|
|
سه شنبه 93/12/12
دلم می خواهد فقط بنویسم. توی همین تاریکی حتا. ساعت مدام حواسم را پرت می کند. می خواهم بگذرم از واژه ای. سماجت می کند برای ماندنش. یکی، یک لیوان آب می گذارد روی میز و می رود به سمت میز کناری. صدای کشیده شدن صندلی آنقدر گوش خراش است که نگاهش می کنم. خودش را یک جورهایی پرت می کند روی صندلی. انگار که یک روز کامل کوه کنده باشد. نگاهم گذری می چرخد روی چهره اش. ثابت می ماند. برق سه فاز وصل کرده اند به تمام وجودم. چشمانم تا حد توان گرد شده. کم کم مثل شامی بدون آرد، روی صندلی وا می روم. انگار که هر تکه از وجودم به سمتی روان است. دلم جلز و ولز می کند اما ظاهرا همه چیز آرام است. پاهایم چسبیده به زمین، می لرزند. حس کسی را دارم که می خواهد حرف بزند اما لال است. وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. در حد انفجارم و حال خودم را نمی فهمم. پاهایم را روی زمین می کشم. انگار که تمام علائم حیاتی راه رفتنم از بین رفته باشد. باران هم مرهم خوبی ست. وقتی که آنقدر تند می بارد تا خنثی می شوم. می خواهم حواس خودم را پرت کنم. تولد او هم نزدیک است. دلم می خواهد برایش هدیه ای بخرم که ...... چرا حواسم پرت نمی شود؟ حواس من کی پرت شده که حالا پرت شود؟ کجا پرت شود اصلا؟ صد سال هم بگذرد نمی شود که نمی شود. دارم خودم را گول می زنم؟ آنجا چه کار می کرد؟ لعنت به این حس که همیشه مثل ویرگول در برابر او مکث کرده. به خودم که می آیم، تمام واژه هایم را ریخته ام کف خیابان و زیر قدم هایم. غمگین تر می شوم.
+
9:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|