وقتی در را باز کرد، جا خورد. انگار که دنیا را در دست هایش گذاشته باشی. گریه ام گرفت و یواشکی اشک هایم را پاک کردم. دلم گرفته از خودم که فرصت کنار هم بودن با این آدم ها را، هم از خودم می گیرم هم از آن ها ... شاید نمی خواهم باور کنم که من هم یک روز ... می روم.