|
|
من بلد نیستم بدون تو زندگی کنم یکشنبه 102/12/20 بهش گفتم هر چی آدم دورم بود و باهاشون یه دنیایی واسه خودم ساخته بودم رو گذاشتم کنار. فقط تو موندی برام. نه اینکه کنار گذاشته باشمها، تمایلی به معاشرت با هیچکس ندارم. فعلا ندارم. حرفی برای گفتن با هیچکدوم رو ندارم. هیچ... انگار از اولش هم قرار بود که همه برن کنار و فقط تو بمونی. میدونی چی میگم؟ نمیدونم یهو چی میشه که اون دایره ِ که همیشه ازش میگفتم، زیادی که بزرگ میشه، خسته میشی، حوصلت سر میره. یهو میخوای واسه خودت کوچیکترش کنی. جمعترش کنی. اینکه یهو به خودت بیای ببینی هیچکی رو توی این دایره کنار خودت نداری هم خوبه هم ترسناک. خوبه چون شاید نیاز داری به این تنهایی. ترسناکه چون معلوم نیس داری با خودت چیکار میکنی. اما اینکه سر برگردونم ببینم توی این دایره تو تنها کنارمی دیگه ترسناک نیس. اصلا انگار فقط قرار بود از اول تو اینجا میموندی کنارم. من هر چی تلاش کنم بتونم تو رو نگه دارم...تو چی؟ خودت هم باید بخوای دیگه... اصلا اگه یهو سرمو برگردونم ببینم تو هم نیستی چی؟ تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نگفت. اومدم بگم خیلی دارم حرف میزنم؟ یه بغض گیر کرد تو گلوم. گفت چاییتو بخور یخ کرد. خودش خوب میدونه اینجور وقتا یه چیزی مثل چایی شاید اون بغض بیمحل رو بشوره ببره. به اینجور بغضا که بد موقعی میان نباید محل داد. ولی مقاومت کردم. یه جوری نگاش کردم که بهش بفهمونم من که چایی نخواسته بودم! گفت چشمات چیز دیگهای میگن. مثل همیشه!
|