خوردن شربت آناناس زیر قطره های باران، برای هرکسی می تواند لذت بخش باشد. اما اگر یهو همان وسط یاد چیزی بیفتی که دیگر ... . همان طور که لیوان شربتم را سر می کشم و زل زده ام به ته لیوان و قطره ها چند تا چند تا می چکند روی صورتم:
- یادته؟
+ اوهوم ...
بعد تنها سکوت است و سکوت.
دارم برایت می خوانم:
* برای روح غریبم صدایتان خوب است
شنیدن نفس آشنایتان خوب است
بدون فاصله با من همیشه صحبت کن
نبند پنجره را چشم هایتان خوب است
نمی دانم حرف هایم را از کجا شروع کنم. تنها می دانم که کلی حرف ِ تلخ پشت تار های صوتی ام، بیخ گلویم را محکم چسبیده اند. تا حد خفگی. این بار تو دستت را گذاشته ای زیر چانه ات و زل زده ای به من. فکر می کردم اگر تو را ببینم سکوت می کنم. اما حالا واژه ها خودشان بی اجازه از دهانم بیرون می ریزند. دارم برایت می گویم که ... هیچ وقت نشد آن طور که باید به تو بفهمانم چقدر دوستت دارم. شاید هم معنی این دوست داشتن را خودت فهمیده باشی. بعضی وقت ها چقدر دلم می خواسته هی نگاهم کنی. هی من غرق شوم . و دستانت را به بهانه ی نجات، محکم بگیرم توی دستانم. این همه سکوت همیشگی ات را نمی فهمم. انگار همیشه دوست داری سکوت کنی. فقط نگاه کنی. با نگاهت لمس کنی. دست ها را. حرف ها را. دل ها را. اما دل خودت را پنهان کرده ای میان کلی غم و غصه. چقدر دلم می خواهد از دلت سر در بیاورم. از این نگاه عمیق میان دل چشمانت. کلی حرف روی دست دلت مانده. مانده ام چرا آنقدر برای گفتنشان دل دل می کنی. دارم برایت می گویم خودم هم مانده ام که چرا آن وقت هایی که کنارت می نشستم زبان باز نمی کردم بگویم حرف بزن. چرا یک بار خودخواهی نکردم. چرا انتظار داشتم همه چیز را از چشم هایم بخوانی. خودم هم نمی دانم چرا مثل تو این همه مدت سکوت کرده ام. شاید می خواستم تو آرام بگیری. شده ام مثل قدیم ها که هی دلم می خواهد بزنم بیرون و خودم را گم کنم توی جاده ای که ته ندارد و من هم خسته نشوم از قدم زدن. باران هم خواست بیاید، بیاید! اصلا دیگر مهم نیست. فقط آن موقع دوست ندارم به هیچ چیز فکر کنم. به هیچ چیز. حتا به تو. و دیگر صدای خودم را نمی شنوم. مثل ماهی فقط لب هایم تکان می خورند. با این که کنارم نشسته ای، انگار که تمام غم عالم را یک جا توی دلم ریخته باشند. الکی می خندم. بی وقفه حرف می زنم و طعم شیرین شربت آناناس زیر زبانم هیچ طعم خاصی ندارد. انگار که اصلا طعم نداشته باشد. مثل آب. حالا نوبت به حرف زدن تو رسیده. حواست به واژه هایت نیست و این منم که یواشکی آه می کشم. فضای دوروبرمان پر از دود شده. آنقدر سرفه می کنیم که دیگر نفسمان بالا نمی آید. و این دودها حاصل ِ تمام آه کشیدن های یواشکی من است. دود ِ سوختن ِ دلم ... دارم به این فکر می کنم کاش بشود با این اشک هایی که تا پشت پلک هایم بالا آمده، غرق شویم یا آنقدر میان ِ این دودها بمانیم و از بی هوایی دست و پا بزنیم تا بمیریم.
زل زد ام به ته لیوان ِ شربت آناناس.
- یادته؟
+ اوهوم ...
سنگینی ِ غم ِ روی دلم طبیعی نیست و فکر می کنم هر لحظه ممکن است انفجاری رخ بدهد. مزه ی ته گلویم به تلخی می زند. به تلخی چیزی شبیه زهر ِ مار ...
+ می خواهم دوستت نداشته باشم. می دانی که نمی توانم.
* مسعود جعفری