یک روز گفته بودی که آخر همین عکس ها جان ِ مرا ...! بارها گفته بودی که منطقی نیست یکی مثل من آلبومی پر از عکس داشته باشد. پرسیده بودم چرا؟ خوب می دانستم و پرسیدم. می دانستی من هر بار با هر کدام از این عکس ها چقدر اشک ریخته ام. چقدر دلتنگی کشیده ام. چقدر غصه خورده ام ...
عکس تولد یک سالگی من. یک چیزی آن وسط آزارم می داده که زده ام زیر گریه. شاید زیادی خسته شده ام. شاید از این شلوغی کلافه. قطره های اشک روی صورتم پیداست. عکس بعدی بابا مرا در آغوش گرفته. توی صورتم یک جور آرامش موج می زند. خیال بابا راحت شده که دیگر گریه نمی کنم. خیال من هم از این که تکیه داده ام به کسی که خودش نمی داند چقدر مایه ی آرامشم بوده. از همان روز به دنیا آمدنم. تا همان تولد یک سالگی شلوغ و خسته کننده تا همین امروز. عکس های صفحه ی بعد می رسد به 4-5 سالگی. روی یکی از عکس ها چند دقیقه ای می مانم. با بقیه نشسته ایم لب یک رودخانه و همه زل زده ایم به دوربین. من از ته دل خندیده ام. خیلی قشنگ خندیده ام. هر بار که این عکس را نگاه می کنم از خنده ام خوشم می آید. هر بار که بیشتر نگاه می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. خیلی دلم می خواهد بدانم توی همان پنج سالگی و لب آن رودخانه چه فکری توی ذهنم بوده که اینطور مرا خندانده. دلم می خواهد حالا هم مثل آن خنده ی 5 سالگی ام یک بار دیگر از ته ِ دل بخندم! عکس های بعدی می رسد به مدرسه و همکلاسی هایم و لبخندهای بی دندان و جایزه ها و فارغ التحصیلی و ... عکس های زیادی از بزرگسالی ام توی آلبوم نیست. اصلا اجازه نداده ام کسی دیگر از من عکسی بگیرد. از خیلی وقت پیش ها. فقط آلبومم پر شده از عکس های بی هوا از کسانی که دوستشان دارم. آنقدر که خودشان نمی دانند برای هر کدام چقدر گریه کرده ام. چقدر دلتنگ شده ام ...
آلبوم را ورق می زنم. عکس های تو نیست! یک روز گفته بودی همین عکس ها بلای جانم می شود و آخر دقم می دهد. عکس هایت را با خودت بردی و گفتی که یک روز دوباره همه را به خودم بر می گردانی. یادم آمد قرار گذاشته بودیم توی یک روز خاص از سال عکسی به من بدهی تا با آن ها یک آلبوم درست کنم. گفته بودیم که باید توی عکس ها خندیده باشیم. یک جور خنده ای که اگر دوباره نگاهمان بهشان افتاد خنده یمان بگیرد. فکر می کردم اصلا چرا باید تو همچین قراری را یادت مانده باشد؟ حالا معلوم نیست کدام گوشه ای از این جهان ..... هی خودم را گول می زنم مگر می شود تو چیزی یادت برود؟ رمز ایمیلم را می زنم و تا صفحه باز شود و ایمیل هایم را ببینم هزار بار پیش خودم فکر کرده ام که اگر یادت رفته باشد چه؟ آخرین ایمیل برای توست. همین چند ساعت پیش. حرفی نزده ای. فقط سه نقطه! همین؟ عکسی را که فرستاده ای باز می کنم. چرا هر چه فکر می کنم یادم نمی آید این عکس را کی گرفتیم؟ نمی دانم عکس تولد چند سالگی من است. کیکم شمع ندارد. دو تایی زل زده ایم به دوربین و از ته دل خندیده ایم. مثل همان خنده ی 5 سالگی ام کنار همان رودخانه که وقتی نگاهش می کنی خنده ات می گیرد. خنده ام می گیرد. هی این عکس را نگاه می کنم و بیشتر می خندم. آنقدر خندیده ام که دیگر نفسم بالا نمی آید. به سرفه می افتم. اشک هایم آنقدر تند و بی هوا پایین می چکند که دیگر نمی توانم عکس را واضح ببینم. نمی دانم برای چه گریه می کنم! از این که ریه هایم از خنده و سرفه ی زیاد می سوزد یا دلتنگ شده ام؟ تو بگو!