورد. صدای حرف هایشان توی راهرو هم میآید. همه تازه رسیدهاند و مشغول احوال پرسی میشویم. در حال خوردن چای نشستهایم که صدای زنگ در میآید. تک تکشان را نگاه میکنم و ذوق توی چشمهایشان. نمیدانم من از چه چیزی بی خبرم. یکی در را باز میکند. سکوت بینمان تبدیل شده به جیغ و خنده و خوشحالی. تنها من با بغض همانجا، لیوان چای به دست ایستادهام. همه به استقبالش رفتهاند. من فقط تماشا میکنم. شاید همه میدانستند که هیچکس به اندازهی من دلش برای او تنگ نیست، حتما میخواستند غافلگیرم کنند. خودش هم همیشه عاشق همین کارهاست. صدایم در نمیآید که حداقل یک کلمه حرف بزنم و بگویم دلم چقدر تنگ شده. به اندازه کافی و به اندازه تمام روزهای نبودنش از اون دلخورم اما حالا که وقت دلخوری نیست. بعد از مدتها تنها همین غافلگیری میتواند مرا از ته دل بخنداند. آنقدر از دیدنش شوکه شدهام که بعد از این همه خندیدن، میزنم زیر گریه. وسط گریه هایم میخندم و این برای بقیه عجیب نیست. چقدر حرف برای گفتن داریم و نمیدانیم از کجا شروع کنیم. بیشتر دوست دارم او حرف بزند و من شنونده باشم. حتی دلم برای همین حرف زدنهایش که به تو اجازه صحبت کردن هم نمیدهد، تنگ شده. روز سختی را گذراندهام. مدام زیر باران مانده ام و چند ساعتی بدون کلید، پشت در خانه. حالا انگار تمام خستگیام در میرود، اما میترسم بخوابم. میترسم بخوابم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم بفهمم همه چیز فقط یک خواب بوده. یک خواب شیرین.