این طور که شما نشسته اید معلوم است نه قصد تکان خوردن دارید نه سر بلند کردن. پس من باید دق کنم و بمیرم که شما سرتان را _برای لحظه ای حتا_ بلند نمی کنید و نگاهتان را دریغ می کنید؟ چقدر دلم می خواهد خودکار توی دستتان باشم یا همان کاغذ خط خورده ی چروک روی صندلی. اصلا همان یک بیت نیمه کاره ی روبه روی چشم های شما. از سر دلتنگی نوشته اید یا غم ِ ...؟ کاش می توانستم حداقل غمی باشم برایتان. کاش سرتان را بلند کنید و نگاهتان را بچرخانید تا خود من. دلم تنگ شده خب! فکر کردید نمی توانم صدایتان بزنم تا شما سرتان را بلند کنید؟ صدایم در نمی آید. این یکی را که دیگر می فهمید که همیشه در برابر شما لال بوده ام؟ فهمیده اید؟ فهمیده بودید! نه صدایی از این گلو در می آید نه حتا ... نه حتا می توانم کلمه ای بنویسم. شما نمی دانید که یک جفت چشم چطور می دود بین این واژه ها و اشک هایی هی سر می خورند. حالا یک جفت که کم بود شده اند دو تا. یواشکی هم نمی توانم بنویسم. یواشکی هم فکر کنم، می فهمند. تا حالا که فهمیده اند. همیشه ی خدا دستم برایشان رو شده و دلم مچاله از این فهمیدن ها. از این بغض ها. از این که یهو لو فته ام که دارم صفحه ای را قورت می دهم و زل زده ام به گوشه گوشه ی عکس هایی.
این حرف ها را به که بگویم آخر؟ شما که آنقدر نگاه نمی کنید که آدم دلش می خواهد خودش را میان این همه چشم کتک بزند. عطسه کردید! شما وقتی عطسه می کنید نیازی به دستمال کاغذی ندارید؟ اگر همراهتان نیست از بقیه ... نه! این هم راه قشنگی نیست. چرا دارید به من نگاه می کنید؟ مگر حرف های توی دلم را می شنوید؟ چرا چشم هایتان گرد شده؟ دارید من را نگاه می کنید؟ چرا از روی صندلی بلند شدید؟ معنی این لبخند ِ عمیق ِ روی لب هایتان را نمی فهمم. دارید جلو می آیید. چشم هایتان ... چشم هایتان .... دیگر نمی توانم ... اینجا هوا ... هوا خیلی گرفته است. نمی توانم ... نمی توانم تحمل کنم. پاهایم چسبیده اند به زمین. این راه چقدر کش می آید. نه شما می رسید نه من می توانم بلند شوم. دستم را به لبه ی صندلی می گیرم. چادرم گیر کرده. کیفم ... دارد می افتد. سرم ... گیج می رود؟ نمی رسید. لبخند به لبتان عمیق تر شده. چشم هایتان همان دور مانده. انگار که به جای نزدیک شدن، دورتر می شوند. چشمانم دیگر ... سرم ... چرا شما ن ِ می ر ِ ..... نقطه
تو می رسی
مثل این شکوفه ای که قرار است
روزی هلو شود
محمد درود گری