|
|
شنبه 93/12/16
توی آن تاریکی فقط حواسم به اطراف بود و سنگفرش های پیاده رو. صدای قدم های خودم را هم نمی شنبدم. تنها گوش هایم را تیز کرده بودم برای صداهای مختلف ِ دورو برم. داشتم فکر می کردم که صدای قدم های دیگری فکرم را بهم ریخت. انگار یکی چند قدم می آمد و می ایستاد و دوباره می آمد. دقیقا پشت سر من. هیچ چیز از سایه اش نمی فهمیدم. انگارکه نشسته راه بیاید. خودم را کشیدم کنار دیوار. او هم خودش را کنار کشید. چند لحظه چشمانم را بستم و سرم را تکیه دادم به دیوار. همه جا را تار می دیدم. نه از ترس. از این که راه این همه طولانی شده بود. او هم انگار پشت سر من ایستاده بود. پرنده هم توی خیابان پر نمی زد. آمد جلوی من ایستاد. وقتی او را دیدم، خندیدم. آنقدر خندیدم که اشکم در آمد. سگ ِ همین طور زل زده بود توی چشم هایم و شاید به این فکر می کرد که چرا می خندم. چرا این طوری می خندم اصلا؟ معلوم بود دنبال چیزی می گردد که قابل خوردن باشد و من هیچ چیز نداشتم. تمام کیفم را زیر و رو کردم. یک دفترچه ی کوچک. چند تا کاغذ کهنه ی تا خورده. دو تا بیسکوئیت خرد شده. یک بسته قرص مولتی ویتامین و پوسته ی شکلات توت فرنگی. دلم برایش سوخت. اما خودش همه چیز را فهمید انگار که راهش را از وسط خیابان کشید و رفت. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که جدی گرفتن بعضی چیز ها، بعضی وقت ها چقدر دردسر ساز می شود. بعضی اتفاق ها هیچی نیستند و بعضی آدم ها هیچی تر ... اصلا آدم از جان این زندگی چه می خواهد؟ هر روز با صدای تلفن کسی بیدار شوی که بی شک می دانی هنوز صبحانه اش را نخورده و اول می خواهد حال تو را بپرسد. با چشمان نیمه باز نامه ی یک خطی ِ روز یخچال را بخوانی که نوشته: اول رجوع شود به یخچال! دغدغه ات تنها بزرگ شدن برگ های گلدانت باشد و بزرگترین غصه ات زرد شدنشان. این که مدام به این فکر کنی هفت سین را کجا باید چید؟ تراس خانه ات پاتوق تمام گنجشک ها و کبوتر های آن دور و بر باشد و دیگر حتا با تو هم غریبگی نکنند. من از جان این زندگی چه می خواهم؟ نباید خوش باشم با صدای کسی که با زبان ِ کودکانه اش می خواهد هر روز به او سر بزنم و حتما برایش کیف عروسکی بخرم؟ هان؟
+
12:42 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|