ساعت رسیدن تو رسید. چشم من به در خشک شد ولی تو نیامدی. چند بار گفته بودم از تنهایی توی دل ِ شب میترسم؟ساعت 5 صبح شده و گوشی تو همچنان خاموش مانده.
می روم توی آشپزخانه. یک لیوان از توی سینک بر می دارم. شیر را باز می کنم. لیوان که نصفه شد شیر را می بندم. از پنجره زل می زنم به بیرون. به آسمان. هوا هی دارد روشن می شود. می نشینم لب میز. لیوان را سر می کشم. شماره ات را میگیرم. همچنان خاموش است. تلفن را پرت میکنم به گوشه ای. نگاهم می افتد روی در یخچال. فقط نوشته ای: ببخش منو.زود برمی گردم...
بیشتر همان قلب کج و کوله ی پایین دست خطتت حالم را خوب می کند. شارژ گوشی ام تمام می شود. شارژر را پیدا نمی کنم. تلفن روشن نمی شود. بی حوصله رادیو را روشن می کنم. مجری دارد صبح بخیر می گوید. از بقیه می خواهد که اگر صدایش را می شنوند زنگ بزنند و با کسی که دوستش دارند چند کلمه ای حرف بزنند. دارم فکر می کنم اگر حالا تلفن درست بود؛ شاید من هم ... نشسته ام و صدای پر از بغض بقیه را سر صبحی گوش می دهم. به هفتمین یا هشتمین نفر می رسد. یکی پشت تلفن نفس نفس می زند. انگار کلی راه را دویده باشد. چند ثانیه صدایش می پیچد توی تمام خانه. ضربان قلبم بالا می رود. چقدر این صدا برایم آشناست. کسی آن طرف خط می گوید: گوشیت که خاموشه. تلفن رو هم که جواب نمیدی. کاش رادیو رو روشن کرده باشی.کاش صدامو بشنوی. میگه کاش نوشته ی روی یخچالو خونده باشی و دلت قرص شده باشه و نشسته باشی منتظر من. کاش بشنوی صدامو که میگم تموم راهو به خاطر تو دویدم. یکم دیگه بیشتر نمونده... بعد صدایش قطع می شود.
چند دقیقه نشسته ام روی صندلی و با بهت زل زده ام به نوشته ی روی در یخچال که کلید میچرخد توی قفل در.
* عنوان از سعدی