به جای صدای شلوغی توی خیابان، گوش هایم پر شده اند از صدای افتادن صندلی ای که چند دقیقه پیش روی آن نشسته بودم. چشم هایم که تا حالا خشک شده بودند و اما حالا ... همه چیز برعکس شده. هم حرف هایم دارد یادم می آید و هم گریه ام ... گریه ام تمام نمی شود، برای سیب هایی که توی خانه دارند می سوزند و برای کوچکترین ماهی گلی ِ توی تنگ و حالا برای صداهای توی خیابان که باعث می شوند بدجور از جا بپرم و بیشتر گریه کنم. برای خودم که جرات نکردم به او بگویم که ...
نمی دانستم حواسم به صدای شلوغی بیرون باشد یا به ماهی گلی ها یا ... یا به سیب هایی که داشتند روی گاز توی خانه کمپوت می شدند. حواسم را هم زمان باید به چند جا وصل می کردم. و به او ... و به دست هایش و به چشم هایش. و و و .... به دست هایش که گذاشته بودشان روی میز. بی هیچ حرکتی. به چشم هایش که وحشتناک زل زده بودند به دهان من تا کلمه ای بیرون بیاید. به ماهی گلی ها که یکیشان روی آب مانده بود و با چشم های از حدقه بیرون زده مرا تماشا می کرد. به سیب هایی که تا حالا شاید سوخته بودند.... به ... به شلوغی و سر و صدای توی خیابان که دلم می خواست خودم را در برابر او بی تفاوت نشان دهم. که هر لحظه از جا نمی پرم که مدام حواسم به همه چیز هست. که ... که هیچی اصلا ...
این جور وقت ها دلم می خواهد کسی که رو به رویم نشسته و منتظر شنیدن حرف های من است یک کلمه حرف بزند تا من هم واژه هایم را پیدا کنم. که بغضم را قورت بدهم و تمام حرف هایم را یک نفس بگویم. او می تواند این کارها را بکند که حداقل دلش برای دلم بسوزد. دلش برای چشم هایم بسوزد که هی بیشتر دارند می سوزند. یا چند دقیقه بگذارد سرم را بگذارم روی میز تا آرام شوم. اما او هیچ کاری نمی کند. با تمام بی رحمی زل زده به دهانم تا حرف بشنود. پلک نمی زند و انگار خشک شده و من از این بیشتر از هر چیزی می ترسم. نمی خواهم نگاهش کنم. با انگشتانم روی میز شعر می نویسم تا حواسمان پرت شود. او سمج تر از این حرف ها، منتظر ِ شنیدن، دست به سینه می نشیند و صدایش را کمی صاف می کند. این یعنی دیگر دارد تحملش از این سکوت تمام می شود. با نوک ِ کفشم می کوبم روی زمین. فایده ای ندارد. لب وا می کنم. اما نه درست و حسابی. از خودم حرصم گرفته. بریده بریده حرف می زنم با صدایی که از ته چاه بیرون می آید و با یک عالمه بغض یکی شده. کلمه ها را ردیف می کنم. این ها برایش کافی نیست. توقعش بیشتر از این حرف هاست. نفس عمیق می کشم تا کمی آرام شوم. باز هم فایده ای ندارد. حالا این وسط یاد کوچکترین ماهی گلی افتاده ام که اشک هایم سر می خورند روی میز. چشم هایش بی رحم تر می شود. حتی نمی توانم دلیل گریه کردنم را برایش توضیح بدهم. گوشه لبم از فشار دندان ها خون افتاده. می فهمد که دارم دنبال آب می گردم که دستش را دراز می کند و دستمال کاغذی را جلوی صورتم می گیرد. فکر می کند این طور آرام می شوم؟ هیچ فایده ای ندارد. دستش را پس می زنم. کیفم را بی هوا از روی میز بر می دارم که خودش را عقب می کشد. در را که باز می کنم او پا زده به صندلی ای که من چند لحظه پیش روی آن نشسته بودم. صدای افتادن صندلی بیشتر از هر چیزی می ترساندم. توی خیابان نمی توانم اشک هایم را پاک کنم و بیشتر از هر چیزی برای خودم گریه می کنم که جرات نکردم به او بگویم که چشم هایش، لعنتی ترین چشم های دنیاست. حتا همین طور بی رحم و گستاخ.
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن!
سعدی