انقدر معصومیت از صورتش می بارد که دلم می خواهد تا ابد فقط نگاهش کنم. با انگشتان کوچکش دستم را محکم گرفته. دلم هری می ریزد پایین. از خوشی. سرم را می اندازم پایین و می زنم زیر گریه. می دانم که از حالا به بعد باید سرم را بیاندازم پایین و گریه کنم. نمی دانم چه کنم. از لطف خدا.
تمام طول راه انگشتم را رها نمی کند. طاقت شنیدن صدای گریه اش را ندارم. توی این فضای بسته، هوا زیادی برای ریه های من سنگین است. می گذارمش توی بغل مامان و خودم را گم می کنم. نشسته ام روی اولین پله ی سر راهم. دلم هری می ریزد پایین. از غصه. سرم را می اندازم پایین و می زنم زیر گریه. دارم یاد می گیرم که از این به بعد سرم را بیاندازم پایین و گریه کنم. برای من یکی زیادی سخت است. دلم می خواهد با خودش حرف بزنم. دلم می خواهد برایش با صدای بلند گریه کنم. مامان که از دور می آید، اشک هایم را تند تند پاک می کنم. دارد می خندد. تمام راه برگشت هم دست مرا محکم گرفته. نمی دانم چه کنم. از لطف خدا. فقط این اشک هاست که هی سر می خورند پایین.