آشپزخانه همیشه پناهگاه خوبی ست برای پنهان شدن. برای پنهانی اشک ریختن. مهمانی دادن هم بهانه ی خوبی بود که از صبح تا شب خودم را پنهان کنم. هی قرمه سبزی را بچشم و اشک بریزم. برنج پاک کنم و اشک بریزم. می توانستم گریه نکنم؟ دلم گرفته بود. می توانستم به تو بگویم دلم از چه گرفته؟ نه. بعضی وقت ها تو هم نمی توانی آرامم کنی حتا. تنها باید بروم بنشینم یک گوشه و هی اشک بریزم و از جعبه ی دستمال کاغذی دستمال بردارم تا خودم هم به اندازه ی همان دستمال ها مچاله شوم. بعضی وقت ها بعضی چیزها خیلی دردناک می شوند. آنقدر که آدم دلش می خواهد برود. برود یک گوشه بنشیند و انقدر اشک بریزد تا تمام شود. همین طور هم شده بود. همان بعضی چیزها انقدر دردناک و تلخ و زجرآور شده بودند که دلم می خواست بروم یک گوشه بنشینم و انقدر گریه کنم تا تمام شوم. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم نمی دانم تا کی باید توی یک ترس و دلهره ی نامعلوم دست و پا بزنم. نمی توانم بگویم. خسته شده ام از بس دلیل گریه هایم را پرسیده ای و من هر بار طفره رفته ام. خسته شده ام از این دویدن های بی هدف. خسته شده ام از بس نگاه نگران تو را دیده ام و باز سکوت کرده ام. راستش از خیلی وقت پیش ها هر وقت که نگاهم کرده ای دلم خواسته بدون بغض، بدون آن که صدایم بلرزد و اشکم بچکد بگویم: میشه ....؟ اما می ترسم. می ترسم از جواب تو.