فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دستم به زنگ نمی‌رسید. هر چقدر در می‌زدم، این در باز نمی‌شد. فکرم هزار جا رفت. بیست نفر حالا باید نشسته باشند سر سفره‌ی افطار، منتظر اذان ... از این همه در زدن، از نفس افتادم و تکیه دادم به دیوار. در با سرعت عجیبی باز شد ‌و سایه‌ی سیاهی پرید وسط کوچه. بعد هم زد زیر خنده. من اما از شدت ترس، گریه می‌کردم و می‌لرزیدم.

_ چی شد؟ ترسیدی؟

جواب ندادم. زبانم بند آمده بود.

_ داشتم باهات شوخی ...

از جلوی در کنار رفت. خودم را پرت کردم توی دالان و بی حرف، دویدم به سمت حیاط. عزیز تا مرا دید از سفره بدون دمپایی دوید به سمتم. گوشه‌ی چادرش رو توی مشتم گرفتم و زیر لب طوری که کسی نشنود، گفتم: فرشته گفت دیگه با من بازی نمی‌کنه. بعد هم زدم زیر گریه.عزیز سرم را بوسید و گفت بیا بریم صورتتو یه آبی بزن بعدا با هم میریم پیش فرشته ببینم چی شده! همه عزیز را صدا می‌زدند تا برود سر سفره. با گوشه‌ی چادرش صورتم را پاک کرد و گفت: دروغ گفتی بهم؟

____________________

 

_کیه؟ کیه؟ بابا صبر کن الان باز می‌کنم دیگه.

رسیده پشت در. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم و تا در را باز می‌کند بلند می‌گویم: سلاااام!

از جا می‌پرد. با چشم های گرد شده زل می‌زند به من.


+ تلافی 15 سال پیش. یادته؟ اون بغض وحشتناک هنوز گوشه‌ی گلوم مونده بود. حالا دیگه خلاص شدم. بعد می‌خندم.

می‌پرسد: تو ... اینجا ... چیکار می‌کنی؟

+ نمی‌خوای بری کنار؟ اینم رسم مهمون نوازیت!

خودش را از جلوی در کنار می‌کشد. از دالان تا حیاط یک نفس می‌دوم. در را محکم به هم می‌کوبد. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا... صدایش توی دالان می‌پیچد:

_نگفتی اینجا چیکار می‌کنی؟

روی اولین پله‌ی حیاط می‌ایستم.

+ چیه؟ خوشحال نشدی؟ اومدم بمونم.

منتظر سوال بعدی‌اش نمی‌مانم. عزیز نشسته لب ایوان کنار سفره‌ی افطار دو نفره... داد می‌زنم: صاحبخونه مهمون نمی‌خوای؟ متعجب سرش را می‌چرخاند به سمت صدا. می‌دوم به سمت ایوان. کنارش می‌نشینم و دستانش را می‌بوسم.

نگاهم می‌افتد به حیاط. تکیه داده به یکی از درخت ها و مرا نگاه می‌کند... نگاهش برایم گنگ است. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا ...



 


+ 5:39 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما