نشسته ای و دل تکه کاغذی را به بازی گرفته ای. کلماتت سر می خورد روی کاغذ. خودکار در میان دستانت، بی قرار سر تکان می دهد. با این حال هیچ کدام از این اشیای اطرافت به اندازه ی من بی قراری نمیکشند. خودم هم این بی قراری و دلتنگی را نمیفهمم. در کنارت باشم و باز هم پریشان و سردرگم. شاید همه ی این ها تاوان این دوست داشتن ِ تو باشد. تویی که حتا اگر ثانیه ای از کنار چشمانم تکان نخوری باز هم بی قرارت می شوم. پریشانت می شوم. نگرانت می شوم و سردرگم. این پریشان دلی ها لحظه ای دست از سرم بر نمیدارند. اصلا نمی دانم چطور باید برایت بگویم که شاید ذره ای از آن ها را درک کنی و این درک کردن ِ تو حال ِ مرا خوب کند. یعنی خوب تر کند. مگر می شود تو را دوست داشت و مدام پر از حس ِ خوب نبود. از همان حس های خوبی که شاید خیلی خیلی خیلی کم پیش بیاید. اصلا تمام این بی قراری و نگرانی ها فدای سرت. فدای چشمانت که اگر نباشند من هم دیگر نیستم. ببخش که این همه بی سر و ته حرف هایم را برایت می گویم. این را هم بگذار به پای هیجانی که حال می خواهد قلب ِ مرا از کار بیاندازد. این همه مقاومت کرده ام که برایت ننویسم تا چشمان ِ کاغذ هم گریان نشود ولی دیگر نتواستم و این واژه ها که بی نوبت خودشان را رها میکنند از درون ِ دلم. از همان جایی که تمام دوستت دارم ها به دهانم رسیده و بعد به چشمان ِ عجیب ِ تو. اصلا یادم رفت که می خواستم بگویم که چشمانت را کمی ... لعنت به این چشمانت.
+ برای تو و نگاهت ...